من همهچیز گوش میکنم...
این استثنا نیست. در مواجهه با آشناهای لیبرال، گاهی که صحبت به وادی ِفرهنگ کشیده میشود و ناگزیر کانون ِبحث به حکم ِذوقی و توان ِتحلیل ِاستتیک عطف میکند، یکباره چهرهشان، در صراحت ِدردناک ِبیبنیهگی ِفرهنگیشان، از هم میپاشد. یا خود آن اندازه صداقت دارند که این ناتوانی را با رسم ِمؤدبانهی سکوت و نخودیت ابراز کنند، یا فوراً دست به عصا میشوند، به ریطوریقای ِموهن ِتخطئهی فرهنگ پناه میبرند: این که اینها اصول و اداست، زندهگی در جای ِدیگری در جریان است(!)، و گفتوشنود ِفرهنگی همه افاده است و چرندیات. ریطوریقای ِموهنی که چپهای ارتدوکسی که از اندیشهی چپ فقط سیگار و تیشرت ِقرمز و موی ِسینه و داد و فریادش را گرفتهاند هم در اوقات ِفرهنگی خوب بدان میآویزند و شکم ِفقر را با تخطئهی هنر باد میکنند. حساب ِاین چپها روشن است! آنها کلا ًاحمق اند – و این حماقت تا آنجا که سنخی مردانه و پرخاشگر دارد به آن عرصهی تصویریای مربوط میشود که ناتوانی (یا نخواستن) در درک ِدرست ِبوم و تاریخ، به رنگ و رو و فربهگیاش میافزاید. اما حساب ِلیبرالها که مراماً خود را عاقل تعریف میکنند و به زبان ِکانتی خرَد را از بستهگیهای بیرونی وارسته اند و بالغ شده اند، کمی پیچیدهتر است. بیذوقی ِلیبرالها، از نهادینهشدن ِپوزیتیوته در جهانبینیشان ریشه میگیرد. نه این که به هستی-چنان-که-هست راضی باشند – آنها منطقیتر از این حرفها اند، بل که هستی را صرفاً در قالب امکانات ِمتصوری میبینند که به واسطهی دستورات ِدیگری ِبزرگشان (منطق ِبازار یا فریدمن یا هایک) پیشنهاد شده. به عبارت ِبهتر، آنها در جهانبینی ِصافوسادهای که پوزیتیویته برایشان مهیا کرده، هیچ دلیلی در ضرورت ِکشمکش ِجدی با فرهنگ و امر ِاستتیک نمیبینند. به زبانی سهل و ممتنع، آنها اساساً از مواجهه با امر ِواقعی "آزادسازی" شده اند!
من همهچیز گوش میکنم؛ ژانر ِخاصی را نمیپسندم؛ همهجور فیلم میبینم... ذوق و سلیقهی لیبرالها، بنا به تعریف ِعوامانه و اساساً نافلسفیای که از انتخاب دارند، این بیتفاوتی ِبرنتابیدنی را توجیه میکند. بیاعتنایی و خنثامندی ِوحشتناکی که بحث را در نطفه میخشکاند؛ و آنها هیچ ابایی ندارند که آن را در سایهی رواداری و تساهل – که آن را هم نااندیشیده و ناگوار بلیعده اند – پنهان کنند. وقتی که ابراز ِنظر ِکسی فراتر از این نمیرود که در رابطه با این پرسش که این فیلم را چهطور دیدی بگوید «قشنگ بود!»، باید به ستمی که بیقیدی ِفرهنگی ِشیوهی زندهگی ِلیبرالی بر ذهنیت روا داشته اندیشید. این که چهگونه فضای ِاندیشهگی ِذهنی که مفتخر به تعلق به اومانیستیترین جریان ِفکریست، عاری از حساسیتهای زیباییشناختی شده، پرده از این مسأله برمیدارد که شیوهی زیستی که در سایهی چنین جریانی شکل گرفته چه ایدئالی از فردیت و انسانیت را ملحوظ داشته است. دامنهی لیبرالمآبهایی که به لحاظ ِفرهنگی خنثا هستند و حسگرهایشان در مواجهه با امر ِهنری بیحس شده، فقط محدود به اقتصادخوانها نیست؛ این مسأله بهخصوص زمانی پررنگتر میشود که ناتوانی ِفلسفهخوانی که در سنت ِذاتگرای ِفلسفهی تحلیلی، ذهن ِخود را عاری از دشواریها و حساسیتهای فرهنگی کرده، چشم را بزند. انتظاری که سیستم، یا همان گفتمانی که به "دانش" ِاین افراد مشروعیت میدهد، تولید میکند ازاساس در طرد ِضرورت ِدرگیری ِفرهنگی شکل میگیرد. هیچکس از یک دانشآموختهی اقتصاد یا فلسفهی تحلیلی انتظار ندارد تا رهیافتی یکه و خاص در خوانش ِیک فیلم یا یک سمفونی داشته باشد؛ از او انتظار نمیرود از تاریخ ِیک ایده چیزی بداند، یا دست ِکم سبک و سلیقهی ادبی و نوشتاری ِخاصی از خود عرضه کند؛ چراکه او اساساً نیازی به این ندارد که چیزی از خود داشته باشد! عرصهی ابراز ِفرهنگی اساساً عرصهی شخصمندیها، استعلاها و رویارویی ِآنهاست و فضای تخصصیافته و مقسَم ِعلم ِدانشگاهی، جایی که در آن اصل ِحاکم اصل ِتقلید و ارجاع و سادهگیست، عاری از استعلاست. این درحالیست که علوم ِانسانی رسالت ِتاریخی ِخود را در آزادی ِمثبت (آزادی برای تعالی) تعریف کرده اند؛ با این حال، طنز ِتاریخ – که اصلاً (برخلاف ِاراجیف ِمارکسیسم ارتدوکس) ماهیتی فینفسه دیالکتیکی ندارد – رسالت ِتاریخی را در معافیت ِآدمی در اندیشیدن به چیستی ِ"تعالی" تحویل کرده؛ اندیشیدنی که ضرورت ِحیاتی ِآن در چاقی ِروزافزون ِآزادی به سادهگی فراموش میشود. اپیستمه، ضرورت ِ"کارکردن" بر روی ظریفترین وجه ِدانستن را از آنها سلب کرده است. در سایهی این سیستم، فروختن ِفرونسیس به تخنه نه تنها روا که از اصول ِنانوشتهی پیشرفت ِذهنی (که عملاً همبستهی پیشرفت ِشغلی - و بلاهت - است) تعریف میشود.
دوستان ِلیبرالی داشتهام که ذوقمند و باقریحه بودهاند، اما به اذعان ِخودشان، تهماندهای که در آنها هست تا حساسیتشان را برانگیزد عموماً مربوط به روزهای کودکیست که ناخواسته در فضای ِخانه موسیقیخواه شدند و کتابخوان، و یا به ایام ِنوجوانی و سرکشی برمیگردد که دستی به ادبیات میبردند و به جبر ِهمسالان نیچه و شاملو و سروش میخواندند – دههی هفتاد از این نظر که مُد ِجوانی را در روشنفکری تعریف کرد، دههی زرینی بود. بیدلیل نیست که امروز حساسیت یا توانش ِفرهنگی آمیخته با مالیخولیاست. رنجمایهی حظی که سوژه از درگیری ِفرهنگی ِامروز میبرَد، چیزی افزون بر رنج ِذاتی ِمواجهه با امر ِزیبا/والا در خود دارد... یکی از تعهدات ِانسانی ِهر کسی که سودای ِتعالیبخشی به هویت ِانسانی را در دل دارد، یادآوری و به یادآوردن ِاین وجه از ازخودبیگانهگی است که آدمی را در کمال ِآزادی(؟) عاری از خودآگاهی ِاستتیک کرده است. یادآوری نه برای زدودن ِمالیخولیای ِفرهنگ، که برای انزوازدایی از آن، برای هرچه انسانیتر و مکالمهایتر کردن ِتجربهی فرهنگی؛ برای بازگرداندن ِحق ِزیبایی به اندیشیدن، در عصری که همه چیز زیر ِبرق ِ(نا)زیباییهای القایی از نفس میافتد.
دوستی در گوگل ریدر پای نوشته ی شما این کامنت را گذاشته بود:
پاسخحذفجدای بحث خنثی بودن لیبرالی این تعبیر "قشنگ" بود بعد اصلی تری داره که اون هم تقلیل یافتن هنر و استتیک به آبژه "قشنگ" و دکراتیو در دوره پست مدرن توی سرمایه داری متاخره. از من هم نظرم رو در باره خیلی اثار هنری جدید بپرسن جز قشنگ بود چیز دیگه ای نمی تونم بگم ربط خیلی زیادی دیگه به چپ بودن و لیبرال پیدا نمیکنه (جدای اینکه اینجور هویتی کردن بحث چقدر درسته).
نکتهی ظریفی را پیش کشیده این دوست ِشما. بحث از پاستیش و کیچ و درهمریختن ِمرز ِفرهنگ و بازار اتفاقاً یکی از بحثهای جدی ِنظریهی فرهنگی است. اما همانطور که میدانید یکی از پیشفرضهای ورود به چنین گفتمانی، نخبهگرایی ِاستتیکیست که بهطور ِویژه در اندیشهی فرانکفورتیها پرورده شده و این پیشفرضها انتزاعیتر و پیچیدهتر از این حرفها هستند که بتوان چشم و گوش ِبیحس ِلیبرالها را به آنها ملتفت کرد. با این همه هرچهقدر ذهن ِما آشنایی و نزدیکی ِهمدلانهی بیشتری با پروژهی رمانتیسیسم داشته باشد، ضرورت ِاندیشیدن به تقلیل ِفرهنگ به صنعت و تکنولوژی هم سنگینتر میشود.
پاسخحذفدر مورد ِهویتیکردن اما درست نمیدانم منظور چیست. در همان گفتمانی که دوست ِشما به خوبی به آن اشاره کرده، مسألهی هویت یکی از مسائل ِکانونی در تحلیل ِنقش ِمخاطب در مسخ ِفرهنگی است.
راستش من دقیقاً تعریف شما را از چپ ارتدوکس نمیدانم! (شاید، منظورتان چپ معتقد به انقلاب و جنگ طبقاتی ست، یعنی آن هایی که گذر به فراسوی سرمایه داری را با دور هم بودن و گفتگوی فراطبقاتی (با مشارکت بورژوازی) را ممکن نمی دانند). ولی با این چیدمانی که شما در آن گیر افتادید، طبیعی ست که در کنار دوستان لیبرال تان، باید به دشمنان مشترک تان فحش بدهید. خوش می گذرد! این هم بخشی از شعور فرهنگی و ذوق زیباشناختی شماست که سریز کرده، مازادی ست که شما را به فراتر از خودتان برده: یعنی رسیدن به مرزِ درکِ تمایزِ «دوست» و «دشمن» و بیشتر از این، اعمال خشونت نمادین (که البته بوی حشونت خونریز هم می دهد) علیه «دشمن». این پیشرفت بزرگی برای معرفت شناسی شماست
پاسخحذففکر میکنم بهتر از من تعریف ِمارکسیسم ِارتدوکس را بدانید، از آنجا که احتمال میدهم با معرفتشناسی ِآلتوسری و ناذاتباورانه و بازتعریف ِماتریالیسم ِدیالکتیکی در فضای ِغیرجبرگریانهاش آشنایید. به هر رو، به نظرم روشن است که رهیافت ِمن اساساً مارکسیستی نیست. فکر میکنم ناباوری به انقلاب، تاریخباوری، و کمونیسم بس باشد برای این که از جانب ِدوستان مارکسیست خوانده نشوم. و به تبع، کسی که مارکسیست نیست، جبراً محکوم است تا هیچ درک راستینی از "دوست" و "دشمن" نداشته باشد و همواره در چیدمانهایاش گیر بیافتد.
پاسخحذفراستاش را بخواهید از این "دوست" و "دشمن" هم که گفتید چیزی دستگیرم نشد. این قدرت ِتمایز، و سادهگی و ولانگاری ِهمبسته با آن، ویژهی ِاندیشهی پارانویدیست که هنوز میخواهد مختصات و فراگرد ِشکلبندی ِاجتماعی را براساس ِاصول ِفراروایی ِپدربزرگاش (مارکس یا خمینی) فهم کند و ناگزیر است به جبههبندی و سنگرسازی در فضای تخیلیای دست بزند که از فرط ِغیاب ِامر ِاجتماعی پر از اشباح ِدشمنان و دوستان شده. به نظر میرسد که نه افرادی مثل ِمن آنجور خالص اند که زیر ِسایهی "دشمنتراشی" با لیبرالها متحد شوند، و نه مارکسیستها آنقدر باهوش اند تا در کنار ِشبح ِدشمن ِمشترک به نعمت ِآگاهی ِطبقاتی نایل آیند. متأسفام اما مایلام همچنان گیرافتاده در چیدمان به پیشرفت ِاپیستمولوژیکام ادامه دهم تا این که وارد ِریطویقای ِشبحکدهای شوم که لیبرال و مارکسیست به یک اندازه در آن شبحخواری میکنند.
با احترام
تمایز بین دوست و دشمن تنها منطق سیاست مارکسیستی نیست، این تمایز، منطق سیاست در معنای پساماکیاولیِ آن است (منطق میدان سیاست در نظریه ی میدان های بوردیو). لیبرال ها به خوبی با این منطق آشنایند، و زمانی که مارکس و خمینی را در یک ردیف قرار می دهند، کاملاً آگاهند که دشمنان شان (مارکسیست ها) را چگونه با کمک دوستان شان (خمینی) می کوبند. من به هر روی، قصدم لیبرال یا مارکسیست خواندن شما نبود، فقط، قصدم خوانشِ فحش شما بود به مارکسیسم ارتدوکس، که به لحاظ منطقی می توانست در متن شما نباشد و بودن اش نوعی گذر از معرفت شناسی فرانکفورتی به نظر می آید
پاسخحذفبا احترام متقابل و با آرزوی موفقیت و توفیق شما
کاملاً با این نکته که موصوفکردن ِمارکسیسم ِارتدوکس بخشی از منطق ِاین نوشته نیست با شما موافق ام. با این حال، برخلاف ِشما نوشتار ِاین قلم چندان دربند ِمنطق و معرفتشناسی و بستار ِگفتمانی ِمشخص و در یک کلام، آن "تولید" ِعلمی نیست که در جای ِدیگر به آن اشاره کردید. نکتهی بودریاری ِظریفیست وجود ِاین فتیشیسم به "تولید" و "واقعیت" در مارکسیستها.
پاسخحذفاز این که پدربزرگها (خمینی و مارکس) را مخروبه تقلی کردید، – و البته از این که اولی را دوست ِلیبرالها معرفی کردید، متعجب ام. نمیدانم چهگونه بلاهت ِفراروایتساختن از اینها را به نیت ِتخریب کردن شان نسبت دادهاید. (از این که لیبرال خواندیدم اما تعجب نکردم، چون عرف ِهمان پارانویاییست که از آن گفتم (و چپ و راست در آن مشترک اند)؛ یک جا لیبرال برای مارکسیست، جای دیگر مارکسیست برای لیبرال: بازی ِخستهکنندهی اشباح.
در مورد ِمعرفتشناسی ِفرانکفورتی اما حق کاملاً با شماست. طرفه این که، دست ِکم در خوانش ِمن، نقاط ِدرخشان ِاندیشهی انتقادی (نقاطی که هنوز میتوانند در مواجهه با کلیت ِاجتماعی ِمعاصر کانون ِپرورش ِنظریه باشند) در فاصلهگیری از آکسیومهای غایتانگارانهی مارکسیستی شکل گرفتند. در این باره بعدتر حتماً صحبت خواهیم کرد. به هر رو، هر افقی را هم که برای نظریهی انتقادی در نظر داشته باشید، گذرکردن از آن شرط ِاصلی ِزیستن/خوانش و احیای ِآن است. آدورنو در "زبان ِاصالت" باید بخشی هم به نقد ِگفتمانی که مارکسیستها از مارکس ساختهاند اختصاص میداد – به گمانام در این جا، با رعایت ِحدود ِ"معرفتشناختی ِفرانکفورتی"(اگر چنین چیزی وجود داشته باشد!)، جانب ِشما را گرفته است.
با احترام و سپاس از پیگیری