۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

بهینه ی ِ نا بهینه

مکانیزم تولید دانش در دانشکده های اقتصاد به چه گونه ای است؟ بی شک من از جایگاه دانای کل و کسی که به تمامی جزئیات این مکانیزم آشنا است نظر نمی دهم. نمونه آماری که من بر اساس آن یافته هایم را عرضه می کنم منحصر به آمریکای شمالی است، و دانشگاههای آروپایی که این سیستم آمریکای شمالی را در دانشگاههای خود پیاده می کنند.

در دانشکده های اقتصاد، روند استخدام استادهای جوان برای پست assistant professor بدین ترتیب است که شما بصورت غیرقطعی برای گرفتن tenure در دانشکده اقتصاد استخدام می شوید. بطور معمول برای گرفتن tenure و ارتقاء به پست associate professor چیزی حدود پنج سال زمان دارید. زمانی که به پست associate professor ارتقاع یافتید، "بطور معمول" آینده شغلی مطمئنی خواهید داشت بدین معنی که دانشکده بر اساس بازدهی آکادمیک شما توانایی فشار آوردن و ازکار برکنار کردن شما را ندارد مادامیکه موظفی تدریس سالانه خود را انجام دهید. بدین ترتیب همانند داستان کنکور در ایران، در این سیستم زمانیکه به پست بالاتر استادی ارتقاء یافتید می توانید کار پژوهش را به کلی تعطیل کرده و یا هرچند سال یکبار مقاله ای آبکی در ژورنالی آبکی تر چاپ کنید. البته همچنان انگیزه هایی نظیر ارتقاء به پست بالاتر professor و یا پایه های بالاتر در همان پست associate professor برای دریافت حقوق بیشتر وجود دارد. در نظر داشته باشید که "بطور متوسط " یک استاد اقتصاد با پست associate دریافتی در حدود صدهزار دلار (قبل از مالیات) در سال دارد که در کنار انواع و اقسام فعالیتهای جانبی است که می توان در کنار کار ِ استادی انجام داد، گرچه دامنه این کارهای جانبی محدودتر از ایران و بیشتر همچنان در رابطه با کارهای آکادمیک است. بنابراین انگیزه های مالی بعد از رسیدن به پست associate professor باید قابل توجه باشند که برای فرد تولید انگیزه کنند.

اما مکانیسم ارتقاء به پست بالاتر و گرفتن tenure بدین ترتیب است که در طول پنج سالی که زمان دارید، باید امتیاز لازم را برای ارتقاء به پست بالاتر بدست آورید. معیار اصلی ارزیابی امتیاز شما در پایان پنج سال بیشتر به تعداد مقاله ها و کیفیت ژورنالهایی که مقاله ها در آن چاپ شده بستگی دارد. استانداردهای دانشکده های اقتصاد مختلف هم در مورد شرایط احراز نمره لازم متفاوت است، بطور بدیهی هرچه دانشگاه رتبه بندی بالاتری داشته باشد سخت گیری بیشتری در زمینه تعداد مقاله ها و کیفیت ژورنالها ایفا می کند. چنانچه در پایان پنج سال کمیته مربوط به بررسی تقاضای tenure شما که شامل تعدادی از اساتید خود دانشکده است با تقاضای شما موافقت نکرد شما باید دانشگاه مورد نظر را ترک کرده و بدنبال موقعیت شغلی جدیدی بگردید ( البته مکانیزمهایی برای درخواست تجدید نظر وجود دارند اما معمولا بصورت فرمالیته عمل کرده و نتیجه تصمیم گیری را عوض نمی کنند).

نکته قابل توجهی که در این میان وجود دارد ارتباط نزدیک این سیستم ارزیابی و ارتقاء و مکانیسم تولید دانش در دانشکده های اقتصاد است. از منظری می توان این سیستم ارزیابی استاد را به وجود اطلاعات نامتقارن (information asymmetry) و نظریه سیگنالینگ (signaling) مربوط کرد. بدین ترتیب که در هنگام استخدام، قابلیتهای متقاضی برای شما چندان آشکار نیست و نمی توانید متقاضی "خوب" را از "بد" بطور صد در صد تمیز دهید، و مطمئن نیستید که متقاضی انتخاب شده شرایط مورد نظر شما را احراز کند. بنابراین مکانیسمی تعبیه می شود که بر اساس آن بتوانید بر اساس سیگنالهایی که می گیرید امکان جبران این خطای محتمل را با تعبیه امکان از کاربرکنار کردن متقاضی بعد از پنج سال از میان ببرید. این مکانیسم بسیار شبیه به نحوه پذیرش دانشجو برای مقطع دکترا و سپس تعبیه امتحان جامع و ایجاد فرصت بیرون انداختن دانشجوهایی است که شرایط مورد نظر دانشکده را ندارند.

چندین نکته ظریف در این نگرش نهفته است. اولا اینکه فکر می کنید نتیجه بدیهی تعبیه چنین مکانیسمی چیست؟ بعنوان یک استاد تازه کار، عکس العمل استراتژیک شما به وجود چنین سیستم ارزشیابی چیست؟ بی شک وجود چنین سیستمی شخص را به سوی کم ریسک ترین استراتژی ممکن سوق می دهد، استراتژی که بطور منطقی پژوهش بهینه در آن پرداختن به موضوعاتی است که اولا در مدت زمان کمتری به نتیجه برسند و در عین حال ریسک امکان چاپ کردنشان کمینه باشد. این دو معیار خود کافی است که موضوع پژوهش شما را دچار تغییری بزرگ کند و از موضوعی که مورد علاقه شما بوده به موضوعی که کم رسیک تر و از نظر زمانی کم هزینه تر است تغییر دهد. از این پس تمام انرژی شما معطوف به انجام پروژه هایی است که گاها حتی از آنها متنفر هم هستید، اما سیستم طراحی شده بدلیل مکانیزم جزا و پاداش تعبیه شده در آن شما را به سمت انجام آن سوق می دهد. نیاز به وجود ذهنیتی خیال پرداز و متوهم نیست که بتوان ادعا کرد مکانیسمی اینچنینی می تواند در طول پنج سال به اخته شدن علایق پژوهشی فرد منتهی شود. شما هم از این پس همان چیزهایی را دنبال خواهید کرد که همکاران دیگرتان دنبال می کنند، و نگران نباشید، علاقه کم کم شکل می گیرد!

نکته دوم این است که سویه مهم دیگری نیز در میان وظایف یک استاد دانشگاه وجود دارد که در این فرآیند ارزشیابی، بخصوص در دانشکده های اقتصاد، تقریبا به کل نادیده گرفته می شود و آنهم بخش تدریس و کیفیت آن است. ارزشیابی دانشجویان از کیفیت تدریس شما یکی از عواملی است که می توان ادعا کرد تقریبا هیچگونه تاثیری در ارزشیابی آکادمیک شما برای ارتقاء پستی ندارد. به همین خاطر معمولا استادان تازه کار آخرین اولویت و توان خود را به تدریس اختصاص می دهند، و از آنجا که معمولا تازه کار هم هستند، پیش بینی ترکیب این بی انگیزه گی و تازه کاری چندان کار دشواری نیست. برای آنها معمولا تدریس چیزی شبیه شکنجه است، کاری که تنها زمان و انرژی آنها را به مقدار قابل توجهی می گیرد و باز بخاطر سیستم طراحی شده برای آنها بازدهی خاصی ندارد. چه کسانی در این میانه به نظر شما هزینه ای گزاف می دهند؟ دانشجویان لیسانسی که هزاران دلار بابت شهریه می پردازند تا بر سر این کلاسها حاضر شوند. البته هزینه گزافی که این دانشجویان می دهند از منظر کاهش شانس پیدا کردن کار در آینده یا وارد شدن به مقطع آموزش عالی نیست. می توان به جرات ادعا کرد که دانشجویان لیسانش (و حتی فوق لیسانس) اقتصاد که وارد بازار کار می شوند اکثر چیزهایی که در طول دوران تحصیل در مغز خود چپانده اند به دور می ریزند و باصطلاح "مهارتهای" اقتصادی شان معمولا کمکی به آنها در انجام دادن کارشان نمی کند. گرچه مدرکی که در پایان می گیرند بعنوان سیگنالی در این بازی سیگنالینگ برای یافتن کار به آنها کمک می کند. این است ارزش افزوده نظام آموزشی، مدرکی که اعلام می کند این فرد توانایی لازم برای انجام کاری که شما از او می خواهید دارد، گرچه چیزهایی که برای گرفتن این مدرک آموخته کمک چندانی برای انجام کارش به او نخواهند کرد! رد نمی کنم چیزهایی هم در این چهارسال (یا شش سال) بوده که بعدها بکارشان بیاید، اما بنظر می رسد یادگیری این چیزها نیاز به زمانی بسیار کمتر (یک دوره چند ماهه) داشت و هزاران دلار از هزینه های شهریه و زمان دانشجو را به هدر نمی داد.

سوال اصلی این است که چگونه ساختاری نظیر یک دانشکده اقتصاد که خود داعیه دار بهینه سازی و کاهش هزینه اطلاعات نا متقارن از طریق طراحی مکانیزمهای مختلف است اینچنین دست به تعبیه چنین مکانیزم فشل و ناکارآمدی می زند؟

یکی از آفت های مدلهای بهینه ساز ِ کمی نادیده گرفتن سویه های کیفی و غیرقابل کمی کردن یک پدیده است. از دید یک مدل اقتصادی کمی چنین مکانیزمی اصلا دچار ناکارآمدی نیست به این دلیل که متغیرهایی که در بالا تحت عنوان شاخص های ناکارآمدی چنین مکانیزمی به آنها اشاره شد اغلب در چنین تحلیل هایی غایب هستند. از دید چنین مدلهایی، مادامیکه این مکانیزم استاد جوان و پر انرژی را مجبور به بیشینه کردن تعدادمقاله های چاپ شده اش می کند، و او را به سمت انتخاب موضوعاتی سوق می دهد که ریسک چاپ کردن مقاله را کمینه می کنند و همچنین جزو موضوعات "داغ" یک زمینه پژوهشی هستند، هیچگونه ایراد و ناکارآمدی در مکانیزم طراحی شده وجود ندارد، و نتیجه بدست آمده اتفاقا بسیار هم مطلوب است چراکه مگر رتبه بندی دانشکده ها و اعتبار علمی آنها اصلی ترین مولفه اش تعداد مقالات چاپ شده (بعد از وزن دادن به آنها بر اساس کیفیت ژورنال مربوطه) توسط اساتید آن نیست؟ شاید بتوان به جای خیال پردازی یکی از دلایل غیبت نقدهای استخوان دار در حوزه علم اقتصاد را به وجود چنین مکانیزم هایی نیز مربوط دانست.

وقتی کلیه فرآیند آموزش تبدیل به یک بازی ِ سیگنالینگ برای نشان دادن "توانایی و بهره وری" واقعی فرد است، دیگر محتوای دروس و کیفیت انتقال آن به دانشجو چه اهمیتی دارد؟ وقتی در نهایت داشتن مدرک تنها نشانه این است که من توان یادگیری سریع تری نسبت به کسی که این مدرک را ندارد دارم، دیگر چه اهمیت دارد که کیفیت محتویات آن و نوع انتقالش و میزان یادگیری اش تا چه حد بوده؟ وقتی که نظام آموزشی به جای بارآوردن شهروندانی متعهد که دارای ذهنیتی باز و خلاق هستند و می توانند موضوعات را از منظرهای مختلف ببینند و بسنجند و به چالش بکشند به مکانیزمی برای تربیت تکنسینهایی مطیع تبدیل شده دیگر صحبت از جزئیات گویی بی مورد است.

پس تکلیف کسانی که در پی وارد شدن به مقطع آموزش عالی هستند چه می شود؟ غیر از این است که این کیفیت پایین دوره لیسانس، و متعاقبا فوق لیسانس، باعث پایین آمدن کیفیت دوره های دکترا می شود؟ غیر از این است که این مسئله متعاقبا بروندادهای این مکانیزم آموزشی را حتی از حیث همان قابلیتهای کمی مورد نظر سیستم دچار مشکل می کند؟ پس چرا چنین روندی در میان فارق التحصیلان علم اقتصاد چندان مشهود نیست؟ و اتفاقا به نظر می رسد توانایی های کمی شان روز به روز هم در حال افزایش است؟

دلیل واضح اش را به گمان من می توان در وارد شدن بسیاری از دانشجویان رشته های فنی و ریاضی در مقاطع بالا به رشته اقتصاد پیدا کرد. من جزو متعصبینی نیستم که ادعا می کنند این یک فاجعه است که کسانی از رشته های دیگر وارد اقتصاد می شوند، و این فرایند را بیشتر به عنوان نتیجه کمی شدن روز افزون علم اقتصاد و افول درک و شهود اقتصادی می بینم تا دلیل آن. بدین ترتیب این افول تدریجی در قابلیت های کمی و کیفی دانشجویان مقاطع پایین تر در رشته اقتصاد، با وارد شدن دانشجویانی با قابلیتهای بالای کمی (که گاه برای آن دسته ای که دلیل ورودشان تنها وارد شدن به بازارهای مالی و پول در آوردن نبوده با فراگیری قابلیتهای کیفی هم همراه می شود) جبران شده است. در این میانه سوالی که همیشه برای خود من هم وجود داشته این بوده که چرا چنین شکاف بزرگی میان طراحی دروس دوره لیسانس اقتصاد و دوره های فوق لیسانس و دکترا وجود دارد؟ چرا برغم تاکید بسیار زیاد بر تواناییهای ریاضی در مقاطع بالاتر، تاکید فوق العاده کمی بر روی این توانایی ها در طول دوره لیسانس وجود دارد؟ به گمان من، همانطور که پیشتر هم اشاره کردم، این شکاف گافی بزرگ برای ساختاری است که به انسجام منطقی تصمیم گیریها و عقلانیت نهفته در پس آنها اعتقاد زیادی دارد.

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

تنهایی بدون ِتنهایی


بی‌زبان‌شدن در صنعت ِفرهنگ

سرعت ِگشت ِنسل‌ها شدیداً فزونی گرفته. اگر پیش‌تر پیری به نوه‌اش می‌گفت که این نغمه، آن کتاب، یا فلان سبک ِسینمایی را که تو از آن سردرنمی‌آوری نسل ِما خوش می‌داشت و می‌پرستید و می‌زیست، امروز سی‌ساله‌ای می‌تواند این را به پانزده‌ساله‌ای بگوید. این گشت ِگسست‌افزا به ‌خودی ِخود غم‌انگیز نیست – تنها برحس ِغریبه‌گی و تنهایی که کل ِزنده‌گی ِخودآگاه بر آن استوار است دامن می‌زند و از این منظر، با افزودن به بار ِپارانوییک ِآگاهی، تنفس در فضای زنده‌گی ِنازنده‌ی امروز را ممکن می‌سازد. قضیه زمانی اسف‌بار می‌شود که این شکاف در کنه ِزبان ِارتباطی و روحیه‌های شخصی رسوخ کند تا رفته‌رفته امکان ِبرقراری ِرابطه‌ی ذهنی میان ِافرادی که تنها ده‌سال با هم فاصله دارند به امری رویاگونه و محال تبدیل شود. وابسته‌شدن ِروزافزون ِسوژه به تکنولوژی که روز به روز بر پهنای ِدیواری که میان ِاو و جهان ِعینی برپاشده می‌افزاید، جابه‌جایی ِاستحاله‌ای ِوسیله-هدف در مورد ِامر ِتکنولوژیک و محاط‌شدن ِآموزش، تجربه و در یک کلام سوبژکتیویته در حوزه‌ی سیادت ِتکنولوژی را شاید بتوان به‌عنوان عوامل ِپدیدآمدن ِچنان گسستی برشمرد، چراکه در جامعه‌ی پساصنعتی درنهایت پیامد ِمنطقی ِگسترش ِرَویه‌های تکنولوژی ِخودبنیاد بیش از آن که تسهیل در اجرای عمل باشد، تسریع در تکثیر ِشرایطی‌ست که عمل و تجربه‌ در سایه‌ی آن‌ نهایتاً از معنای انسانی ِخود (وجهه‌ی تأملی ِخود) تهی گشته و بیش و بیش‌تر به شکلی از عملکرد ِخودکار بدل می‌شوند. شکاف ِفرهنگی و ذوقی، نمودی‌ست از شکاف میان ِروحیه‌ها و ذهنیت‌هایی که خود در جریان ِازکارافتادن ِوجهه‌ی فعال و تأملی‌‌شان صرفاً نقش ِقطعه‌ها و دنباله‌های دستگاه‌ها و گجت‌های تکنولوژیکی را بازی می‌کنند.

صنعت ِفرهنگ اساساً بر اساس ِتعمیق و بسط چنین گسلی عمل می‌کند. منطق ِازخودبیگانه‌ساز ِسرمایه‌داری ِمتأخر به‌راستی بیش از آن که به بیگانه‌گی ِآدمی از ابژه‌های تولید ِمادی مربوط باشد ، به آن سویه‌ای از بیگانه‌گی ِآدمیان از یکدیگر مرتبط است که ریشه در شیءواره‌گی ِمناسبات ِزبان-جهانی ِسوژه‌ها با یکدیگر دارد. در این معنا، هرچه فهم ِزیبایی‌شناختی بیش‌تر و بیش‌تر غیرارتباطی و مکالمه‌ناپذیر شود و جنس ِخاطره‌ به خود گیرد، سیستم، در غیاب ِنقد ِزنده (رویارویی ِسوژه‌‌ها)، با سرعت ِبیش‌تری بلاهت ِفرهنگی را به امری عادی بدل می‌کند. شیوه‌ی برخورد ِفرد با فرهنگ ِعینی به‌واسطه‌ی درهم‌تنیدن ِآن در زنده‌گی ِمصرفی ِهرروزه و کم‌رنگ‌شدن ِمرز ِمیان ِامر ِفرهنگی و امر ِبازاری به لطف ِمبادلات ِبازار، عاری از فاصله‌گیری، نقد و تأمل گشته است. این برخورد ِغیرتأملی مستقیماً با ناتوان‌شدن ِسوژه در برقراری ِرابطه با سنت و حوزه‌های معنایی ِدیگر سوژه‌ها در ارتباط است. انسان‌زدایی از امر ِفرهنگی در این معنا نمونه‌واره‌ای‌ست از آن گونه‌ای از انسان‌زدایی که به اعتبار ِقانون ِخدای‌گونه‌ی پیشرفت بر کل ِحیات ِاجتماعی‌مان حاکم است. صنعت ِفرهنگ، که براساس ِخواست ِقدرت، منطبق بر اصول ِموضوعه‌ی جامعه‌ی مصرفی برپایه‌ی سرعت و رشد ِبی‌امان شکل می‌گیرد، امر ِتکین (زیبا) را در چنبره‌ی ِپُرزرق‌وبرق ِامر ِمبادله‌ای (پول) می‌فشرد و از رنگ می‌اندازد. امر ِتکین، که دقیقاً به خاطر ِتکینه‌گی‌اش پدیدآورنده‌ی برخورد ِذوق‌ها و شکل‌گیری ِایده‌ها و شادابی ِفلسفی‌ست، در جریان ِنشانه‌گذاری‌های بازار به امری مبادله‌پذیر تبدیل می‌شود که هم‌تای‌اش همان واسطه‌ی مبادله‌ای‌ست که ارزش ِآن را به ارزش ِسایر ِاشیایی که باسمه‌ی قیمت خورده‌اند وصل می‌کند. اتصال ِارزش‌ها در مقام ِارزش‌های مبادله‌ای، آن چیزی که دست‌به‌دست‌شدن و گردش ِاشیای کالایی‌شده را ممکن می‌سازد، همان چیزی‌ست که وجهه‌ی هستی‌شناختی ِامر ِتکین را تماماً از رمق می‌اندازد. وجهه‌ای که امر ِهنری در غیاب ِآن به امری مصرف‌شدنی و نازیستنی بدل می‌شود؛ به چیزی که از فرط ِدردسترس‌بودن قادر نیست ذهن و تن را درگیر کند و اندیشه و نقد را به جریان اندازد{دست‌رسی بلادرنگ ِما به نغمه‌هایی که پدران‌مان برای به‌دست‌آوردن ِآن‌ها باید مکان‌ها را می‌جستند و از کسان می‌پرسیدند، دقیقاً به‌واسطه‌ی نه‌بود ِهمین جست‌و‌جوها و پرسیدن‌ها از بدو ِامر در حکم ِیک نا‌دست‌رسی است؛ داشتن‌های ِبی‌درنگ، در تحلیل ِنهایی، به فقر ِدارنده می‌انجامد}. به یک معنا چنین می‌توان گفت که هاله‌زدایی از امر ِهنری و ورود ِآن به ساحت ِمبادله زیر ِاصل ِشتاب و وفور، با خصوصی‌کردن و مصرفی‌کردن ِآن برای سوژه‌ها سبب ِامحای ِوجه ِگفت‌و‌گویی و زبان-ساز ِمواجهه‌ی فرهنگی و در یک کلام نابودی ِتجربه‌ی فرهنگی به‌مثابه‌ی تجربه‌ای انسانی می‌شود. ما دیگر نیازی به سخن گفتن درباره‌ی فرهنگ در خود نمی‌بینیم، چون اساساً چیزی به نام ِتجربه‌ی فرهنگی دیگر وجود ندارد. کلمات، روابط و زبانی که در غیاب ِچنین تجربه‌ای از دست می‌روند، همان چیزهایی اند که نه‌بودشان را به لطف ِمهمانی‌های ابلهانه و ملال‌آور (در ساحت ِنیمه‌عمومی) و افراط در مصرف ِتصویر و اطلاعات (در ساحت ِخصوصی) عزا می‌گیریم.

روشن است که در چنین فضایی که فرهنگ یکسره از دیگری و کلام تهی شده، جایی که ما خیره به مانیتورهای خود نقاشی می‌کشیم، موسیقی می‌گوشیم، به تماشا می‌نشینیم و می‌نویسیم، رواداری و تساهل ِلیبرالی به‌عنوان ِاصلی اخلاقی معرفی شود. در عرصه‌ی مصرف ِفرهنگ دیگری صرفاً یک مزاحم است و گفت‌و‌گو تنها عاملی‌ست بازدارنده که جریان ِتند و سرخوشی‌آور ِمصرف ِکالاهای فرهنگی را به سکته می‌اندازد. بی‌اعتنایی ِلیبرالی، که در عرصه‌ی فرهنگ در نقاب ِنسبی‌گرایی ِفرهنگی مقوم ِبی‌حسی ِذوقی و فاحشه‌گی ِذهنی‌ در برابر ِعرضه‌ی بازاری‌ست، ترفندی‌ست وظیفه‌زدا که میثاق ِاخلاق را در فاصله‌گرفتن از زبان-جهان ِدیگران، وانهادن ِذوق و فهم به احساسات ِفروبسته‌ی شخصی، و پرهیز از نقد ِدیگری (که پیامد ِناگزیرش فراموشیدن ِنقد ِخود است) تعریف می‌کند. کافی‌ست برای یک هفته گردش ِتصویرها و برق ِگجت‌ها از جریان بیافتد، درخواهیم یافت که چه‌اندازه تنهاتر و بی‌هم‌زبان‌تر از پدربزرگی هستیم که تنها همان گجت‌ها ما را به سایه‌ی زنده‌گی ِازدست‌رفته‌اش پیوند می‌زنند. شوربختی ِغم‌انگیز ِخوش‌بختی ِما در این است که  در زمانی به سر می‌بریم که زیر ِآفتاب ِتکنولوژی همه‌گی بی‌سایه ایم و هیچ‌کس چیزی برای از دست دادن ندارد.