۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

روانکاویِ نوشتار

روانکاوی یک نوشتار، ریز شدن به جرئیات آن، نوع استفاده از واژه ها، بازی های زبانی، نوع استدلالها و ساختار نوشتار، نوع طرح دغدغه ها و به چالش کشیدن ها، بخصوص در گاههایی که متن غایت مند و مخاطب محور است، و بالاخص هنگامی که در مقام پاسخ گویی است، به گمان من حرفهای زیادی برای گفتن در باب نویسنده اش، و در مرحله بعدی خواننده/روانکاوش دارد. گذر از متن و شکل دادن ایده ای که دست به روانکاوی متن بزند گرچه خود امری بدیهی نیست، هم به ویژه گی های متن و هم خواننده آن بستگی دارد. بی‌شک خواننده در مقام روانکاو متن قضاوتهای سوبژکتیو زیادی را در این فرایند وارد می کند، که چاره ای جز پذیرش آن در بیشتر مواقع نیست که گریزی از این دایره هرمنوتیکی خواننده و متن نیست. جالب اما دیالکتیکِ میانِ متنِ خوانده و روانکاوی شده و حقیقت میل پنهان خواننده/روانکاو است که برای او تا حد زیادی ناشناخته یا شاید بتوان گفت ناخودآگاه است، که خود برسازنده سوژه روانکاوی در ابتداست. برسازه میان متن و خوانش متن، خود سوژه جدیدی برای روانکاویِ روانکاویِ خواننده متن و نحوه خوانش اوست. این تلاشی است برای دست یازیدن به ایده های خواننده، و به قضاوتهای سابژکتیوی که متن را برای او دگر کرده اند و خوانش او را شکل داده اند. به گمان من گذر به این مرحله دوم برای خود خواننده/روانکاو کار دشواری است. خواننده ی ِ بی بضاعت نیاز به مامنی دارد که در آن آرامش یابد، و کوفتگی های این جذب و دفع میان متن و خوانش آنرا با خفتن در پس ِ رد یا قبول بکاهد. برچسب زدن و طبقه بندی ِ اندیشه ها، و بدین وسیله نسخه راحتی برای رد یا قبول آنها پیچیدن، که گاه از ادبیات مستهجن و کیهانی آن قابل تمیز است، به گمان من یکی از نشانه های این نوع ِ از خوانش است.

گذر به این مرحله دوم برای خواننده دومی که شاهد تقابل متن (خوانش خود از متن) و خوانش/روانکاوی آن (خوانش ِ خوانش ِ خواننده اول از متن) است نیز امری چندان سهل نیست. خواننده بطور معمول جذب یکی از این دو جریان شده و لذا اندیشه اش سترون از یاری رساندن و گذار از این مرحله است. برای او آتفاقا آمادگیهای ماندن در این سطح بسیار مهیاتر است.

آثار بزرگ ادبی، اغلب کار خواننده را برای گذر از متن و خوانشی که دست به روانکاوی آن بزند دشوار می کنند. این می تواند به دلیل تنومندی نوشتار در ارائه تفسیرهای متعدد، به دلیل پیچیدگیهای مفهمومی و یا پیچیدگیهای نوشتاری باشد. خواننده بی بضاعت، متعصب و یا مغرض اما کار را برای رسیدن به این مرحله دوم، و ورانکاوی ِ روانکاوی ِ اش از متن که در اثر کژخوانی اش شکل گرفته سهل تر می کند. بی بضاعتی خواننده، و اختگی اندیشه اش، برای او چاره ای جز حمله باقی نمی گذارد. خواننده که نوشتار زخم اش زده، و بر معده اش سنگینی کرده، چاره ای جز عق زدن ندارد، و حاصل عق زدن چیزی جر تولید ادبیاتی مستهجن که زشتی خوانش خواننده را بازگو می کند نیست. خواننده ی ِ "با غیرت"، که ناموس اش، که اغلب (اندیشه ای) باکره است، سپوخته شده، دست به قمه می برد تا پرده دریده شده را بازافکند. برای خواننده ای دومی که نظاره گر و شیفته چنین تصویری است، و تصور سپوخته شدن ناموسِ باکره اش همانقدر دل آشوب و دردآور است، چیزی جز تحسین و تشویق خوانش ِ خواننده اول قابل انتظار نیست. بدین ترتیب قیصر، خواننده بی باک ِ داستان، که یک تنه در مقابل جفای نوشتار ایستاده، و پلیدی محتوای اش را به ضرب ِ قمه ای که هیچگاه خطا نمی رود آشکار کرده، خسته و زخم خورده اما "پیروز"، قمه اش را برمی دارد و صحنه را ترک می کند.

نوع زننده تری از این روحیه قیصری اما زمانی رخ می دهد که او انعکاس تصویر مخاطب را در قمه اش می بیند. بی شک حضور منتظر مخاطب، خون قصیر را بیشتر به جوش می آورد، و پیچ و تاب بدنش را تحت تاثیر قرار می دهد، و ضرب قمه را بیشتر می کند. آفت ِ حضور "آشکار" و "پرشمار" مخاطب، متاثر کردن قلم نویسنده است. نوشته او، حتی در کمال کوشش برای بی غایت سازی و مخاطب زدایی، همچنان لایه های آشکار حضور مخاطب را دارند. حضور مخاطب، به نویسنده احساس قدرت و قوت قلب می دهد. این احساس قدرت و قوت قلب، که نه به مدد اندیشه ی ِ از آن ِ خود کرده، که به یاری ِ سر تکان دادن ها و دست افشاندن های مخاطب میسر می شود، آفت اندیشه و نوشتار مستقل می شود، همانگونه که گیشه آفت فیلمسازی مستقل و نوع ِ اندیشه منعکس در آن. آری! سینمای مستقل، همچون نوشته بی مخاطب، مخاطب خود را پیدا می کند (گرچه با شمار بسیار کمتری). اما نکته ظریفی که در این میان نهفته است، به ایده ابتدایی این نوشته برمی گردد. این حضور نهایی مخاطبی که با یک اثر رابطه برقرار می کند نیست که از ارزش اثر می کاهد، و منظور از اثر یا نوشته بی مخاطب نوشته ای نیست که هیچکس توانایی فهم یا برقراری ارتباط با آنرا نداشته باشد. نوشته بی مخاطب نوشته ای است که حضور مخاطب در میان خطوط و لابه لای خطوط آن خودنمایی نمی کند، خطابه ای نیست برای جمعیتی مشخص که از طرف نویسنده به قصد خطاب کردن آنها نوشته می شود. بقول بارت، که در ستایش ساراسین اثر بالزاک می نویسد، نوشتن ویرانی ِ هرگونه صدایی است، هرگونه نقطه یِ مبدائی. نوشتن آن فضای بی سوی ِ نا راست ِ مرکبی است که سوژه از دست می لغزد.نگاتیوی است که در آن همه هویت ها بی نشان اند، بالاخص هویت تنی که می نویسد.

جفای مخاطب در حق اندیشه و نوشتار، آنگاه به حد اعلا می رسد که در پس تصویر مخاطب و خواننده، تصویر آشنای دوستان، فامیل، کارفرمای سابق، کارفرمای محتمل در آینده و ... خودنمایی می کند. نوشتن، که به نوعی برهنه شدن به واسطه کلمات در فرایند شکل دادن متن است، سویه هایی از نویسنده به نمایش می گذارد که گاه از او فراتر می روند. حضور مخاطب، بالاخص مخاطب آشنا، اصالت این برهنه شدن را خدشه دار و تصویرش را برای نویسنده ترسناک می کند. نویسنده ای که در مقام پاسخ گویی به دیگری، یا شاید به خود، از پس خوانش یک نوشتار است، سایه مخاطب را در پس قلمش می بیند. همچون پیچ و تابهای اضافی بدن قیصر در گاه ِ حضور مخاطب، قلم نویسنده دچار لغزش می شود. قیصر، بدون مخاطب، بدون جفای ِ قضاوت ِ جامعه، شاید دست به قمه نبرد، و شاید ضرب قمه اش در گاه فرود آوردن کم شود. این است جفای مخاطب در حق نویسنده، زشتی ِ زخمی که مخاطب بر اندیشه اش، خوانش اش و نوشته اش می زند.

افزونه: بی شک مقصود ار نوشتن و نوشتار در این متن، تمامی گونه های آن نیست. مسلما خبرنگار یک روزنامه، یا مقاله نویس بخش اجتماعی یک مجله، به قصد مخاطب و با ایده حضور و جذب مخاطب است که دست به نوشتن می زند. گرچه حتی در پس چنین نوشته هایی نیز، می توان به نوع کمرنگ تری به طرح چنین بحث هایی پرداخت.

این افزونه هم زخمی است بر این نوشتار، حاصل آگاهی ِ به حضور مخاطب. جالب این جاست که این افزونه را هنگامی به متن اضافه کردم که نوشته را بر روی وبلاگ گذاشتم، و یک بار دیگر از آغاز تا پایان خواندمش. این خوانش را قبل از گذاشتنش بر روی وبلاگ هم انجام داده بودم، آنگاه که حضور مخاطب کاملا از ذهنم غایب بود، اما ایده افزونه، که ناشی از احساس ِ حضور مخاطب بود، تنها در خوانش دوم، وقتی که نوشته را از روی وبلاگ می خواندم شکل گرفت.

۲ نظر: