۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

اباطیل ِسرد در احتضار ِیارانه‌ها


 
درباره‌ی یارانه‌های ذاتاً هدف‌مند ِپوزیتیویسم به اقتصاد‌خوانده‌ها
 
1- پوزیتیویسم، درست مثل ِخصم ِمعرفت‌شناختی‌اش (ایدئالیسم و آرمان‌شهر‌گرایی) همیشه در رویارویی با واقعیت لنگ می‌زند. شالوده‌ی جهان‌بینی ِپوزیتیویستی، که با آن لتی از تن ِواقعیت (هست‌ها وامور ِحاضر) سروکار دارد که در یک طرف ِگیوتین ِهیوم جدا از بخش ِدیگر (بایدها/امکان‌مندی‌ها) شقه شده، هیچ فضای گشوده‌ای برای کاوش ِذهن در بزنگاه‌هایی که امر ِواقعی حدت ِوجودی‌اش را بر منطق و برهان ِنمادینه‌شده سوار می‌کند باقی نمی‌گذارد. نگاه ِپوزیتیویستی عاجز از برنده‌گی ِتحلیلی‌ای‌ست که قشر ِواقعیت را، لایه‌های‌اش را، بکاود و حق ِ ارزش و امر ِامکانی را در سلطه‌ی واقع‌مندی‌ها بازمعنا و اعاده کند. پوزیتیویسم، حتا به معنای پوپری ِکلمه، غیراکتشافی و غیررئالیست است. توسل به نظریه، اکتفا به هر نوعی از نگاه ِعلمی با بن‌انگاره‌های آهنینی که از حرارت و تندای ِذهن می‌توان با ماسیدن به آن کاست، در غیاب ِتحلیل ِساختاری و تبیین ِنقادانه مخفی‌گاه ِامنی را تقدیم ِکسانی می‌کند که به هر بهانه‌ای (کاهلی یا ترس) از تعهد ِاجتماعی ِرشته‌ی تعلیمی ِخود شانه خالی می‌کنند. در عرصه‌ی هماره‌پُرچالش ِرویارویی ِعقل ِناب و عقل ِعملی، چیزی متین‌تر و در عین حال وقیح‌تر از  پای‌بندی به اپیستمه‌ها و خالی‌کردن ِعرصه‌ی نقد ِریشه‌ای به عذر ِتعهد ِعلم‌وَری وجود ندارد. بیهوده‌گی ِوهن‌انگیز ِاغلب ِاظهاراتی که این روزها در وبلاگ‌های اقتصادی پیرامون ِنقد ِهدف‌مندکردن ِیارانه‌ها به‌پاست، زمانی آشکارتر می‌شود که عجز ِناستردنی ِرویکرد ِغالب ِاقتصادخوانده‌ها در تحلیل ِنقادانه را در شخصیت ِخنثای ِپوزیتیویسم معنا کنیم.

2- درباره‌ی ناکارامدی و ساختار ِپریشان ِسازمان ِحکم‌رانی در ایران بسیار خوانده ایم و دیده‌‌ ایم و چشیده‌ ایم و هنوز هم بسیار می‌توان گفت. به هر روی، مهم‌ترین مسأله در تحلیل ِهر پدیده‌ای در اقتصاد ِایران که به‌نحوی صوری با مناسبات ِشبه‌قانونی طرح می‌شود، درک ِوضعیت ِدولت ِمستقر در نظام ِسیاسی (اگر چنین چیزی وجود داشته باشد) و روابط ِمتقابل ِنیروهای حاکمیتی با هم است که درنهایت موقعیت ِانضمامی ِآن پدیده را در بستر ِاجرا تعیین می‌کنند. مدت‌هاست که دیگر نمی‌توان در ایران از رابطه‌ی منطقی ِقانون‌ و عمل حتا بر روی کاغذ حرف زد و تبیین‌ را در حد ِبررسی ِکیفیت ِقانون ِوضع‌شده و تحلیل ِدرون‌ماندگار ِآن تعریف کرد. بررسی ِخود ِقانون‌ها، طرح‌ها و تبصره‌ها و کشف و افشای ِشکاف‌های منطقی در آن‌ها قطعاً برای به کاربستن ِنظریه‌ها و پرورش ِمهارت ِتحلیلی مفید است، اما چنین بررسی‌هایی در شرایط ِسیاسی-اجتماعی ِحاضر در ایران اگر به قصد ِپرکردن ِسیاهه‌ی رزومه یا جیره‌خواری از هیئت ِعلمی ِخواب‌آلود ِدانشکده‌ نباشند، بی‌تردید حکم ِنوعی خودارضایی ِنظری را دارند. همه می‌دانیم که این دولت ِمستقر از نظر ِبی‌اعتنایی به دستگاه‌های نظارتی بی‌رقیب است؛ این دولت آشکارا مسلک ِابَرنهاد ِحقه‌ای را به خود گرفته که رفتار و نیات‌اش چون‌و‌چرا برنمی‌دارند، حرف ِخود را می‌زند و تعهدی در رابطه با پاسخ‌گویی به نظام ِسیاسی ِبین‌الملل، افکار ِعمومی (اگرچه دیگر به‌سختی می‌توان از چنین چیزی صحبت کرد) و حتا به برادران ِهم‌سنگر ِخود ندارد؛ نوعی بی‌حسی ِمفرط از سر ِفربه‌گی ِتوهم ِحقیقت‌مندی. در چنین وضعی به‌راستی چه‌طور می‌توان از موضوعیت ِتبصره و قانون حرف زد؟ چه‌گونه می‌توان در حضور ِچنین نهاد ِخیره‌سری تحلیل ِانضمامی ِیک طرح یا برنامه را برپایه‌ی ضعف‌های درونی و منطقی ِآن برپا کرد؟ مهم‌ترین رکن ِحکومت ِدموکراتیک (که البته می‌توان آن را مهم‌ترین تعیین‌گر ِبرقراری ِروابط ِآزاد ِاقتصادی-اجتماعی هم دانست) یعنی نظارت ِمردم بر شیوه‌ی حکم‌رانی، با منگ‌شدن ِتوده‌ها در جامعه‌ی تصویر و مصرف اساساً به امر ِمحال ِعرصه‌ی سیاسی ِامروز تبدیل شده است. به این فراگرد ِجهانی خاموش‌شدن ِتوده‌ها، وضعیت ِویژه‌ی دستگاه ِحاکمیتی ِکشور را که ضمیمه کنیم، تصویری نسبتاً بیان‌گر از حال‌و‌روز ِگجسته‌ی مناسبات ِاجتماعی-سیاسی به دید می‌آوریم که دولت در تارک ِآن چون خورشید ِماه‌زده‌ی طالع ِنحس می‌درخشد. از پیوند و هم‌بستری ِمدرن‌ترین تئوکراسی ِجهان ِامروز با پروسه‌ی پارلمان‌زدای ِپوپولیسم ِجهان‌گستر مغاک ِبزرگی زاییده شده که به سختی می‌توان در دل ِآن از امر ِاجتماعی صحبت کرد، چه رسد به امر ِاقتصادی ِمحضی که پتانسیل ِجای گرفتن در برنامه‌ی پژوهشی ِهموژنیزه و فروبسته‌ی نظریه‌ی اقتصادی را داشته باشد. برای وبلاگ‌نویسان ِاقتصادخوانده انگار ساده‌ترین واکنش فروکردن ِسر ِکبک ِهوش ِاجتماعی‌شان در زمین ِبرفک‌زده‌ی ِنظریه است. با این کار هم تحریرشان به دست ِزیرزمین‌نشین‌های یخ‌زده‌ی آکادمی می‌رسد و هم جلوه‌های اندوه و افسرده‌گی و خشم و عسرت بر زمین خاطرشان را نمی‌آزرد.

3- تحلیل ِنظری البته شرط ِلازم ِهر تحلیل ِاقتصادی از هر وضعیتی‌ست؛ اما کسانی که با ادبیات و تاریخ ِاقتصادی آشنایند خوب با محدودیت‌های عقلانی ِچنین برهان‌آوری‌هایی خاصه در وضعیت‌های بغرنج ِبومی آگاه اند. خرده‌گرفتن از ناسازگاری‌های درونی ِطرح ِهدف‌مندکردن ِیارانه‌ها و تذکر نسبت به کم‌بود ِپیش‌شرط‌های لازم برای اعمال ِچنین سیاستی البته لازم ولی مسلماً ناکافی‌ست. در بزنگاه‌های این‌چنینی، که وررفتن به نظریه حکم ِاتاق ِامن ِگرمی را می‌پذیرد که جا را برای روشن‌گری درباره‌ی بسط ِخودکامه‌گی و بازتولید ِسلطه تنگ می‌کند. لاسیدن با شرط ِلازم ِتحلیل، با فرسودن و منحرف‌ساختن ِتوجه‌ها، با تبعید ِشرط ِکافی به عرصه‌ی داد و قال و خیابان، چیزی نیست مگر هم‌دستی با جریان ِسلطه‌گری. تأثیر ِاجتماعی ِخاموش‌بودن به‌مراتب به‌تر از چنین لاسیدن‌هایی‌ست.

4 - مسأله‌ صرفاً تخریب ِمضاعف ِوضع ِمخروب ِمعیشتی ِمردم ِمأیوس و یا حتا تشدید ِفشار ِروانی ِوارد‌شده به آن‌ها و پیامدهای روان‌شناختی-اجتماعی ِآن در وضعیت ِرکودی-تورمی-تحریمی ِحاضر نیست.  مهم‌تر از همه‌ی این مهم‌ها، آثار ِاجتماعی-سیاسی ِاین طرح در بلندمدت است. وابسته‌شدن مردم به واریزهای ِارباب‌نما و موهن ِپدرسالار، تحقیر ِشخصیتی و طبیعی‌شدن ِشخصیت ِحقیر و تعمیق ِفروپاشی ِاجتماعی در تکثیر ِهویت ِجیره‌ای، آرایش ِجدید ِنهادهایی که سازوکار ِبازتوزیع ِاقتصادی را در غیاب ِنهادهای اقتصاد ِمدرن و مهم‌تر از آن به لطف ِناکارامدی ِدستگاه ِقانونی ِنظارت به هر نحوی که بخواهند دست‌کاری می‌کنند، در میان‌مدت طبقه‌ی متوسط را از شکل خواهد انداخت؛ به این باید تأثیر ِتکاثری ِعدم ِشفافیت ِحاکمیت، معلق‌نگه‌داشتن ِمردم (که خود به حس ِحقارت، عدم‌امنیت و سرسپرده‌گی به مرجع ِاطلاعات، به پدر، دامن می‌زند)، و سرکوب ِبی‌امان ِناقدان ِبرنامه را افزود تا شرایط ِتخریب ِبنیادین ِنیروهای معترض و دموکراتیک را در بلندمدت تصویر کرد. تورم، رکود و سایر ِمفهوم‌هایی که متوسلان به نظریه‌ی اقتصادی، به نحوی غیرساختاری از آن برای بررسی ِچنین شرایطی بهره می‌گیرند، هرگز قادر به ردگیری ِپیامدهایی از این دست نیست؛ پیامدهایی که وقوع ِآن‌ها در چشم‌انداز ِاقتصاد ِسیاسی ِکشور در بلندمدت دور از انتظار نیست.

5 – پوزیتیویسم با بلعیدن ِامر ِامکانی، با روی‌تافتن از سیمای ِلت‌وپار ِواقعیت، با پناه‌گرفتن زیر ِپروبار ِلوگوسی که به لطف ِفرمالیسم ِمنطق از این بدریخت آفتاب ِحقیقت می‌سازد، تخم ِملالت را در دل ِذهنیتی می‌کارد که در عین ِخماری زیر ِ آفتاب، سردی ِتیز ِرخداد را تا استخوان ِوجدان می‌چشد... کم‌حوصله‌گی را فقط نباید به بد ِروزگار و بیزاری از هستی و مزاج ِصفراوی نسبت داد، آی‌کیوی بالا گاهی به کار ِتولید و تکثیر ِملالت می‌افتد تا از ناخرسندی‌های وجدان ِمعذب ِعلم‌وری بکاهد.

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

گذری آنارشیستی به نقد ِسوسیالیسم و سرمایه‌داری ِمتأخر


درآمدی بر نقد ِنئوداروینیستی ِسازمان‌دهی ِاقتصادی

داروین را هم بی‌شک باید در رسته‌ی اندیش‌مندانی قرار داد که فربه‌گی ِخطای تعبیر در فهم ِمتعارف از آن‌ها به بزرگی ِاندیشه‌شان می‌ساید – نیچه، فروید، مارکس و خیلی‌های دیگر هم در این رسته اند. ژارگونی که نظم‌های فکری ِپس‌آیند ِاین اندیش‌مندان قرار است به واسطه‌‌اش ایده‌ها را نماینده‌گی کنند، مدخل ِروشن‌گری‌ست بر فهم ِاین خطاهای تفسیری. از کاریکاتوری که نازیست‌ها و عارف‌مسلک‌ها از آموزه‌ی خواست ِقدرت و بازگشت ِجاودان ِنیچه ساخته‌اند گرفته، تا قرآن‌کردن ِمانیفست کمونیست از سوی کسانی که خطی از کاپیتال نخوانده‌اند، بوی ِگندیده‌گی ِمعنای له‌شده زیر ِپای قال به هواست. با این حال، گاهی دقیق‌شدن بر سر ِهمین گندیده‌گی‌هاست که فاش می‌کند چه‌گونه ایده‌‌های بزرگی که اصلاتاً باروَر ِنیروهای شرافت و آزادی اند به‌دست ِروحیه‌هایی که اندیشیدن را با طرف‌داری و تبعیت جابه‌جا گرفته‌اند پژمرده شده و به‌کلی از تأثیر افتاده اند. تعبیری که اکثریت از داروین و نظریه‌ی تحولی دارند هم از این هوای بد بی‌بهره نبوده و نیست؛ هوای گندی که در عرصه‌ی نا-بوده‌ی ترجمه در ایران دوچندان غلیظ‌تر است. از همان نامیدن و برابرآوری‌های ابتدایی گرفته ‌(ترجمه‌ی ِevolution به "تکامل" و صحبت از نظریه‌ی تکاملی، حق ِبقای ِبرتران و گردن ِزرافه) تا جابه‌جایی‌های ظریف‌تری که تنها با مطالعه‌ی جدی ِنوشتارگان ِکلاسیک ِاین عرصه می‌توان به داوری درباره‌ی درست‌و‌نادرستی‌شان نشست.

داروینیسم، در حکم ِ مجموعه‌ای از نظریه‌‌ها و انگاشت‌ها در مورد ِماهیت ِدگرگون‌شدن ِگونه‌های زنده، به هیچ وجه متضمن ِنگاه ِتکاملی نیست. ایده‌ی داروینیسم به زبان ِساده این است که در زمینه‌‌ای که کثرتی از گونه‌ها وجود دارند، در نهایت آن گونه‌ای می‌ماند و بازتولید می‌شود که ویژه‌گی‌ها و کیفیات ِزیستی‌اش او را نسبت به مواجهه با محیط ِخارجی از سایر ِگونه‌ها آماده‌تر ساخته. تنازع برای بقا ترجمه‌ی سخیفی از این داستان است و عرصه‌ی خوردن و خورده‌شدن را تداعی می‌کند  که برای بسیاری طبیعی ِطبیعت است... در فراگرد ِتحول یا فرگشت، آن گونه‌هایی (species) از یک جنس (genus) می‌مانند و تکثیر می‌شوند که آماده‌گی ِبیش‌تری برای انطباق با محیط داشته باشند. محیط اما همواره در حال ِدگرگونی‌ست و گونه‌های یک قسم هم بنا به فراگردی بی‌منطق و کور (مثلاً جهش ِژنتیکی) دگرگون می‌شوند. به هر روی، گونه‌هایی که بقا می‌یابند صرفاً در سازگاری با محیط برتر بوده‌اند، و از آن‌جا که محیط خود همواره دگرگون می‌شود، از این برتری نمی‌توان ایده‌ی پیشرفت را مُراد کرد. داروینیسم ِاجتماعی ِمطرح‌شده از سوی اسپنسر که بسیاری از اقتصاددانان با تکیه بر آن سازوکار ِاقتصاد ِبازار را هم‌خوان با سازوکار ِانتخاب ِطبیعی می‌پندارند، ازاساس متعلق به تعلیم‌گرایی ِلامارکیستی‌ست نه انتخاب‌گرایی ِداروینیستی. داروینیسم ِاجتماعی ِمبتنی به ایده‌های داروین به‌ هیچ روی نمی‌تواند حامل ِمتافیزیک ِلیبرالیسم یا سوسیالیسم (رشد، بهینه‌گی، عدالت، پیشرفت) باشد. داروین اندیشمندتر از این‌ها بود که طبیعت را به بیهوده‌ترین اختراع ِبشری (توهم ِغایت) ضمیمه کند. 

منطق ِسازمان‌دهی، منطقی‌ست که برپایه‌ی آن زمینه‌ی کثرت به نحوی ناطبیعی، مصنوعی (به‌نحوی طراحی‌شده و نه بنا بر فراگردی تحولی) دست‌کاری می‌شود. در نگاهی انتیک‌تر، هر نوعی از مهندسی به‌مثابه‌ی برپاکردن ِسازه‌های معنایی یا مادی‌ که جریان ِخاصی به مبادلات ِآزاد ِنیروها می‌دهند، پدیدآورنده‌ی فراگردهایی‌ست شکل‌دهنده به زمینه‌ای که نفس ِدگرگونی در آن مصنوع و غیرطبیعی است. هر شکلی از سازمان، هر نوعی از نهاد، اگرچه واجد ِسویه‌های تسهیل‌کننده باشد، براساس ِنگرش ِداروینیستی حامل عامل‌هایی‌ست که فراگرد ِفرگشت را از ریخت می‌اندازند.  منطق ِسازمان‌دهی، به هر بهانه‌ای که به پیش کشیده شود (تحقق ِجامعه‌ی بی‌طبقه یا وضع و ثبت ِنهادهای اقتصاد ِبازار) به‌هم‌ریزنده‌ی فراگرد ِطبیعی ِفرگشت است. به این ترتیب، اقتصاد ِآزاد که در آن جریان ِآزاد ِنیروها وجود ِهم‌زمان ِاشکال ِگوناگونی از شکل ِتولید و زنده‌گی را ممکن می‌سازند، تحولی‌ترین شکل ِاقتصادی ست – به این معنا که می‌توان امید داشت که انتخاب ِطبیعی در آن جریان داشته باشد. هیچ صورتی از شکل‌‌یابی‌های اقتصادی ِمدرن اما دربرگیرنده‌ی مناسبات ِکاملاً کاتالاکتیک و آزاد نبوده اند. اقتصاد ِکاتالاکتیک را شاید بتوان تنها در اقتصاد ِساده‌شکل و ابتدایی ِبدویان ِدوره‌ی پلایستوسین (دوره‌ی پیش از کشاورزی) یافت که نیروهای اجتماعی-اقتصادی در فضایی عاری از سوداگری و مالیه، گرد ِاشکال ِساده‌ی اقتصاد ِمعیشتی می‌چرخیدند. با انقلاب ِکشاورزی و ضرورت ِحضور ِسازمان ِتدبیر و مدیریت، ناگزیر شکل‌های خاصی از حیات ِاقتصادی برای تثبیت و رشد ِنظم‌های معینی از تولید و تخصیص برپا شد. با مروری به توسعه‌ی اقتصادها، به‌ویژه از مرکانتیلیسم تا عصر ِحاضر، می‌توان به روشنی امحای ِگونه‌های مختلف ِزیست ِاجتماعی-اقتصادی را، که توسط ِجریان ِنه‌چندان کور ِتوسعه‌ی اقتصادی بسط یافته، شمارش کرد: تضعیف و درنهایت فروپاشی ِنهادهای مرتبط به کاتالاکتیک‌ترین بازار (بازارهای ِمحلی) زیر ِسایه‌ی گسترش ِمبادلات ِسوداگرانه و اقتصاد ِبزرگ‌مقیاس (این نهادها افزون بر کاربست ِاقتصادی‌شان باش‌گاهی برای گردهم‌آیی‌های خودانگیخته‌ی اجتماعات بودند و از این نظر به‌لحاظ ِجامعه‌شناختی واجد ِاهمیت ِبسیار)، قلع‌وقمع ِگونه‌های فرهنگی و سیاسی در تصفیه‌های سوسیالیستی (که البته نوع ِنهفته‌تر ِآن در سرمایه‌داری ِمتأخر به‌دست ِسیستم ِآموزش، رسانه و شرکت‌های بزرگ جریان دارد) و چیزهایی از این دست از هر دو جبهه. تاریخ ِتوسعه‌ی اقتصاد، از دست ِکم هفت‌ قرن ِپیش تا به‌امروز، تاریخ ِاز ریشه‌ کندن  ِگونه‌های طبیعی ِزیستی-اجتماعی زیر ِپرچم ِرشد ِاقتصادی بوده است.

با این همه، با هر چشم‌اندازی هم که به فراگرد ِمصنوع ِتحول ِاقتصادی-اجتماعی نگاه کنیم، وجود ِعوامل ِبسیاری (ازجمله جمعیت و قیدهای طبیعی و محیطی (منابع)، و از همه مهم‌تر طبیعت ِگرگینه‌ی آدمی که از هابز به بعد دیگر به‌مثابه بخشی از خصلت‌های ژنتیک نژاد ِبشر ذاتی فرض می‌شود و به پدیده‌های بدیهی‌انگاشته‌ای همچون "نیاز ِنامتناهی" و "رقابت" پروبال داده است) امکان ِوجود ِفراگرد ِداروینیستی ِمحض را در حیات ِبشری تقریباً ناممکن کرده است. عرصه‌ی حکم‌رانی و نظام ِتدبیر بخش ِجدایی‌ناپذیر ِحیات ِماست و هر آن چیزی که قرار است رخ دهد در وساطت ِاین عرصه و نظام رخ می‌دهد. به عبارت ِساده‌تر، اندیشیدن به امکان‌مندی ِآلترنتیوها در فضایی عاری از نظام ِتدبیر یاوه است. در این میان، داروینیسم می‌تواند حکم ِپاره‌ای از جهان‌نگری ِطبیعت‌گرایانه (و در معنایی واقع‌گرایی ِانتقادی)‌ای را به خود بگیرد که سوبژکتیویته را در جهت ِتفسیر/تغییر ِعرصه‌ی نمادین تجهیز می‌کند. نشاندن ِایده‌ی انتخاب ِطبیعی در زمینه‌ی تفکر ِاجتماعی، نظام ِتدبیر را همواره به چیزی مسأله‌دار، به چیزی که باید در هر لحظه استیضاح شود، بدل می‌کند. سویه‌ی کثرت‌گرایانه‌ی داروینیسم ازاساس در مقابل ِهر سالاری پرسشی طبیعت‌گرایانه را علَم می‌کند؛ این که وجود ِآن سالاری و سیستم تا چه اندازه به بهای ِطرد ِگونه‌های زیستی پاییده است و پیشرفت تا چه حد محصول ِویرانی‌ست. این پُرسمان را، که از یک طرف به میانجی ِفاصله‌گیری از رهیافت‌های ایدئولوژیک  واجد ِ توانش ِریطوریقایی پُرمایه‌ای است، و از سوی دیگر توان ِدربرگیرنده‌گی ِنظری ِبالایی در جذب ِگشتالتی ِارزش‌داوری‌های گوناگون دارد، می‌توان زمینه‌ا‌ی پُربار برای بسط ِتحلیل ِانتقادی ِوضعیت‌ها به شمار آورد. 

افزونه: برای پی‌گیران ِاحتمالی در حوزه‌ی علم اقتصاد، کتاب ِ"داروینیسم و اقتصاد ِفرگشتی" را در این‌جا آپلود کرده‌ام.

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

روانکاویِ نوشتار

روانکاوی یک نوشتار، ریز شدن به جرئیات آن، نوع استفاده از واژه ها، بازی های زبانی، نوع استدلالها و ساختار نوشتار، نوع طرح دغدغه ها و به چالش کشیدن ها، بخصوص در گاههایی که متن غایت مند و مخاطب محور است، و بالاخص هنگامی که در مقام پاسخ گویی است، به گمان من حرفهای زیادی برای گفتن در باب نویسنده اش، و در مرحله بعدی خواننده/روانکاوش دارد. گذر از متن و شکل دادن ایده ای که دست به روانکاوی متن بزند گرچه خود امری بدیهی نیست، هم به ویژه گی های متن و هم خواننده آن بستگی دارد. بی‌شک خواننده در مقام روانکاو متن قضاوتهای سوبژکتیو زیادی را در این فرایند وارد می کند، که چاره ای جز پذیرش آن در بیشتر مواقع نیست که گریزی از این دایره هرمنوتیکی خواننده و متن نیست. جالب اما دیالکتیکِ میانِ متنِ خوانده و روانکاوی شده و حقیقت میل پنهان خواننده/روانکاو است که برای او تا حد زیادی ناشناخته یا شاید بتوان گفت ناخودآگاه است، که خود برسازنده سوژه روانکاوی در ابتداست. برسازه میان متن و خوانش متن، خود سوژه جدیدی برای روانکاویِ روانکاویِ خواننده متن و نحوه خوانش اوست. این تلاشی است برای دست یازیدن به ایده های خواننده، و به قضاوتهای سابژکتیوی که متن را برای او دگر کرده اند و خوانش او را شکل داده اند. به گمان من گذر به این مرحله دوم برای خود خواننده/روانکاو کار دشواری است. خواننده ی ِ بی بضاعت نیاز به مامنی دارد که در آن آرامش یابد، و کوفتگی های این جذب و دفع میان متن و خوانش آنرا با خفتن در پس ِ رد یا قبول بکاهد. برچسب زدن و طبقه بندی ِ اندیشه ها، و بدین وسیله نسخه راحتی برای رد یا قبول آنها پیچیدن، که گاه از ادبیات مستهجن و کیهانی آن قابل تمیز است، به گمان من یکی از نشانه های این نوع ِ از خوانش است.

گذر به این مرحله دوم برای خواننده دومی که شاهد تقابل متن (خوانش خود از متن) و خوانش/روانکاوی آن (خوانش ِ خوانش ِ خواننده اول از متن) است نیز امری چندان سهل نیست. خواننده بطور معمول جذب یکی از این دو جریان شده و لذا اندیشه اش سترون از یاری رساندن و گذار از این مرحله است. برای او آتفاقا آمادگیهای ماندن در این سطح بسیار مهیاتر است.

آثار بزرگ ادبی، اغلب کار خواننده را برای گذر از متن و خوانشی که دست به روانکاوی آن بزند دشوار می کنند. این می تواند به دلیل تنومندی نوشتار در ارائه تفسیرهای متعدد، به دلیل پیچیدگیهای مفهمومی و یا پیچیدگیهای نوشتاری باشد. خواننده بی بضاعت، متعصب و یا مغرض اما کار را برای رسیدن به این مرحله دوم، و ورانکاوی ِ روانکاوی ِ اش از متن که در اثر کژخوانی اش شکل گرفته سهل تر می کند. بی بضاعتی خواننده، و اختگی اندیشه اش، برای او چاره ای جز حمله باقی نمی گذارد. خواننده که نوشتار زخم اش زده، و بر معده اش سنگینی کرده، چاره ای جز عق زدن ندارد، و حاصل عق زدن چیزی جر تولید ادبیاتی مستهجن که زشتی خوانش خواننده را بازگو می کند نیست. خواننده ی ِ "با غیرت"، که ناموس اش، که اغلب (اندیشه ای) باکره است، سپوخته شده، دست به قمه می برد تا پرده دریده شده را بازافکند. برای خواننده ای دومی که نظاره گر و شیفته چنین تصویری است، و تصور سپوخته شدن ناموسِ باکره اش همانقدر دل آشوب و دردآور است، چیزی جز تحسین و تشویق خوانش ِ خواننده اول قابل انتظار نیست. بدین ترتیب قیصر، خواننده بی باک ِ داستان، که یک تنه در مقابل جفای نوشتار ایستاده، و پلیدی محتوای اش را به ضرب ِ قمه ای که هیچگاه خطا نمی رود آشکار کرده، خسته و زخم خورده اما "پیروز"، قمه اش را برمی دارد و صحنه را ترک می کند.

نوع زننده تری از این روحیه قیصری اما زمانی رخ می دهد که او انعکاس تصویر مخاطب را در قمه اش می بیند. بی شک حضور منتظر مخاطب، خون قصیر را بیشتر به جوش می آورد، و پیچ و تاب بدنش را تحت تاثیر قرار می دهد، و ضرب قمه را بیشتر می کند. آفت ِ حضور "آشکار" و "پرشمار" مخاطب، متاثر کردن قلم نویسنده است. نوشته او، حتی در کمال کوشش برای بی غایت سازی و مخاطب زدایی، همچنان لایه های آشکار حضور مخاطب را دارند. حضور مخاطب، به نویسنده احساس قدرت و قوت قلب می دهد. این احساس قدرت و قوت قلب، که نه به مدد اندیشه ی ِ از آن ِ خود کرده، که به یاری ِ سر تکان دادن ها و دست افشاندن های مخاطب میسر می شود، آفت اندیشه و نوشتار مستقل می شود، همانگونه که گیشه آفت فیلمسازی مستقل و نوع ِ اندیشه منعکس در آن. آری! سینمای مستقل، همچون نوشته بی مخاطب، مخاطب خود را پیدا می کند (گرچه با شمار بسیار کمتری). اما نکته ظریفی که در این میان نهفته است، به ایده ابتدایی این نوشته برمی گردد. این حضور نهایی مخاطبی که با یک اثر رابطه برقرار می کند نیست که از ارزش اثر می کاهد، و منظور از اثر یا نوشته بی مخاطب نوشته ای نیست که هیچکس توانایی فهم یا برقراری ارتباط با آنرا نداشته باشد. نوشته بی مخاطب نوشته ای است که حضور مخاطب در میان خطوط و لابه لای خطوط آن خودنمایی نمی کند، خطابه ای نیست برای جمعیتی مشخص که از طرف نویسنده به قصد خطاب کردن آنها نوشته می شود. بقول بارت، که در ستایش ساراسین اثر بالزاک می نویسد، نوشتن ویرانی ِ هرگونه صدایی است، هرگونه نقطه یِ مبدائی. نوشتن آن فضای بی سوی ِ نا راست ِ مرکبی است که سوژه از دست می لغزد.نگاتیوی است که در آن همه هویت ها بی نشان اند، بالاخص هویت تنی که می نویسد.

جفای مخاطب در حق اندیشه و نوشتار، آنگاه به حد اعلا می رسد که در پس تصویر مخاطب و خواننده، تصویر آشنای دوستان، فامیل، کارفرمای سابق، کارفرمای محتمل در آینده و ... خودنمایی می کند. نوشتن، که به نوعی برهنه شدن به واسطه کلمات در فرایند شکل دادن متن است، سویه هایی از نویسنده به نمایش می گذارد که گاه از او فراتر می روند. حضور مخاطب، بالاخص مخاطب آشنا، اصالت این برهنه شدن را خدشه دار و تصویرش را برای نویسنده ترسناک می کند. نویسنده ای که در مقام پاسخ گویی به دیگری، یا شاید به خود، از پس خوانش یک نوشتار است، سایه مخاطب را در پس قلمش می بیند. همچون پیچ و تابهای اضافی بدن قیصر در گاه ِ حضور مخاطب، قلم نویسنده دچار لغزش می شود. قیصر، بدون مخاطب، بدون جفای ِ قضاوت ِ جامعه، شاید دست به قمه نبرد، و شاید ضرب قمه اش در گاه فرود آوردن کم شود. این است جفای مخاطب در حق نویسنده، زشتی ِ زخمی که مخاطب بر اندیشه اش، خوانش اش و نوشته اش می زند.

افزونه: بی شک مقصود ار نوشتن و نوشتار در این متن، تمامی گونه های آن نیست. مسلما خبرنگار یک روزنامه، یا مقاله نویس بخش اجتماعی یک مجله، به قصد مخاطب و با ایده حضور و جذب مخاطب است که دست به نوشتن می زند. گرچه حتی در پس چنین نوشته هایی نیز، می توان به نوع کمرنگ تری به طرح چنین بحث هایی پرداخت.

این افزونه هم زخمی است بر این نوشتار، حاصل آگاهی ِ به حضور مخاطب. جالب این جاست که این افزونه را هنگامی به متن اضافه کردم که نوشته را بر روی وبلاگ گذاشتم، و یک بار دیگر از آغاز تا پایان خواندمش. این خوانش را قبل از گذاشتنش بر روی وبلاگ هم انجام داده بودم، آنگاه که حضور مخاطب کاملا از ذهنم غایب بود، اما ایده افزونه، که ناشی از احساس ِ حضور مخاطب بود، تنها در خوانش دوم، وقتی که نوشته را از روی وبلاگ می خواندم شکل گرفت.

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

خوب پول بیش‌تر می‌دادی


یادداشتی بر کامنتی بر نوشته‌ی بی‌رحمی


نمی‌دانم گشت ِدغدغه و شکفتن ِحساسیت‌های نوست، یا خاست ِتصمیمی نو در پُست‌کردن ِمشاهداتی که پیش‌تر هم دغدغه‌افزا به شمار می‌آمده؛ در هر حال، مهم این است که نگارنده‌ی چای داغ در پست‌های اخیر عمدتاً تأکید بر مطالبی داشته که پیش‌تر کم‌تر از آن‌ها می‌گفت.  دیدی کلی‌نگرتر و در عین ِحال موشکاف‌تر، دیدی اجتماعی‌تر که دست ِکم وجود ِمغفول ِسویه‌های عینی‌تر ِستم (هم بر نان و هم بر جان) را از لابه‌لای امور ِهرروزه به خود و مخاطب یادآوری کند؛ کاری که در عرصه‌ی وبلاگ‌نویسی ِما ایرانی‌ها که عمدتاً چیزی جز حسب‌حال‌نویسی و خودبیان‌گری بلد نیستیم، هم نادر است و هم ضرور. در پست ِاخیر ِچای داغ نگارنده به‌نیکی امری فراموشیده را به (نا)لطف ِاتفاقی ساده احیا می‌کند و نشان می‌دهد در کنار تمام ِبازاریابی‌ها و تحلیل‌های محلولی هنوز گوشه‌هایی در ذهن هستند که وضعیت ِاجتماعی را می‌بینند، زخم می‌خورند و می‌نویسند. زخم‌ها و نوشته‌هایی که البته برای خیلی‌ها در حد ِهمان گوشه می‌ماند، چیزی شبیه به گوشه‌ی ِدنج ِاتاق ِشخصی و سه‌کنج ِکافه و اوقات ِخصوصی ِشبانه که می‌توان در آن‌ها – بی ترس از این که واقعیت ِاصلی یا همان دستگاه ِارتزاق ترکی بردارد – طرح ِدیگری از واقعیت(!) را نقش کرد؛ واقعیتی که بار و توان‌اش در حد ِهمان سوزوگداز ِسه‌تار است و منگی ِمستی و دود ِسیگاری که با خود ایدئال‌های روشنفکری را به هوا می‌برد. با این حال، صرف ِنگاه‌داری و به بیان درآوردن ِهمین دارایی ِگوشه‌ای هم – هر چند خصوصی و عارضی و گه‌گاهی – غنیمتی‌ست حقیقتاً پاس‌داشتنی در برهوت ِآدمیت.

نخستین کامنت‌گذار ِاین پُست ِخوب، حسن‌نامی‌ست که با منطق ِواقع‌گرایی ِاقتصادی، و با همان ادبیات ِشُلی که چای داغ هم در تعمیم ِآن در وبلاگ‌های اقتصادی 101 بی‌نقش نبوده، شاید می‌خواسته پاسخی داده باشد به کلیت ِعاطفی و معنایی‌ای که نوشته ابراز کرده. او می‌نویسد:

« بادم میاد در یکی از پستهایتان در مورد اهرمهای اقتصادی نوشتید و خواستید که ما هم مثالی بزنیم. الان من یک مثال می زنم: می توانستید یکی دو دلار بیشتر بدهید و از این قفلهایی می خریدید که حتما کلید باید رو اون باشه تا قفل بشه اما الان 300 دلارتون محفوظ بود :). البته فکر کنم همه ما از این پولها را از دست دادیم اما فقط تجربه اش برایمان مانده.(من که پولهایی خیلی خیلی بیشتری را با هر اشتباهم از دست داده ام و فقط تجربه اش برایم بجا مانده و البته سختی های خاص خودش)»

لغزش ِفرویدی ِظریفی که، در نهایت ِلطافت، انگشت را یک کلید به سمت ِراست لغزانده تا "یاد" را به "باد" تغییر دهد، تفسیری بیان‌گر از نیت ِناخودآگاه ِکامنت‌گذار به دست می‌دهد. با این حال، فارغ از فروید و هرمس، درنگ بر سر ِجای‌گاه ِحسی-زیستی ِاین کامنت در برابر ِخود ِپُست که اساساً در فضا و منطقی اجتماعی و کلان ترسیم شده، می‌تواند ابعادی از ستم‌گری ِنهفته‌ را بیاشکارد - خاصه برای کسانی که حد ِگفتمانی ِعلم ِاقتصاد و وجاهت ِمعرفت‌شناختی‌اش را نمی‌شناسند و مثل ِهر نوآموز ِنادان قصد دارند تا زندگی را بر مختصات ِیک روایت تعبیر کنند. این که منطق ِعلم ِاقتصاد (منطق ِرابینزی ِتخصیص و انتخاب) مقید به شرط و بستری‌ست؛ این که بسط ِفراگیر ِاین منطق، مثل ِبسط ِفرامتنی ِهر منطقی، در بسیاری از موقعیت‌ها نه تنها به بیان‌گری و آشکارسازی ِپدیده‌ها کمکی نمی‌کند، بل‌که با تحمیل ِرهیافتی که برازش‌اش منوط به وجود ِشناختار ِمشخصی‌ست، به بسط ِسیستماتیک ِبی‌رحمی‌ و سرکوبی می‌انجامد که فقر تنها جلوه‌ای آشکار از آن است. ابراز ِمضاعف ِاین جمله که «فقط تجربه اش برایم بجا مانده»، نماینده‌ی فقر ِذهنیتی است که حتا قادر نیست در برابر ِیک نوشته‌ی اجتماعی ِساده و آسان‌فهم، موضع ِخودنگر ِخود را تغییر دهد، جور ِدیگری ببیند و از چیز ِدیگری (جز از من) بنویسد. ستمی که چنین ذهنیتی را ساخته، حقیقتاً نوع ِحادتر و نهفته‌تری از بی‌رحمی‌ست. 

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

مبادله‌ی نمادین و سهم ِنفرین‌شده


فراسوی ِمبادله
یا
ادای دین به ابراز ِاین شکرانه که تحریم هستیم

ژرژ باتای در کتابی به‌نام "سهم ِنفرین‌شده" با به پیش کشیدن ِاشکال ِبدوی و فراموش‌شده‌ی مبادله،  انگاشت ِمتعارف از مبادله‌ در علم ِاقتصاد را به چالش می‌گیرد. به زعم ِاو، علم اقتصاد تنها به تحلیل ِشکل ِخاصی از مبادله می‌پردازد که تنها بخشی از حیات ِاقتصادی ِآدمی را می‌پوشاند – و البته همین نکته‌ی مهمی‌ست که چه‌گونه "امر ِاقتصادی" ِتعریف‌شده در چنین بستاری به‌عنوان ِتنها شکل ِ"واقعیت ِاقتصادی"ِ قابل ِتحلیل معرفی می‌شود. اقتصاد، در معنای ِپردامنه‌ای که او در نظر دارد، افزون بر پس‌انداز، انباشت، سود (و دستگاه ِارزشی و اخلاقی ِضمیمه‌‌شان‌)، دربرگیرنده‌ی آن قسم از کنش‌ها و مبادلاتی‌ست که بر اتلاف، هدرروی و ول‌خرجی (و اخلاقیات‌شان: خشونت و مرگ) دلالت دارند. سهم ِنفرین‌شده نامی‌ست برای آن ابژه‌ای که رابطه‌ی سوژه با آن در قالب ِگونه‌ای از مبادله و اقتصاد رخ می‌دهد که، خارج از حوزه‌ی ِکم‌یابی، بخش ِمهمی از مبادلات ِانسانی را دربرمی‌گیرد.  
بودریار ایده‌ی سهم ِنفرین‌شده را در قالب ِ"مبادله‌ی نمادین" و "مبادله‌ی ناممکن" بازمعنا می‌کند. مبادله‌ی نمادین، مبادله‌ی تعهدآوری‌ست که بین ِسوژه و دیگری برقرار می‌شود و ابعاد ِنمادین ِرابطه – از گفت‌و‌گوی شخصی گرفته تا نیایش با امر ِقدسی – را شکل می‌دهد. مبادله‌ای مبتنی بر رفتار ِغیرعقلایی و جنون‌بار، مبادله‌ای مبتنی بر ایثار از مازاد و اعطای ِآن به دیگری؛ رفتاری شبه‌مسیحایی که پس از گشت ِپروتستانی ِمسیحیت و حاکمیت ِتدریجی ِسرمایه‌داری ِصنعتی لباس عوض کرد و به آن چیزی بدل شد که در چارچوب ِاخلاقیات ِپیشرفت– که چیزها را در بستاری فایده‌گرایانه تحویل می‌کند – به عنوان ِرفتاری ناجور از عرصه‌ی تحلیل حذف و سوژه‌اش به تیمارستان یا زندان گسیل داشته می‌شود. طرفه این که در ادیان ِابراهیمی سوژه‌ی این مبادله، سوژه‌ی ایثار، رهسپار ِبهشت می‌شود. چراکه عطف به امر ِقدسی، که طالب ِاصلی ِاتلاف است، همان تسلیم به مبادله‌‌ی تعهدآوری‌ست که رستگاری ِجاودان در گروی اجرای تام ِآن محقق می‌شود. اجرایی اساساً خشونت‌بار که در آن سهم ِنفرین‌شده‌ای که در فراگردی واژگونه مُهر ِنفرین را از مازاد ِلذت در هستی برمی‌دارد، دود ِهوا می‌شود. اصل ِاقتصادی ِچنین مبادله‌ای، نه بهینه‌گی که هدرروی است. تقرب به دیگری گرمای ِخود را از خون ِقربانی‌ای می‌گیرد که در پیش‌گاه ِاو ریخته شده. تکه‌تکه‌های اندام ِقربانیان و پاشیده‌گی ِاشیا متناظر اند با بخش‌هایی از بهشت که به سوژه‌ی کنش ِانتحاری وعده داده شده. قربانی هر اندازه بزرگ‌تر باشد، دیگری راضی‌تر است و باران بیش‌تر می‌بارد. 

سهم ِنفرین‌شده چیزی‌ست که یک‌بار برای همیشه در مبادله‌ به پیش کشیده، مصرف شده و نیست گشته است. چیزی از آن برجای نخواهد ماند که با چیز ِدیگری معاوضه شود، عاری از ارزش ِمبادله‌ای‌ست و درست به همین خاطر نمی‌تواند معنایی برای سیستم داشته باشد. امر ِترجمه‌ناپذیری که ذات ِغیرنشانه‌ای و برگشت‌ناپذیر ِمصرف را نماینده‌گی می‌کند. با این حال، سیستم اساساً برپایه‌ی وفور ِوجود ِهمین امر ِبی‌معنا و نامبادله‌ای‌ست که جریان دارد. اتلاف جزء ِناگسستنی ِمجموعه‌فراگردهای کلانی‌ست که سیستم ِمبادله بقای ِخود را وام‌دار ِآن‌هاست. پارادوکس ِاقتصادی ِپس‌انداز، قبح ِعُرفی ِساده‌زیستی و قناعت، الگوی ِاجتماعی ِاسراف-‌هم‌چون-بزرگ‌منشی، اخلاقیات ِطبقه‌ی مرفه، سویه‌هایی از یک روح ِهم‌دوس اند که ابعاد ِمنشوری را تعریف می‌کنند که بقای ِسیستم به سلامت ِآن بازبسته است. اصلی که این منشور در آن می‌درخشد، این‌همان ِاصلی‌ست که پسربچه‌گان در روزهای خردسالی، بر مرزهای معصومیت، مردانه‌گی/برازنده‌گی‌شان را براساس ِآن به رقابت می‌گذارند. این که سهم ِنفرین‌شده‌شان(!) چه‌قدر بزرگ‌تر است. همان اصلی که برپایه‌ی آن، در کمال ِخشونت و عشق، با سری افراشته و لبخندی بر چهره می‌توان گفت: " دعا کنیم که هر روز تحریم‌ها بیش‌تر شود". سهم ِنفرین‌شده که بیش‌تر باشد، ایثار که سرریز کند، زبان و خرد که عشق را بر اعطای ِمازاد تحویل کنند، باران بیش‌تر می‌بارد. دیگری اما، بی‌رمق از تعمیم ِمرگ‌خواهی، ترجمان ِوضع ِستم‌باری می‌شود که خشونت ِضمنی ِاین مبادله‌ی ناممکن محقق ساخته است. "دعا کنیم هر روز تحریم‌ها بیش‌تر شود" پاره‌گفتار ِوضعیتی‌ست که در آن خدا، در ستم‌دیده‌گی، از شهروند پیشی گرفته است.

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

لیبرال‌ها و بی‌ذوقی


من همه‌چیز گوش می‌کنم...

این استثنا نیست. در مواجهه با آشناهای لیبرال، گاهی که صحبت به وادی ِفرهنگ کشیده می‌شود و ناگزیر کانون ِبحث به حکم ِذوقی و توان ِتحلیل ِاستتیک عطف می‌کند، یک‌باره چهره‌‌شان، در صراحت ِدردناک ِبی‌بنیه‌گی ِفرهنگی‌شان، از هم می‌پاشد. یا خود آن‌ اندازه صداقت دارند که این ناتوانی را با رسم ِمؤدبانه‌ی سکوت و نخودیت ابراز کنند، یا فوراً دست به عصا می‌شوند، به ریطوریقای ِموهن ِتخطئه‌ی فرهنگ پناه می‌برند: این که این‌ها اصول و اداست، زنده‌گی در جای ِدیگری در جریان است(!)، و گفت‌و‌شنود ِفرهنگی همه افاده‌ است و چرندیات. ریطوریقای ِموهنی که چپ‌های ارتدوکسی که از اندیشه‌ی چپ فقط سیگار و تی‌شرت ِقرمز و موی ِسینه و داد و فریادش را گرفته‌اند هم در اوقات ِفرهنگی خوب بدان می‌آویزند و شکم ِفقر را با تخطئه‌ی هنر باد می‌کنند. حساب ِاین چپ‌ها روشن است! آن‌ها کلا ًاحمق اند – و این حماقت تا آن‌جا که سنخی مردانه و پرخاش‌گر دارد به آن عرصه‌ی تصویری‌ای مربوط می‌شود که ناتوانی (یا نخواستن) در درک ِدرست ِبوم و تاریخ، به رنگ و رو و فربه‌گی‌اش می‌افزاید. اما حساب ِلیبرال‌ها که مراماً خود را عاقل تعریف می‌کنند و به‌ زبان ِکانتی خرَد را از بسته‌گی‌های بیرونی وارسته اند و بالغ شده اند، کمی پیچیده‌تر است. بی‌ذوقی ِلیبرال‌ها، از نهادینه‌شدن ِپوزیتیوته در جهان‌بینی‌شان ریشه می‌گیرد. نه این که به هستی-چنان-که-هست راضی باشند – آن‌ها منطقی‌تر از این حرف‌ها اند، بل که هستی را صرفاً در قالب امکانات ِمتصوری می‌بینند که به واسطه‌ی دستورات ِدیگری ِبزرگ‌شان (منطق ِبازار یا فریدمن یا هایک) پیش‌نهاد شده. به عبارت ِبه‌تر، آن‌ها در جهان‌بینی ِصاف‌و‌ساده‌ای که پوزیتیویته برای‌شان مهیا کرده، هیچ دلیلی در ضرورت ِکشمکش ِجدی با فرهنگ و امر ِاستتیک نمی‌بینند. به زبانی سهل و ممتنع، آن‌ها اساساً از مواجهه با امر ِواقعی "آزادسازی" شده اند!

من همه‌چیز گوش می‌کنم؛ ژانر ِخاصی را نمی‌پسندم؛ همه‌جور فیلم می‌بینم... ذوق و سلیقه‌ی لیبرال‌ها، بنا به تعریف ِعوامانه و اساساً نافلسفی‌ای که از انتخاب دارند، این بی‌تفاوتی ِبرنتابیدنی را توجیه می‌کند. بی‌‌اعتنایی و خنثا‌مندی ِوحشتناکی که بحث را در نطفه می‌خشکاند؛ و آن‌ها هیچ ابایی ندارند که آن را در سایه‌ی رواداری و تساهل – که آن را هم نااندیشیده و ناگوار بلیعده اند – پنهان کنند. وقتی که ابراز ِنظر ِکسی فراتر از این نمی‌رود که در رابطه با این پرسش که این فیلم را چه‌طور دیدی بگوید «قشنگ بود!»، باید به ستمی که بی‌قیدی ِفرهنگی ِشیوه‌ی زنده‌گی ِلیبرالی بر ذهنیت روا داشته اندیشید. این که چه‌گونه فضای ِاندیشه‌گی ِذهنی که مفتخر به تعلق به اومانیستی‌ترین جریان ِفکری‌ست، عاری از حساسیت‌های زیبایی‌شناختی شده، پرده از این مسأله برمی‌دارد که شیوه‌ی زیستی که در سایه‌ی چنین جریانی شکل گرفته چه ایدئالی از فردیت و انسانیت را ملحوظ داشته است. دامنه‌ی لیبرال‌مآب‌هایی که به لحاظ ِفرهنگی خنثا هستند و حس‌گرهای‌شان در مواجهه با امر ِهنری بی‌حس شده، فقط محدود به اقتصادخوان‌ها نیست؛ این مسأله به‌خصوص زمانی پررنگ‌تر می‌شود که ناتوانی ِفلسفه‌خوانی که در سنت ِذاتگرای ِفلسفه‌ی تحلیلی، ذهن ِخود را عاری از دشواری‌ها و حساسیت‌های فرهنگی کرده، چشم را بزند. انتظاری که سیستم، یا همان گفتمانی که به "دانش" ِاین افراد مشروعیت می‌دهد، تولید می‌کند ازاساس در طرد ِضرورت ِدرگیری ِفرهنگی شکل می‌گیرد. هیچ‌کس از یک دانش‌آموخته‌ی اقتصاد یا فلسفه‌ی تحلیلی انتظار ندارد تا رهیافتی یکه و خاص در خوانش ِیک فیلم یا یک سمفونی داشته باشد؛ از او انتظار نمی‌رود از تاریخ ِیک ایده چیزی بداند، یا دست ِکم سبک‌ و سلیقه‌ی ادبی و نوشتاری ِخاصی از خود عرضه کند؛ چراکه او اساساً نیازی به این ندارد که چیزی از خود داشته باشد! عرصه‌ی ابراز ِفرهنگی اساساً عرصه‌ی شخص‌مندی‌ها، استعلاها و رویارویی ِآن‌هاست و فضای تخصص‌‌یافته و مقسَم ِعلم ِدانشگاهی، جایی که در آن اصل ِحاکم اصل ِتقلید و ارجاع و ساده‌گی‌ست، عاری از استعلاست. این درحالی‌ست که علوم ِانسانی رسالت ِتاریخی ِخود را در آزادی ِمثبت (آزادی برای تعالی) تعریف کرده اند؛ با این حال، طنز ِتاریخ – که اصلاً (برخلاف ِاراجیف ِمارکسیسم ارتدوکس) ماهیتی فی‌نفسه دیالکتیکی ندارد – رسالت ِتاریخی را در معافیت ِآدمی در اندیشیدن به چیستی ِ"تعالی" تحویل کرده؛ اندیشیدنی که ضرورت ِحیاتی ِآن در چاقی ِروزافزون ِآزادی به ساده‌گی فراموش می‌شود. اپیستمه‌، ضرورت ِ"کارکردن" بر روی ظریف‌ترین وجه ِدانستن را از آن‌ها سلب کرده است. در سایه‌ی این سیستم، فروختن ِفرونسیس به تخنه نه تنها روا که از اصول ِنانوشته‌ی پیشرفت ِذهنی (که عملاً هم‌بسته‌ی پیشرفت ِشغلی - و بلاهت - است) تعریف می‌شود.

دوستان ِلیبرالی داشته‌ام که ذوق‌مند و باقریحه بوده‌اند، اما به اذعان ِخودشان، ته‌مانده‌ای که در آن‌ها هست تا حساسیت‌شان را برانگیزد عموماً مربوط به روزهای کودکی‌ست که ناخواسته در فضای ِخانه موسیقی‌خواه شدند و کتاب‌خوان، و یا به ایام ِنوجوانی و سرکشی برمی‌گردد که دستی به ادبیات می‌بردند و به جبر ِهم‌سالان نیچه و شاملو و سروش می‌خواندند – دهه‌ی هفتاد از این نظر که مُد ِجوانی را در روشنفکری تعریف کرد، دهه‌ی زرینی بود. بی‌دلیل نیست که امروز حساسیت یا توانش ِفرهنگی آمیخته با مالیخولیاست. رنج‌مایه‌ی حظی که سوژه از درگیری ِفرهنگی ِامروز می‌برَد، چیزی افزون بر رنج ِذاتی ِمواجهه با امر ِزیبا/والا در خود دارد... یکی از تعهدات ِانسانی ِهر کسی که سودای ِتعالی‌بخشی به هویت ِانسانی را در دل دارد، یادآوری و به یادآوردن ِاین وجه از ازخودبیگانه‌گی است که آدمی را در کمال ِآزادی(؟) عاری از خودآگاهی ِاستتیک کرده است. یادآوری نه برای زدودن ِمالیخولیای ِفرهنگ، که برای انزوازدایی از آن، برای هرچه انسانی‌تر و مکالمه‌ای‌تر کردن ِتجربه‌ی فرهنگی؛ برای بازگرداندن ِحق ِزیبایی به اندیشیدن، در عصری که همه‌ چیز زیر ِبرق ِ(نا)زیبایی‌های القایی از نفس می‌افتد. 

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

در ستایش ِزن: چهار بند درباره‌ی تحقق ِامر ِمنفی در جُرم


یادداشتی به بهانه‌ی مجرم


جرم در مقام ِسرپیچی از نهاد و عرف، کنشی‌ست که  در قالب ِگرانی‌گاهی متجسم می‌شود که نظم ِچیزها بر گرد ِآن و در تلاش برای ادغام ِآن خود را برمی‌نهد و استوار نگه می‌دارد. جرم چیزی‌ست که یادآوری می‌کند حقیقتی که ورای نظم بر آن سایه می‌اندازد و آن را به مکان ِدل‌پذیر ِباشیدن تعبیر می‌کند چیزی جز آشوب نیست. اس و اساس ِهر دستگاهی – از سیستم‌های الاهیاتی گرفته تا پلیس ِشهر – آن بخشی از هستی است که در برابر ِنمادین شدن، در برابر ِالتزام و سرسپاری، تن می‌زند و همچون لخته‌ای ناجور در مقابل ِکلیت ِاجرایی ِدستگاه، که چیزی جز فراگرد ِپیراستن و هم‌گن‌سازی نیست، سرکشی می‌کند و بدین ترتیب با پیش کشیدن ِامکان ِامحای ِخود، به بقای ِدستگاه مشروعیت می‌بخشد.

در تمام ِافعال ِمجرمانه کیفی که عامل از آن محظوظ می‌شود به واسطه‌ی تقرب ِاو به ایده‌‌ای‌ست که اصلاتاً تمام ِمعانی و ارزش‌های سامانه‌ی معروف در فاصله‌جویی از آن خود را محقق می‌کنند. در این معنا جرم همان دال ِعدالت است؛ چیزی‌ست که امر ِبه‌معروف، و اقتصاد ِجزا و پاداش برپایه‌ی آن بنا می‌شود: کمیابی و محدودیت، یا همان هسته‌ی مؤسس ِلذت و مطلوبیت.

جرم زن است. تبعید ِآدم از عدن، تنانه‌گی، احساس‌گرایی، خون و خیسی، بی‌نظمی و دیوانه‌گی، بی‌کلامی، بی‌معنایی،... سوژه در هستی، و شهروند در جامعه، تنها زمانی هویت‌مند می‌شود که محیط ِباشنده‌گی‌اش را از این چیزها عاری کند و در یک کلام مرد شود. در این صورت سیستم او را از مواهب ِبی‌پایانی که از مَردشدن ِسوژه‌ها و میراندن ِبدن‌ها و جنون‌ها دشت کرده، بهره‌مند خواهد کرد: به کمک ِپلیس آدم عدن را بازسازی می‌کند، در خون و بی‌معنایی می‌غلتد و در رقت ِاحساسات‌اش غرق می‌شود. دایره‌ی شوم ِزهد، دایره‌ی تبعید و تلذذ زمانی بسته می‌شود که نا-مجرم، کسی که حق ِدستور را خوب گزارده، برای همیشه به دامان ِآن چیزی برگردد که عمارت ِحیات ِحقیر و پاکیزه‌ی خود را در امتناع از آن برپا کرده بود: سرخوشی، اسراف، حوری، ... . جرم زن است، و بهشت به‌درستی حرم‌سرا تصویر شده است.

حقیقت‌مندی ِجرم در این است که اساساً بی‌ذات است. نهاد و قدرت و مرد، که هویت و مشروعیت ِخود را در طرد ِفاعل ِجرم تثبیت می‌کنند، خود در فراگرد ِاین تثبیت‌سازی دگرگون می‌شوند، از ریخت می‌افتند و از شکلی به شکل ِدیگر درمی‌آیند. در این میان، جرم قایم‌‌باشک بازی می‌کند و در مقام ِصورتی ِازلی ماده‌ی دیگری را بر خود سوار می‌کند تا خود را دوباره بر ضد ِنظم ِنو بازتعیین کند. زمانی سقراط مجرم بود، زمانی استراوینسکی و زمانی موسوی. ماهیت ِبی‌ذات ِجرم در این معناست که عرصه‌ی امر ِسیاسی و کنش ِمجرمانه را به یکدیگر پیوند می‌زند. کنش ِسیاسی ِاصیل، ضرورتاً کنشی مجرمانه است؛ بدین معنا که زبان ِمسلط را به لکنت وامی‌دارد و قضیب ِافراخته‌ را اخته می‌کند تا وجهه‌ی دیگری از حق‌مندی را در بی‌نظمی ِحادی که به پیش آورده برافرازد. ناپایداری ِاین حق‌مندی، و ضرورت ِکشتن ِمردانه‌گی ِزن، حکایت از این دارند که هر تلاشی برای تدوین ِفراگیر ِامر ِسیاسی بی‌هوده است. نیهیلیسم تنها شکلی از جرم است که تاریخ ندارد.

خیر وخدا طفیلی ِشرارت و شیطان اند.

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

لذت از مرگ ِاقتصاد ِلذت


یادداشتی درباره‌ی "رخوت و عطالت"


یکی از پیامدهای نظری ِمستقیم ِگشت ِپساساختارگرایی بازگشت به تن به مثابه‌ی موضوع ِپدیدارشناسی ِاگزیستانسیال در واکاوی ِوضعیت‌ها و به کانون نشاندن ِآن در مقام ِنقطه‌ی ارشمیدسی ِنظریه‌ی اجتماعی‌ست. از تحلیل‌های شیزوکاوانه‌ در رابطه با ادغام ِاجتماعی و امر ِسیاسی گرفته تا نظریه‌های پسامارکسیستی درباره‌ی مصرف‌گرایی، جستارمایه عمدتاً براساس ِجای‌گشت ِمیل و وضعیت ِتن در فراگرد ِنمادینه‌شدن شکل می‌گیرد. با این حال، تا به حال کم‌تر کسی به سویه‌ی فعال ِامر ِخنثا در قالب ِچنین رهیافتی پرداخته است. اهمیت ِتبیین ِنگاتیویته‌ی امر ِخنثا، در جایی که کنش‌گری – چه ایجابی و چه سلبی – درنهایت در گردابه‌ی فراگیرنده‌ی سیستم ِمعناشناختی ِنظم ِمسلط هضم می‌شوند، دست ِکمی از موضوعیت ِ تبیین ِاثربخشی ِنفی ِفعال در حوزه‌ی اندیشه‌ی رهایی‌بخش ندارد. این مطلب به‌ویژه هنگامی که توانایی ِگشتالتی ِنظم ِحاکم در جذب ِامر ِمنفی ِفعال به‌واسطه‌ی ادغام ِبیرونی روزبه‌روز نیرومندتر می‌شود، اهمیت ِخود را برجسته‌تر می‌کند. زمانی که سوژه با کشتن ِشکل ِسازمان‌یافته‌ی سوبژکتیویته‌ی نمادینه‌شده، و در واقع با متوقف‌کردن ِجریان ِفانتزی‌هایی که سویه‌ی نمادین ِاو را برمی‌سازند، اگرچه برای لحظه‌ای، خود را از حوزه‌ی ادغام خارج کرده و در برابر ِسیستم به امر ِواقعی تبدیل می‌شود؛ امری زاید و عاطل که حضوری مرگ‌بار در حوزه‌ی حاکمیت ِامر ِنمادین دارد – و غیابی مرگ‌بارتر.

رخوت، حالت ِمنفی ِتن در برابر ِهیستریای ِسازمان‌یافته‌ای است که دلالت‌مندی (ارزش‌مندی و معنا‌داری) ِتن را تماماً در قالب ِکارکرد ِپراگماتیک ِآن تعریف کرده است. سکته‌ی ضرباهنگ ِبیگانه‌شدن – یا به زبانی که کم‌تر نخ‌نما باشد می‌توانیم بگوییم از ریخت انداختن ِفُرمی که ارزش ِاخلاقی و زیبایی‌شناختی و در نهایت بار ِانسانی ِآن تنها در تصاویری که از فُرم‌های دیگر به او رسیده اند، به ثبت رسیده و تثبیت شده است. رخوت، اساساً همین بی‌ریختی‌ست که سوژه در آن قادر است به بدریختی ِدلالت‌مندی ِآن تصاویر و ناروایی ِچنین القایی (القای ِتصویر بر تن) بیاندیشد؛ نوعی وازنش دربرابر ِاطوار ِفتیشیستی ِتن. چیزهای زیادی می‌توان از توان‌مندی ِاین امکان ِاندیشه در تشکیل ِخودآگاهی گفت، اما مسأله‌ی اساسی که بی‌شک از آن می‌توان به‌عنوان ِتأثیر ِتروماتیک ِرخوت بر آگاهی و واسازی ِآن یاد کرد، مسأله‌ی تخطی از اصل ِلذت در رخوت است. اصل ِلذت (در معنای ِفرویدی ِکلمه) تماماً اصلی اقتصادی‌ست؛ به این معنا که روان در مواجهه با لذت، با مهندسی‌کردن ِآن (با نماد‌سازی، شکل بندی، اطلاق ِفُرم و تصویر و معنا بر لذت که در وضع ِغایی ِخود امری بی‌معناوشکل است) از "شدت" ِآن می‌کاهد، آن را تخفیف می‌دهد، رام‌اش می‌کند تا ارگانیسم از ضرب ِآن ناکار نشود. اصل ِلذت، اصل ِبهینه‌سازی و کنترل است. در این جا مثل ِهرجای دیگری که از امر ِبهینه صحبت می‌شود، اصل ِبهینه‌گی قرین ِکنترل و سرکوب ِزواید، بی‌ریختی‌ها، بی‌ارزشی‌ها و بی‌معنایی‌هاست – چیزهایی که سازمایه‌ی هسته‌ی امر ِلذت‌بخش اند. اصل ِبهینه‌گی باید بر امر ِواقعی، بر امری که در برابر ِسوژه (که اساساً پارانوید است) قد علم کرده (!) فرود آید تا آن را از آن ِخود کند، از شدت‌اش – که همان ذات ِلذت است – بکاهد تا مانع ِایجاد ِدرد در ارگانیسم شود. لذت باید از غربال ِاصل ِلذت بگذرد تا از ضرب ِدرد، که پی‌آیند ِبرخورد ِعریان ِلذت با تن است، کاسته شود. غربال را دلالت‌ها می‌سازند. رخوت، در مقام ِسکته‌دادن به نظم ِتن، وضعیتی‌ست که تن در آن از اصل ِلذت سرپیچی می‌کند. در این معنا، رخوت هم‌سر ِارگاسم (سکسی یا موسیقیایی یا طبیعتی) است، تن را بی‌ریخت می‌کند و با تهی کردن ِجای‌گاه ِآن از دلالت آن را به پسماند (امر ِواقعی)‌ای تبدیل می‌کنند که در پیشگاه ِسامانه‌ی اقتصادی ِلذت ِمتعارف امری عاطل و خطرناک است. احساس ِگناهی که در وقت ِرخوت گریبان ِآدمی را می‌گیرد، استحاله‌ی چنین نگاتیویته‌ای‌ست؛ این که من به مثابه‌ی سوژه لحظاتی خود را عاطل کرده‌ام، تن‌ام را وانهاده‌ام، خود را از کار انداخته‌ام، از هویت خالی شده ام و درنهایت به امری زاید برای سیستم ِدلالت‌بخشی تبدیل شده ام که کلیت ِوجودی‌ام را باسمه‌زنی می‌کند. احساس ِگناهی که سوژه گاهی پس از ارگاسم به آن مبتلا می‌شود دقیقاً به‌دلیل ِپیش‌‌آمد ِهمین سنخ از آگاهی تولید می‌شود: آگاهی از دوری ِتن نسبت به فضای نمادین ِعشق و دلالت‌های خیالی‌اش.

 رخوت، در مقام ِتعطیلی ِاصل ِلذت، لذت را واسازی می‌کند؛ و این خود – البته اگر سوژه در عطالت ِسوبژکتیویته توانایی ِاندیشیدن در مرزها را داشته باشد – سوای ِارزش ِذهنی ِامکانی‌ای که اندیشیدن در چنین وضعیتی می‌تواند دستی به آن بساید، این نکته‌‌ی تراژیک را نیز به پیش می‌کشد که شاید شدیدترین نوع ِلذت، یعنی ارگاسم از رخوت، تحفه‌ای‌ست که قرار است تنها در لحظات ِاحتضار نصیب ِآدمی شود.  

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

Stop Crying! Your dad’s gonna win


Stop Crying! Your dad’s gonna win!

در مهمانی ِنسبتاً شلوغی که در خانه‌ی ر برگزار شده بود، بعد از احوال‌پرسی‌های متعارف و صحبت از روز و سینما و سیاست و ملال، حسب ِمعمول بی‌هوده‌گی ِجمع بر افراد مستولی شد و اکثریت تصمیم گرفتند تا مثل ِهمیشه مغاک ِزمانی ِباقی‌مانده تا وقت ِخداحافظی را با بازی پانتومیم پُر کنیم. ا که به لحاظ ِسنی ریش‌سفید ِجمع به شمار می‌رود، دخترک ِلوس و نازپرورده‌ای دارد که آن شب خسته از این جمع ِبزرگ‌سال بدبهانه‌گیر شده بود. او و همسرش که گرم ِبازی و الکل شده بودند، به بهانه‌های دختر بی‌التفات بودند تا این که درنهایت به گریه افتاد و با خشم به سمت ِا رفت تا کاغذی را که گزینه‌های بازی را بر روی آن می‌نوشت از او بگیرد به این بهانه که می‌خواهد نقاشی کند. ا کاغذ را پس کشید و از دیگران خواست کاغذ ِدیگری به دخترش بدهند. دخترک پا به زمین می‌کوفت که حاضر نیست کاغذ ِدیگری بگیرد و تنها همان کاغذی را می‌خواهد که در دست ِا است. ا که اساساً شخصیتی رقابت‌گرا و ظفرطلب دارد، مدام کاغذ را پس می‌کشید در حالی که دختر چهارساله‌اش هم‌چنان عر می‌زد؛ کاغذ به الماس تبدیل شده بود، تکه ارزشمندی بود که در آن نیروهای ذهنی‌اش را برای شکست ِگروه ِرقیب به اجرا گذاشته بود و به هیچ وجه حاضر نبود چنین عزیزی را از دست بدهد. دخترک همچنان گریه می‌کرد! نگاه‌ام را بر افراد گذراندم، به جز یکی دو نفر، باقی سر پایین انداخته بودند گویی که قوش ِگله‌شان ناباب از آب درآمده باشد! چند نفری با هم هم‌زمان باجدیت تشر زدیم که کاغذ را به دخترش بدهد؛ ا اکه انگار تازه شست‌اش از وضعیت ِپیش‌آمده خبردار شده بود، قصد ِدادن ِکاغذ را داشت که ناگهان دست‌اش را باز پس ‌کشید! به‌سرعت با خودکار کلماتی را که روی کاغذ نوشته خط‌خطی کرد مبادا به دست ِگروه ِرقیب بیافتند. کاغذ به ارباب ِعر داده شده و صاحب‌خانه آهی از سر ِخلاصی می‌کشد. ا خود را روی مبل ِراحتی جمع‌و‌جور می‌کند، با آن نگاه‌های سبکی که عادت دارد از بالای عینک‌اش بیاندازد نگاهی به جمع ‌انداخت - و این کار رنگ ِبچه‌گانه‌ی رفتاری که چندلحظه پیش انجام داده‌ بود را غلیظ‌تر کرد؛ با جدیت کاغذ ِجدیدی گیر آورد و منتظر ِادامه‌ی بازی ماند. کشمکش ِچند ثانیه‌ای انگار تا حدی از تنش ِتن ِمسموم‌اش کاسته باشد، لبخندی کم‌رنگ از سر ِرضایت بر چهره‌اش نشاند، لکه‌ی وقیحی که با پخته‌گی ِخوش‌مشربانه‌ای توانست پنهان‌اش ‌کند. انسان ِاقتصادی هرگز نمی‌بازد!

کمی‌ بعدتر ا که برای سیگارکشیدن به بالکن آمده بود سر ِدرد ِدلی را باز کرد؛ از این می‌گفت که چه‌طور پدرش از سر ِمناعت ِطبع و نوع‌دوستی – این دو صفت را با ترحم به زبان می‌آورد – حقوق ِکارگران را پیش‌پرداخت کرده و بازدهی ِمالی ِپروژه‌ی خانواده‌گی‌شان را به خطر انداخته است. حرف‌اش که تمام شد رو به من کرد تا لابد چیزی بگویم، من هم که مثل ِهمیشه گنگ لبخند زدم – در آن لحظه سیگار به طرز ِغم‌انگیزی تنها وجه ِاشتراک‌مان بود. 

در سینمای ِآن شب، شخصیت ِا غرقه‌ی بدبختی بود، نه به این خاطر که چهره‌ی ناانسانی ِخوی رقابت‌گرش را فاش کرد، و نه به این دلیل که محکوم بود وقت ِمستی‌اش را آلوده‌ی بیم‌ها و دریغ‌های کسب‌و‌کار کند، بل بدین خاطر که در شبی به این شلوغی گوش ِپرتی مثل ِگوش ِمن به قرعه‌اش افتاده بود که حساسیت ِعجیبی به اظهار ِدرد ِدل، دلهره‌های کاسبانه و جفا در حق ِمستی دارد! بازدیدن ِتصویر ِخودم، که در پرتوی شوربختی ِآزارنده‌ای که از تصویر ِا به سوی‌اش می‌تابید سیاه شده بود، مرا شرم‌باران می‌کرد. سیگار را نصفه خاموش کردم، از او عذر خواستم و به بقیه پیوستم به این سودا که بار ِشرم و شوربختی را به بی‌شرمی ِبلاهت ِبازی تحویل کنم.

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

Don’t mess with Karma

خوانش در اتوبوس


در یکی از تبلیغات ِاتوبوسی که در رابطه با بازیافت ِبطری ِآب است، روایتی در قالب ِسه ‌لت ِگرافیکی به اجرا درآمده است.

در لت ِنخست، مردی را می‌بینیم که در حالی که سوار بر دوچرخه‌ی ساکن ِباشگاه ِورزشی مشغول ِبدن‌پروری‌ست، بطری ِآب را روی سر خالی می‌کند. دختری در مقابل‌اش ایستاده و در حال دمبل‌زدن است – گرافیک ِکمیک و مینیمال ِکار  به‌واسطه‌ی تخلیه‌ی صحنه از فیگورهای انسانی و صراحت‌‌های اروتیک، دلالت ِسکسوال را به مؤثرترین کانال ِتصویرسرای ِذهن که در قالب ِتصویرسازی‌های ناخودآگاه در پس‌زمینه‌ی فراگرد ِتفسیر ِامر ِدیداری به جریان می‌افتد، حواله می‌دهد.
لت ِدوم، تفاوت ِچندانی با لت ِنخست ندارد، پسر را می‌بینیم که در حال پرت‌کردن ِبطری ِخالی ِآب به سطل ِزباله – و نه سطل ِبازیافت – است. تمایز ِآشغال از پس‌ماندهای بازیافتنی: تمایز ِامر ِتمام‌شده و امر ِاحیاشدنی، بدی و نیکی، یأس و امید، مرگ و زنده‌گی...
در لت ِسوم، فنر ِزین ِدوچرخه از جا در رفته و با شدت ِتمام پسر را به بالا پرت کرده است. در اثر ِاین پرتاب ِتقدیری، که با حدت ِتمام ناگزیربودن ِامحای ِسوژه‌ی شر و روایی ِمرگ ِسوژه در فعل ِامر ِبه معروف را برگزار کرده است، سر ِپسر ِناکام سقف را شکافته است. او به‌کلی ناکار شده است. ما تنها می‌توانیم تن و دست و پایی را ببینیم، که در آغوش ِسرد ِتقدیر ِنیک‌خواه، در نهایت ِاستیصال، گرمای مرگ ِمنکر را نوید می‌دهند. دهان ِدختر از حیرت بازمانده ولی انگار او همچنان به دمبل‌زدن ادامه می‌دهد – دوچندی ِنیکی در مرگ ِامر ِناروا؛ تحقق ِمضاعف ِعبرت. 

"سر به سر ِکارما نگذارید". سطل ِزباله را با سطل ِبازیافت اشتباه نگیرید و با این کار انرژی ِسالانه را برای شصت‌و‌پنج‌هزار خانوار در بریتیش کلمبیا به ارمغان بیاورید. در اقتصادی که از اساس بر حادمصرف، مازاد، اتلاف و هدرورزی استوار است، صرفه‌جویی تنها در شکل ِبازیافت ِتفاله‌ی مصرف امکان‌پذیر است. صرفه‌جویی در جامعه‌ی وفور همان حاشیه و بازی و اسطوره‌ای‌ست که دست ِکوتاه ِآن تنها در ناهستی ِکارما قادر است گریبان ِمصرف‌کننده را بگیرد. آسوده‌گی ِاتلاف در این اسطوره‌سازی به زیرکانه‌ترین وجه ِممکن تضمین شده است.

در عبارتی که در زیر ِاین گراف آمده، با تحویل ِفعل ِدستوری و مفعول  (Return it)به یک شبه‌‌گفتار (Retun-it)، عمل و ابژه هر دو در قالب ِیک کالا دوباره به خورد ِمصرف‌کننده داده می‌شود. مصرف‌کننده می‌تواند با تقریب به این امر ِبازیافته، به این امر ِنو و جذاب برای طبع ِاشباع‌ناپذیر، به Return-it، دوباره طعم ِخوش ِمصرف – مصرف ِارزش ِنشانه‌ای ِتبلیغات – را بچشد؛ ارزش ِنمادین ِچنین مصرفی برای او، که به لطف ِبه پیش‌کشیدن ِعبارات ِباب ِروز ِبودیستی متعالی و تزکیه هم شده، از کیفی که او از ارزش ِمصرفی ِکالا بُرده هیچ کم ندارد.

امروز فقط با ترساندن و خنداندن ِسوژه‌ها می‌توان آن‌ها را به کار ِنیک ترغیب کرد. برای تحقق ِامر ِنیک در جامعه‌ی خاموش، برای بیدارکردن ِوجدان‌هایی که از سر ِغوطه‌خوردن در سایه‌ی وفور و فقر بی‌حس گشته اند، برای برانگیختن روح‌هایی که یکسره به هوش و زیرکی تبدیل شده اند، برای احضار ِسویه‌ی انسانی ِاشباحی که دیگران را می‌خورند و خود را بالا می‌آورند، تنها می‌توان به دو چیز توسل جست: ترور و لوده‌گی. 

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

The Shock Doctrine


اصل ِشوک


"اصل ِشوک" فیلمی‌ست مستند، که براساس ِکتابی به عنوان ِ"اصل ِشوک: ظهور ِسرمایه‌داری ِفاجعه" نوشته‌ی نائومی کلاین ساخته شده است. ایده‌ی اصلی ِفیلم، بسط ِشباهت ِشوک‌درمانی ِافراد ِروان‌پریش با شوک‌درمانی ِسیستم‌های اجتماعی‌‌ای‌ست که به دلایل ِگوناگون ِسیاسی اقتصادی پریشان‌حال شده و درگیر ِبحران اند، و حال این سیاست‌های اقتصاد ِبازار ِآزاد است که به لطف ِشوکی که بر پیکره‌ی اجتماعی ِبحران‌زده وارد می‌کند، سیستم را از وضعیت ِآنومیک ِخود خارج می‌کند؛ درست مثل ِروان‌پریشی که برای درمان به او شوک ِالکتریکی وارد می‌کنند.

فیلم سرنخ ِایده‌ی ظریفی را به دست می‌گیرد و می‌کوشد به اعتبار ِقیاس از مسایل ِملموس ِخُرد (شوک‌درمانی به عنوان ِواسطه‌ای برای دست‌کاری ِذهنی ِفرد) به فهمی نو از امور ِکلی‌تر و کلان‌تر (نقش ِسیاست‌های اقتصادی در شوک‌‌درمانی و بازتولید ِسلطه) برسد. ساختار ِفیلم بی‌شباهت به آثار ِآدام کرتیس نیست: تدوین ِهیستریک، پس‌نگری‌های پیوسته و آشفته، روایت‌خوانی با لحنی یکنواخت و خنثا، ... اما روی هم رفته، نحوه‌ی روایی ِفیلم نمی‌تواند بار ِرتوریک و اثرگذاری ِروان‌شناختی ِلازم را هم‌تراز با منطق ِهسته‌ای اثر به پیش برَد. اثر به اندازه‌ی موشکافی‌های چندلایه‌ای ِکرتیس به عمق نمی‌رود، با این حال به دام ِکلی‌گویی‌هایی که خاص ِمایکل مور هم نمی‌افتد. روی هم رفته، این اثر برای اقتصادخوانده‌ها که عمدتاً ذهنی منطق‌گرا، حساب‌گر و ساده‌پسند دارند و از درگیرشدن با تحلیل‌های چندعلیتی و روایت‌های چندخطی طفره می‌روند، فیلم ِهضم‌پذیری‌ست.

این اثر برای کسانی که با مکتب ِاقتصادی شیکاگو و نظریات فریدمن آشنا هستند می‌تواند بسیار بحث‌برانگیز باشد. با این که با تمام ِنتیجه‌گیری‌های صورت‌گرفته {که از سر ِسراسیمه‌گی و بعضاً به خاطر ِفقر ِدانش در زمینه‌ی نظریه‌ی اقتصادی ِمتعارف و نادیده‌گرفتن ِتمایز ِگفتمانی اقتصاد ِسیاسی و سیاست ِاقتصادی و مسایلی از این دست بروز کرده‌اند} نمی‌توان موافقت کرد، اما کلیت ِکار، به عنوان ِاثری تاریخ‌نگر، افشاگر و مستند قابل ِتأمل است – به ویژه وقتی بپذیریم هر افشاگری ِسینمایی ناخواسته آلوده به اغراق و شتاب‌زده‌گی ِدراماتیک است، خاصه وقتی در قالب ِمستندی مقتبس از یک کتاب ارائه شود .

فیلم را در این دو ‌جا آپلود کرده‌ام.


یوتیوب: