یا
ولکن بابا! خودآزاریا!
عکسهایشان پشت به مجسمهی آزادی و برج ِافیل و
بیگبن، زیر ِدرختان ِبلند ِبریتیشکلمبیا یا رو به عمارتی خوشمنظر و مفخر به
معماری ِنیوانگلند یا خیره به شگرف ِافق ِبیغروب ِاسکاندیناوی... این عکسها،
همان قدر بازگوی حالوهوای حسرتبرانگیز ِمهاجران است که بازنمایندهی روحیهی خوشبختی
ِمأیوسانهشان. پیشزمینهی این عکسها همان قدر به ایمای ِاین چهرهها وبدنهای
خاورمیانهای میآید که زبانی که قرار است آنها زین پس عاطفه و خرَدشان را به آن
بسایند، به تن ِلحن و حالت ِحس و بیانشان زار میزند... این عکسها، این عکسهای خوشباشنما و فرحانگیز،
خیلی بهتر از هر عکس ِگزارشی ِدیگری، ستهم ِزیستجهان ِازهمگسیختهی امروز را به
تماشاچیشان مینماید.
روشنفکران از برکات ِمهاجرت بسیار گفته اند و
نوشته اند؛ در این که آشنایی با امر ِبیگانه، خون ِذهن را تازه میکند و اندیشیدن
به سایهرنگ ِزبانی دیگر و خانهتکانی ِذهنیت با آشنایی با شکلهای زندهگی ِنو، مترقیانه
است و پرورنده شکی نیست. مسأله بر سر ِدوری یا نزدیکی و غرابت و قربت به مام و وطن
هم نیست. مسأله بر سر ِآن طرحی از خوشبختیست که خواسته یا ناخواه به کلیت ِزندهگی
ِهرچند واگسیختهی فرد دلالت میبخشد. مهاجرت برای اکثر ِمهاجران گو این که در حکم
ِعزیمتیست از یک خرابه به آبادی، از دژستان به آرمانشهر، از دیار ِبردهگی به
دیار ِآزادی؛ و همین پندار روشنای همیشهآیندهی عزم ِمهاجرت را کورانه تابناک میکند
– حال این که حقیقت ِهر جایی، چه اینجا و چه آنجا، حقیقت ِیک واحه است، هر جایی
و هر گاهی، دست ِبالا، میتواند ایستگاهی باشد نفَسافزا در میانهی دو برهوت؛
هر نگاهی جز این نسبت به جای-گاهها ناگزیر به سرخوردهگی و یأس میانجامد. تعینمندی
ِاین پندار و پیامدهای روانشناختی ِآن نیز به کنار، مسأله بر سر ِآن فرایند ِاجتماعاً
موجه و اخلاقاً تباهیدهایست که فرد را بیش و بیشتر در فروبستهگی ِهستی ِشخصی
ِخویش فرومیبرَد. دانشآموزی و کسب ِتجربه اغلب نقابیست که بر پلشتی ِاین فرایند
کشیده میشود؛ دلیل ِاصلی، که تنها شاید در یک لحظهی صمیمی و در حد ِنهایی ِوقاحت
یا آزردهگی ِوجدان به بیان آورده شود، رستن از زمینهی وطن برای نزدیکتر شدن به
خوشبختی ِفردی است: "میدانم که اینجا نمیتوانم زندهگی ِخوبی داشته باشم".
این گزاره هر اندازه که صادق و درستنماست، مشحون از هرزهگی و ددمنشی هم هست. اگر
چه گفتمان ِاجتماعی ِحاکم بر اغلب ِما مدرنها، یعنی شکل ِزندهگی ِلیبرالیستی، به
این گسست ِامر منفرد از امر ِاجتماعی (گسست ِخوشبختی ِفردی از نیکبختی ِاجتماعی،
گسست ِامیدهای فردی از امیدهای جمعی و ...) صحه میگذارد، اما این واقعیت – البته
اگر بر مسألهدار بودن ِاین روحیه و گرایش نیافزاید – هیچ توجیهی بر شایستهگی
ِآن نمیتواند باشد. ذهنیتی که خوشبختی ِفردی را در متنی پالوده از امر ِاجتماعی
میتواند معنا کند، ذهنیتیست که از فرط ِآزادشدهگی، از انسانیترین و ضروریترین
سویهی آزادی، یعنی خواستن ِآزادی برای کشور ِخود، و تمام ِدغدغههای عزیز ِپاسداری
و مبارزه برای چنین خواستنی، "آزاد" شده است. این ذهنیت، این روحیه، از
آن ِیک انسان ِآزاده نمیتواند باشد – مگر آنقدر بیسواد باشیم که رواداری را بیتفاوتی
ِلیبرالیستی تعریف کنیم و یا آنقدر پیپایه و مایه باشیم که بیاعتنایی به زبان و
مادر و سنت را جهانوطنی ِآزاداندیشانه تعبیر کنیم...
بیاعتنایی به وطن برای سعادت ِآتی، تبعید ِنفس
از روح و رسم ِآن برای در امان ماندن از دردهایاش، دورداشتن ِخود از تبولرزها و
ناخوشیهایاش به قصد ِنزدیکی به آسایش و قرار، و خلاصه تمام ِآن پالایشها و زدایشهایی
که، بهحق، در حکم ِشرط ِضروری ِ"پیشرفت" ِمهاجران قلمداد میشود، دقیقاً
همان چیزهایی اند که نکبت ِ(البته نهان و خوشنهفتهی) زندهگی ِمهاجران را فربه
میکنند، همان چیزهایی که از فرد، خوشبختکزدهای بیمادر و دلقکی بداطوار میسازد.
پس ِپشت ِتمام ِ"من دوست دارم"ها و "من نمیپسندم"ها، پشت
ِ"این برای من نیست"ها، پشت ِاین همه "من"، پشت ِتوجیه ِمهاجرتی که بر پایهی این خوشداشتنها
و ناخوشایندداشتنها صورت میبندد، پشت ِخوشبختی ِبیاعتنا به نیکبختی ِجمعی،
چهرهی آدمکی را میتوان دید که هموزن با ازکفدادن ِسنت (و شادانی و مالیخولیای
آن) و همشدت با گسستن از پیوند ِطبیعی با زبان-هستی ِمادری، عاری از معنا و
پُراپُر ِپوچی گشته است { – و مگر سیستم ِمرجع ِپذیرندهی مهاجران چیزی جز این میخواهد؟! مگر بازتولید ِکار ِتهی و مصرف ِپُر جز این پوچی و تقلای بیفرجام برای رفع ِآن آبشخور ِدیگری هم دارد؟}
---
* ویژهگی ِشخص یا چهرهای که خودخواهی ِاحمقانه و نفرتانگیزی دارد.
شاید خیلی راحت در اینجا اسیر سانتی مانتالیسمی بشیم که فی نفسه هیچ سویه ی رهایی بخشی نداره: ماندن در وطن به باور من شاید قسمی لذت رواقی از اعصار ظلمانی باشد.(چیزی که با رواقیون معنا پیدا کرده بود).اما نفس ماندن در وطن به اندازه ی ترک آن واجد ناممکنی قضاوت همه ی ماها است. ایران معاصر پیامد منطقی وضعیتی است که تابستان شصت و هفت به عنوان پارادایم اصلی حاکمیت برساخته شد. در بحبوحه ی آن اعدامهای دهشت بار همه ی زندانیان با پرسش سر موضعی یا نه مواجه بودند. آنها یا باید گذشته ی خود را انکار میکردند و تواب می شدند(که البته قضیه همینجا تمام نمی شد و قطعا شاید حتی مجبور به همکاری و احیانا لو دادن کسانی می شدند) و یا اعدام. آنطور که خاطرات مصداقی و منیژه برادران و اصلانی و.. نشان می دهد هیچ کدام از اینها به اذعان خودشان توان محکوم کردن کسانی که برای حفظ جانشان تواب شده بودند را ندارند. داستان پیچیده تر از تجویز نسخه ی مبارزه تا پای جان بود و به اذعان این بازماندگان، هرگز شهامت این را نداشتند تا کسی را نقد و دیگری را تجویز کنند. هر کدام از افراد با شخصی ترین و غیر قابل بیان ترین تصمیم خودشان مواجه بودند. رفتن و ماند برای همه ی ما بدل به همین وضعیت اکستریمی شده که در پیروی از قاعده ی سر موضعی یا نه بوجود آمده است. نه در رفتن نفرینی در کار است و در ماندن تقدیسی ممکن...بعد تراژیک وضعیت جامعه هرگونه پایگان گذاری ارزشی ای را در بهترین حالت فانتاسم ذهنی ماها میکند...
پاسخحذف