۱۳۹۴ آبان ۱, جمعه

Vicariously, I watch while the whole world dies

حاشیه‌ای درباره‌ی واکنشِ ما به پناهنده‌گیِ این‌ روزها

برای ما که در بخاراتِ رسانه نفس می‌کشیم، شکستنِ منشورِ اخبار و بازاندیشیدن به محتوایی که زیرِ ضربِ منطقِ بازاریابیِ حاکم بر نظامِ تولیدیِ رسانه بر پایه‌ی التقاطِ فرم و درون‌مایه و درآمیختنِ پیام با مد، و براساسِ اصلِ مسلمِ تولیدِ کیف در تجربه‌ی نیابتی، از ریخت افتاده، اگر محال نباشد، به‌غایت دشوار است. این که رویدادها را از صورتِ فریبنده‌‌ای که رسانه ناگزیر با توسل به شورآفرینیِ آن رسانه‌گی می‌کند، جدا کنیم و آن‌ها را در/برای تاریخ و زیست‌بوم، در فاصله‌ای پسااومانیستی و بی‌‌از ترحم‌های روزانه، در حکمِ پاره‌هایی از جهانی که در انحصارِ سال و دهه نیست، تفسیر و نقد کنیم. تجزیه‌ای تأملی و خشونتی بازاندیشانه که چندان رسمِ روزگارِ ولرمِ التقاط‌ها و تلفیق‌ها و جهانی‌شدن‌ها و عجالِ سرخ به عمل و رقصیدن بر اتفاقِ روز نیست.

شخصاً در گفت‌و‌گو با دوستانِ ساکنِ ماوراءبحار به این مهم پی می‌برَم که جلای وطن، چه در قالبِ مهاجرت و چه در شکلِ پناهنده‌گی، از آن دست دشواره‌هایی ست که به دلیلِ وجودِ کثیرِ متغیرهای اجتماعی، اقتصادی، عاطفی و فرهنگی، امری ست به‌غایت حکم‌ناپذیر و نامتعین. موضعِ من در این گفت‌وگوها که اغلب به طرزِ غم‌انگیزی تلخ اند و بی‌سرانجام موضعی ست نخ‌نما تماماً محدود به اخلاقِ تکلیف‌مدار: این که ترکِ وطن تنها و تنها زمانی اخلاقاً رواست که غایتِ آن درنهایت به بهروزیِ وطن بینجامد. طبیعتاً اولین و دمِ‌ِدستی‌ترین ایرادی که چنین موضعی برمی‌انگیزد نقدِ ملی‌گراییِ نهفته در آن و وجهِ آشکارا فاشیستیِ آن است. ایرادی که خامی‌اش را از آن جا می‌توان آشکار دید که یا ناظر است بر کلیشه‌های مدرنی که بر بداهت و شایسته‌گیِ سعادتِ فردی دلالت می‌کنند و یا خاسته اند از نظریه‌های بابِ روز درباره‌ی جامعه‌ی بدونِ مرز و یاوه‌های پساکانتیِ رایج در نظریه‌ی سیاسیِ معاصر در بابِ اجتماعِ آینده. بدیهی ست که نقدِ این ایراد، از قضا، مهم‌ترین عنصرِ زاینده‌ی هسته‌ی سازنده‌ی خودِ این موضع است: چیزی به نامِ سعادتِ فردی وجود ندارد؛ اجتماعِ آینده، به آن شکلی که در نظریه‌های پسامارکسیستیِ مدِ روز مطرح می‌شود، چیزی نیست جز باهمستانی از مونادهای روان‌پریش و من‌نگر (چیزی که در ادبیاتِ شیکِ پساادیپی از آن مفتخرانه به نامِ سوژه‌ی ازهم‌گسیخته یاد می‌شود)، اجتماعی مأیوس که امید را با توهمِ فرارَوی از قیدهای مشخصِ نهادی جابه‌جا می‌گیرد. به بیانِ دیگر، نقدِ این ایراد، ضرورتاً متضمنِ نقدِ درونیِ خودِ ایده‌ی اجتماعِ بدونِ مرز و خیال‌پردازی‌هایی ست که سعادت را ذیلِ تحققِ سوژه‌ی جهانِ-من-‌وطن تعریف می‌کنند ضرورتی که در این‌جا قصدِ طرحِ آن را ندارم. درعوض می‌خواهم، در سطحی پیشینی‌تر که درجه‌ی بالاتری از هم‌سازی/ناسازی را ناوابسته از ملاحظاتِ نظری ممکن می‌کند، به بخشی از دلالت‌های اخلاقیِ ممکن در رابطه با پدیده‌ی جلای وطن (که به رغمِ این که زمینه‌مندِ تاریخ و موقعیتِ خاصی ست، رانه‌ها و گرایش‌های احساسی-فکریِ مشخصی را برای‌ ما هویدا می‌سازد) اشاره کنم: این که نگاهِ ما، به عنوانِ ناظرِ نامنفعل (شاهدِ ارزش‌گذارِ) پناهنده‌گیِ جاری چیست؟ پیداست که شرطِ امکانیِ نزدیک شدن به انسجامِ تحلیلیِ این اشاراتِ پراکنده (در موردِ رسانه، واکنش، وسواس و ...)، پذیرشِ این آکسیومِ پیشاتحلیلی است: این که چیزی به نامِ سوژه‌ی منفردِ خوش‌بخت وجود ندارد؛ این که به بیان آمدن و ظهورِ لوگوسِ سعادت، اساساً نیازمندِ تحققِ سطحِ تاریخاً مشخصی از خوش‌بختیِ وطن (وطن در حکمِ یک دیگریِ حاد، ناستردنی و جمعی) است.