۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

تظاهرِ سرخوشی در آینه‌ی مصرفِ فراتظاهری



کیفیت و چه‌گونه‌گیِ ساختارِ سرخوشی مردم در هر دوران، یکی از روشن‌ترین معیارها در سنجشِ کیفیتِ رابطه‌ی ذهنیت‌ِ عموم با واقعیت است؛ رابطه‌ای که دلالت‌های آن حوزه‌ی گسترده‌ای، از روان‌شناسیِ اتمیستی گرفته تا کردمان‌شناسیِ سیاسی، را دربرمی‌گیرد. سرخوشی، تا آن‌جا که، نسبت به رنج، رابطه‌ی (دستِ کم از نظرِ تجربی) مستقیم‌تر و ساده‌تری با مهم‌ترین اصلِ هستیِ روانیِ انسان، یعنی اصلِ لذت (به معنای فرویدیِ آن) دارد، بیان‌گرِ نحوه‌ی شکل‌یابیِ طیفِ فراخی از معناهایی‌ست که تحلیلِ آن‌ها تعین‌مندیِ سوبژکتیوِ واقعیت و سویه‌ی توهمیِ عقل را افشا می‌کند. البته تحلیلِ رنج که، در تحلیلِ نهایی، هستی‌ای مقدم به سرخوشی دارد {سرخوشی را به‌درستی باید صرفاً حیثِ سلبیِ رنج دانست}، پیش‌زمینه‌ی ارجاعیِ این معناهاست، اما در زمانه‌ای که هستیِ رنج، در کل، در کلافه‌‌هایی از سوءبرداشت از آزادی (و ناآزادی) از ارزش تهی شده، ریخت‌شناسیِ سرخوشی، و شاید حتا سیماشناسیِ سوژه‌های سرخوش را می‌توان ره‌یافتِ اجتماعاً رادیکال‌تری در نقدِ سوبژکتیویته دانست.

در علمِ اقتصاد (از علمِ اقتصادِ متعارف گرفته تا اقتصادِ سیاسیِ رادیکال) مصرفِ تظاهری، همیشه یکی از جذاب‌ترین مفاهیم در تحلیلِ فنی و اجتماعیِ مقوله‌ی مصرف بوده است. به بیانی کوتاه، مصرفِ تظاهری به ساحتی از مصرف اشاره دارد که در آن، مصرف، در پیوند با سویه‌ها‌ی اجتماعیِ دلالت‌بخشِ آن که متقابلاً نظمِ حاکم بر مطلوبیت‌ها و فایده‌های ذهنیِ مصرف را تعیین می‌کنند و خود از آن تأثیر می‌پذیرند، بررسی می‌شود. در چنین زمینه‌ای، مطلوبیتی که مصرف‌کننده از مصرف می‌برَد در رابطه‌ای شبه‌بیناذهنی با دیگرانی که در حوزه‌ی اجتماعیِ چنین مصرفی هم‌وندِ او هستند، ساخت می‌گیرد: چشم‌و‌هم‌چشمی (و در سطحِ گسترده‌تری از معنا: رقابت تا حدِ مرگ)؛ کم و کیفِ مصرف را نه ترجیحاتِ سوژه‌ی منفردِ خودگردان، که آن دسته از مناسبات‌ِ بینافردی و رجحان‌مندی‌های متقابلی تعیین می‌کنند که ریشه‌ی آن‌ها در زمینه‌ی اجتماعیِ شکل‌یابیِ ذهن استوار است. نکته‌ی رئالیستی و نیمه‌انتقادی در این‌جا این است که ساختارِ ذهنیت به‌کلی در چارچوبِ نظمی فرافردی تعین می‌یابد، نظمی که اصلِ موضوعه‌ی آن تعریفِ عاملِ انسانی در حکمِ عاملی اجتماعی است. با این حال، این رئالیسم، در موقعیتِ سرریزِ آزادی، نابسنده‌گیِ تحلیلیِ خود را افشا می‌کند.

 مصرفِ تظاهری از مفاهیمی‌ست که با کمکِ آن‌ها می‌توان به انحلالِ ارزشِ مصرفی در ارزشِ مبادله‌ای در اشکالِ متأخرِ فضای اقتصادِ بازار اندیشید. تجلیِ ارزشِ مبادله‌ای صرفاً در قیمت خلاصه نمی‌شود؛ ارزشِ مبادله‌ای ساختاری اجتماعی دارد که ردِ آن را می‌توان در مبادله‌های غیراقتصادیِ جامعه‌ (از منطقِ حاکم بر دوستی گرفته تا انتظارهای خصوصیِ افراد از بدن و زمان) هم دید. در موردِ مصرفِ کالاهای لوکس، ارزشِ مبادله‌ای‌ای که تولید می‌شود، ورای فرایندهای حاکم بر تبدیلِ ثروتِ نمادین به ثروتِ مادی، در خودِ کیفِ تعیُن‌یافته در جامعه‌ی وفور، به جریان می‌افتد. در این حالت، تظاهر، نه در سطحِ مناسباتِ بینافردی، که در سطحِ جریان‌های میل و جابه‌جایی‌های ابژه‌ی میل، بر مبنای سرخوشی‌ای که فراورده‌ی این جابه‌جایی‌هاست، معنا پیدا می‌کند. در وضعیتی که فرد صرفاً وانموده‌ای از آن شکلی از کلیتِ اجتماعی‌‌ست که هستیِ خود را مدیونِ نشئه‌گیِ افراد در فراوانی است، تظاهر به منزله‌ی نمایاندن، عاری از معنا می‌شود – چرا که در موقعیتِ نشئه‌گی دیگر هیچ مرجعی برای ساختنِ بازنمایی‌ها وجود ندارد – همه چیز در فرایندهای دَوار و واگشت‌پذیری که برای ماندن و پایستن بی‌نیاز اند از ابژکتیویته، بازتولید می‌شوند، و به شعف می‌رسد. شکلِ نوپدیدِ مصرفِ تظاهری، درواقع همان مصرفِ خودشیفته‌وار است (همان تغییری که در حوزه‌ی تبارشناسیِ تبلیغات هم رخ داده: گذر از تبلیغاتِ معطوف به فایده‌گرایی، به تبلیغاتِ معطوف به سویه‌های منزلتی و تظاهری، و سپس به تبلیغاتی که خودشیفته‌گی و تورُمِ نفس را نشانه می‌روند)؛ به همراهِ اضمحلالِ امرِ اجتماعی در جامعه‌ای که به تصویرِ خود تخفیف یافته، چشم‌و‌هم‌چشمی تنها در برابرِ شیشه‌ای معنا دارد که جیوه‌ی بی‌معناییِ روابطِ بیناذهنی، از آن آینه ساخته است. خودشیفته‌گیِ نامادرانه‌ی امروز، به پیش کشیدنِ هر تفسیرِ خوش‌بینانه نسبت به حضورِ حیثِ اجتماعی در مصرف را از بین برده است؛ خاصه، در تحلیلِ مصرفِ کالاهای لوکس، به سختی می‌توان از موضوعیتِ "تعلق به سطحی اجتماعی"، و معناداربودنِ دلالت‌هایی که ساختارِ مصرف را در سنخ‌شناسیِ لایه‌بندی‌های اجتماعی خلاصه می‌کنند، صحبت کرد. رضایت و لذتی که مصرف‌کننده از کالاها می‌بَرَد، به واسطه‌ی درآمیختنِ سرشتِ بت‌واره‌ی آن با بت‌واره‌گیِ خودِ نفس، به واسطه‌ی مسخِ نگاه در انعکاسِ کالاها، حکمِ آن کیفِ مازادی‌ را دارد که مستقیماً از تواناییِ خودارضاییِ فرد با طیفِ متنوعی از بازتاب‌های نفسِ او در گزینه‌های مصرفی سربرمی‌آورد. بی‌تفاوتیِ جنون‌آمیزِ مشتریانِ مُدزده‌ به نسخه‌های مشابهِ بت-کالاها و گسستِ پیوندِ "عینی" میانِ رضایت از مصرف با رضایت‌مندی از ویژه‌گی‌های "مشخصِ" کالا، ریشه در همین خصیصه، یعنی درخودمانده‌گیِ کیف و خودبسنده‌گیِ نفس در شهوت‌ورزی بدونِ دیگری، در تولیدِ سرخوشی بدونِ وساطتِ عینیت، دارد. در جامعه‌ا‌ی که در آن، (نا)سوژه‌ها خودشیفته‌وارانه می‌زیند، پایگاهِ ارزشِ مبادله‌ایِ تعیُن‌یافته در بازارِ کالا – که مدت‌هاست بر تعیین‌کننده‌گیِ ارزشِ مصرفی در اقتصاد سایه انداخته – در منطقِ اقتصادیِ بازار کم‌رنگ می‌شود؛ در عوض، ورای منطقِ اقتصادِ کالا، این ارزشِ نشانه‌ای‌ست که، در حکمِ ارزشی ساخت یافته در حوزه‌ی سازماندهی‌ِ میل، در طرح‌های ذهنی و تصمیم‌گیری‌ها نقشِ اول را بازی می‌کند.

ارزش، هر چه بیش‌تر نااقتصادی و فرهنگی‌ می‌شود، مانندِ هر چیزِ دیگری که در این جابه‌جایی (اقتصاد به فرهنگ، و یا برعکس(!)) دگردیسه شده و به‌نحوی خودمتناقض بر غلظتِ سلطه‌ی منطقِ اقتصادی بر فضای فرهنگی افزوده، بیش‌تر از پیوندِ هستی‌شناختیِ خود با کلیتِ جهانِ انسانی می‌کاهد. خودشیفته، تا آن جا که خودشهوت‌زاست، بیش‌تر پذیرنده و ورزنده‌ی شکل‌هایی از ارزش است که هسته‌ی ارجاعیِ آن، درنهایت، نفسِ خودش باشد – وجودی ایمن از پرسش‌ها و انتظارهای دیگری؛ در این معنا، کیفِ مازاد، کیفی‌ست برآمده از (نا)بازی‌هایی که همان‌ اندازه که عاری اند از تعلق و خاطره، از هرگونه منطقِ اقتصادی و معنای مبادله‌ای و نمادین نیز تهی گشته اند. سرخوشی از انتظار در صفِ خریدِ نسخه‌های جدیدِ آی‌پاد و شوق برای تملکِ آخرین مدلی که از نظرِ کاربرد کوچک‌ترین تفاوتی با مدلِ پیشینِ خود ندارد را باید در پرتوی همین فرایند، یعنی فرایندِ بی‌معنای تولیدِ کیفِ مازادِ بی‌منطق و بی‌دیگری، فهم کرد.

تنها کسی به دیدنِ سویه‌ی کابوس‌واره‌یِ چنین سرخوشی‌هایی تواناست که به این لطفِ منحوس که هنوز درگیرِ ارضای نیازهای اولیه (و پیشاتظاهری) است، از توانِ فهمِ بلاهت و ناانسانیتِ نهفته در پشتِ این کیف‌های رویاواره برخوردار است – کسی مثلِ این نگهبانِ فروشگاه که هنوز قادر است از اظهارِ تبریک به یکی از خوش‌بخت‌ترین‌های روی زمین بیزارانه تعجب کند.

تصویر از بی.بی.سی: از نخستین روزِ عرضه‌ی آی‌فون 5

۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

از کناره‌های خفه‌گی و عیشِ انبوهه



«... دیگه نمی‌شه ماهی یه وعده گوشت خورد! دیوثای مادرفلان...اَه/ ... اِه، راستی فوتبال دیشب چندچند شد؟...»

-         در کم‌تر از سه روز بیش از ده درصد از قدرتِ خریدِ واقعیِ مردم کم می‌شود.
-         مردم در کوچه و خیابان، حاکمیت را به رکیک‌ترین نسبت‌ها نفرین می‌کنند، دادوقالی که همیشه آمیخته است با ریزخنده‌های هیستریک و نفرت‌انگیزی که نشان از خودارضاشده‌گیِ وارونِ فرد در تخریبِ صوریِ سیما و ناموسِ دیگری، در غیابِ او، دارد... تخریبی که شدتِ صوری‌بودن‌اش هم‌تراز است با عمقِ بلاهت و بزدلی...
-         مردم، شب، کلِ خسته‌گی و فرسوده‌گیِ جان‌کندنِ روز، که حدِ کمینه‌ی نیازهای اولیه‌ را هم برآورده نمی‌کند، را با تماشای تلویزیون از تن به در می‌کنند. حافظه‌‌شان، بنا به منطقی (وا)فرگشتی، این قابلیتِ شوُم و کارکردی را کسب کرده که پس از گذراندنِ چند ساعت تماشایِ برنامه‌های "سر"گرم‌کننده و گریستن و خندیدن و گوزیدنِ احساسک ، همه‌ی ناخوشی‌های روز را فراموش کند.

کلِ رنج و نکبتی که زیستن در حقارت‌بارترین شرایطِ اجتماعی و اقتصادی بر مردم بار می‌کند – حقارتی که آگاهی از غنای مادی و روحیِ وطنِ مخروب تنها به عمقِ آن می‌افزاید – به لطفِ سویه‌ها‌ی خودشیفته‌وارانه‌ای که در کنهِ هر کیفِ مازوخیستی نهفته، جبران می‌شود. اقتصادِ لیبیدویی‌ای که مهم‌ترین سازمایه‌ی منطقِ فرهنگیِ این دوران است، انبوهِ انسان‌ها را چنان در اعماقِ اقیانوسِ این کیفِ عظیم غرق می‌کند که دشواریِ برآمده از رنج‌های مداومِ زیستن و، مهم‌تر از آن، سختی‌های دیدن و فهمیدن زیرِ سایه‌ی نفرین‌زده‌ی حاکمیتِ ابلهان، بهانه‌های کیفِ بیش‌تر در تنهایی‌های مضاعف، در خفه‌گی، را غلیظ‌تر می‌کنند. سیستم، در تزریقِ توهمِ زنده‌گی در رگِ ذهن و خویِ بدنِ مصرف‌کننده‌گانِ این نوع از کیف، در زیرچاق‌ کردنِ بساطِ کیفِ بدبختی، ظرفیتِ شعبده‌بازی در امحای سوژه‌ی فعال را به آن حدی از تعالی رسانده که حتا اغوایی مثلِ مذهب هم در برابرِ قدرتِ آن از شرمِ ضعف یخ می‌زند. فارغ از بندِ تمامِ آموزه‌هایی که در بی‌اثری و بی‌تفاوتیِ توده در تغییرِ وضعیت دلیل می‌آورند – آموزه‌هایی که، در مقامِ ایده‌هایی کلبی‌مسلکانه، چندان هم عاری از حقیقت نیستند – در عصرِ تحققِ واقعیتِ فانتزی، امید به وجودِ نیروی دگرگون‌کننده در مردم خیال‌اندیشیِ محض است؛ مردمی که همیشه به حضور در استادیومِ ورزشی بیش‌تر از شرکت در سیاست(!) باور(؟) دارند، مردمی که خوش آموخته‌اند چه‌گونه کیفِ خودآزارگرایانه‌شان از نگون‌بختی را با نفرین‌گویی‌های غیابی و تسلیمِ حاضر، با سکوتِ روزانه و دادوقالِ شبانه، با زیستن در تصویرِ خوش‌بختی در عینِ جان‌کندن در زمینِ شوربخت، کوک کنند.

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

آرمان و تجربه در زنده‌گیِ تصویر‌واره


تأملی بر این که چرا «زنده‌گی زنده نیست»


اگر برازشِ فضیلت‌هایی مانندِ زیبایی، آزادی، عدالت و سایرِ سویه‌هایی از حیات – که رغمِ انسان‌ساخته‌‌بوده‌گی‌شان، بر طیفِ گسترده‌تری از موجودات و شکل‌های وجودی حمل می‌شوند – را بتوان با توجه به شدت‌ و ظرفیتِ اجراییِ آن‌ها در خودِ زنده‌گی ارزیابی کرد، آن‌گاه باید گفت که حیواناتِ بی‌شعور به‌واقع زیباتر، آزادتر و عادلانه‌تر، و در یک کلام شریف‌تر از انسان‌ها زنده‌گی می‌کنند! این آزمون را تنها یک بیگانه می‌تواند صورت دهد: نگاهِ یک ناظرِ بیگانه، کسی یا چیزی که بتواند فارغ از امراضِ آشکار و پنهانی که وابسته‌گی به دغدغه‌های حقیرِ انسانِ بی‌تاریخ پدید می‌آورند و البته آشنا به ایده‌های آرمانیِ این نوع به او بنگرد و درباره‌اش داوری کند – تقریبی که هر شکلی از اندیشه‌ی رادیکال باید باردارِ آن باشد – به روشنیِ روز خواهد دید که امروز نوعِ انسان، در دورترین فاصله‌ی ممکن از امکانِ درکِ تاریخِ خود، در حالِ رقصیدن بر سرِ گورِ آرمان‌های نوعِ خویش است. بیگانه‌گیِ ما انسان‌ها با تاریخ، یا همان گسستِ ما از اصلِ اندیشیدن و پی‌گیریِ آرمان‌های نوعِ انسان، به حدی رسیده که امروز، به‌نحوی وارونه، همین ناآشنایی با آرمان‌ها و بی‌اعتنایی به کار بر روی ایده‌های ارزشی را در مقامِ جلوه‌ای از تحققِ سطحِ بیشینه‌ی آزادی و عقلانیت جشن می‌گیریم. دراصل، فردیت دیگر چیزی جز نیست مگر نفس‌کشیدن، اراده‌کردن و عمل در فضایِ مشحون از این ناآشنایی و بیگانه‌گی؛ و فردِ بیگانه، فردِ بی‌تاریخ، تا آن‌جا که خود را ایمن از کش‌مکش‌های ذهنی با ایده‌های موروثیِ نوعِ خود می‌بیند، محق است تا به برخورداری از ول‌باشی و بی‌اعتنایی به منزله‌ی بهره‌مندی از آزادی و رهایی و "سبک‌باریِ" واقعی، فخر کند. بیگانه‌گی از تاریخِ ایده‌ها و آرمان‌های نوع، که همان تاریخِ طبیعیِ اندیشه‌ی انسانی‌ست، ترجمانی‌ست از دور شدنِ انسان از یک زنده‌گیِ انسانی. در این‌جا، صحبت نه معطوف به باور به وجودِ سرشتی تعین‌یافته از انسان است و نه متوجهِ تأملی رمانتیک بر از دست رفتنِ چنین سرشتی، صحبت بر سرِ بلایی است که بر سرِ خودِ زنده‌گی آمده، زنده‌گیِ انسان در مقامِ نوعی از جان‌داران که بنا بر منطقِ تاریخیِ حاکم بر هستنِ آن، زنده‌گی به‌حق همواره در حکمِ چیزی‌ بیش از زنده‌بودن تعبیر شده است...

  با تصویری‌شدنِ حس‌ها و اندیشه‌های ما، زنده‌گی به تصویری از اطوارِ زنده‌گی، به نمایشِ زنده‌گی، یا در یک کلام به ایدئولوژیِ زنده‌گی تبدیل می‌شود (درست همان‌طور که کلِ فضیلت‌ها هم وجهه‌ای تصویری پیدا می‌کنند و دقیقاً به همین دلیل هستی‌ای ازدست‌رفته (گذشته) و یا هنوزنیامده (آینده) به خود می‌گیرند: زمان‌مندی‌ای که با کاستنِ شهامت-در-هستن-در-اکنون، منطقِ عبرت و ترس را به کارکردِ پس‌انداز و برنامه‌ریزی بخیه می‌زند...). تصویری‌شدن، ویژه‌گیِ اصلیِ جهانی‌ست که در آن، به دلیلِ از میان رفتنِ فاصله‌ میانِ هست و باید (فاصله‌ای که خانه‌ی آرمان است و زایش‌گاهِ عملِ راستین)، امکانِ تغییر به‌کلی نابود شده، به این معنا که کلِ ظرفیت‌های وجودی در گوشه‌ و کناره‌های همانستیِ شناورِ چیزهایی که تصویرواره گشته اند، تپانده می‌شوند و بدین ترتیب نیروی دگرسازنده‌ی خود، که بر کلیت عمل می‌کند، را از دست می‌دهند {وضعیتِ تصویری، وضعیتی‌ست که بنا بر منطقِ بازنمایی در فانتزم، همواره درکشنده و در عینِ فروبسته‌گی ناتمام است؛ تصویر، درست بر خلافِ ایماژها یا سایرِ محتواهای حسی-شهودیِ فرادیداری، پُر است از رویدادهای پبشاپیش‌دلالت‌یافته‌ای که وراجی و عمل‌گرایی‌شان مانعِ امکانِ شکل‌گیریِ پیش‌شرط‌های نویی‌ست که درنهایت زایشِ وضعیت‌های نو را ممکن می‌سازند}. قطعه‌قطعه‌شدنِ زنده‌گی، زنده‌گی در حکمِ پیوستاری از تجربه‌ها، که به دستِ تمامِ الطافی که مستقیم یا نامستقیم از سوی منطقِ فرهنگی برآمده از مناسباتِ اجتماعیِ سرمایه‌داری هدیه می‌شوند، از یک طرف با نشاندنِ نشانه‌ها در قطعه‌های جداازهم (در تجربه‌هایی که به‌ندرت به یکدیگر پیوند می‌خورند) فرد را در توهمِ تحققِ میل خوش‌بخت می‌کند و از سوی دیگر، با محروم ساختنِ او از "داشتنِ" کلیت، درنهایت او را به نگون‌بخت‌ترین موجودِ کره‌ی خاکی تبدیل می‌کند. این قطعه‌قطعه‌شدن، این از میان رفتنِ روایت (امحای روایت از زنده‌گیِ انسانی(اجتماعی) که مسلماً زیرِ سایه‌ی تورمِ روایت‌های شخصی از "زنده‌گی‌ِ من" انجام می‌پذیرد)، این تحققِ میل در توهماتِ تصویریِ فرد از هدف‌های نشانه‌خورده، هم‌سر است با مسخِ نوعِ انسان در کارکرد. انسان، در اوجِ بلاهت، در اوجِ افراط در زرنگی‌های خود، به چیزی تبدیل می‌شود که هیچ فضایی برای حضورِ آرمان در دلِ تجربه‌ی زنده‌گی باقی نگذاشته است، به چیزی چاق و پُرکلمه که جایی برای حضورِ هیچ چیزِ دیگری جز قصه‌های تصویریِ "خود"ش ندارد. برای این متغیر/کارکرد، برای این قصه‌پذیرِ ناقصه‌گو، زنده‌گی الزاماً همان بقاست (بقای بدنی که ظرفِ تصاویر و باشگاهِ بازی با تحققِ نشانه‌ها شود، بقای هوشی که هیچ وظیفه‌‌ای ندارد جز صیانت از این بدن، بقای اراده‌ای که اندیشه را در چنین هوشی خلاصه کند، ...).

تجربه‌ها در جهانی که در آن فرایندهای وجودی گردِ منطقِ کارکرد به جریان می‌افتند، در جایی که زنده‌گی در خدمتِ جریانِ کور و بی‌غایتِ کارکردها قطعه‌‌قطعه‌ (تصویری) می‌شود، لت‌وپار می‌شوند. دیگر به‌ندرت می‌شود از فاعلِ تجربه یا ابژه‌ی تجربه تصور روشنی داشت، چرا که خودِ رویدادِ تجربه صرفاً واجدِ ماهیتی آینه‌ای در برابرِ منِ منتشر در قطعه‌های زنده‌گی است – به جای آن که ماهیتی ویران‌گر و برهم‌زننده (سازنده) در برابرِ روایت‌‌های من داشته باشد. از سوی دیگر، دست‌مایه‌هایی که وجودِ پیوستاری از تجربه‌ها را ممکن می‌سازند، یعنی آرمان‌ها و ضدِآرمان‌ها (یا همان جهانِ کش‌مکش‌های سوژه‌ با ایده)، به دلیلِ پناه گرفتنِ قطعه‌های زنده‌گیِ واپاشیده به تنها (نا)جای‌گاهِ (شبه)اخلاقیِ باقی‌مانده از ویرانه‌ی عمارتِ زنده‌گی (یعنی اتاقِ حیاتِ شخصی)، به چیزی خُرد و بی‌اثر تبدیل می‌شوند، به چیزی در حد و اندازه‌ی امیدهای ناگفتنی و وعده‌های تسلابخشی که تنها در خیال‌سرایِ زنده‌گیِ تصویرشده امکانِ حضور دارند {چیزی شبیه به لبخندی زورکی به معشوقِ بالقوه در میانِ جمعی که یک اُرجیِ طولانی را از سر گذرانده... بیگانه‌گیِ انسان با باشنده‌گیِ آرمان‌ها در لحظه‌های "واقعیِ" تجربه‌ی زنده‌گی، به بیگانه‌گیِ ترمیم‌ناپذیرِ چنین لبخندی با ایده‌ی عشق می‌ماند}.

نوعِ انسان محکوم به آرمان‌پردازی است – چنان که محکوم است به میل‌ورزی، به انتخاب، به یأس، به امید... . آرمان‌ها همان چیزهایی هستند که امکان‌ِ گسترشِ مرزهای تجربه و هستی به وجودِ آن‌ها بازبسته است؛ وجودی که خود تابعِ امکانِ حضورِ مداومِ شکل‌های حدیِ هستیِ انسانی در بافتِ زنده‌گی است. این شکل‌های حدی، چه در فلسفه بروز کنند و چه در عشق یا انقلاب یا شعر، فرآورنده‌ی لحظه‌هایی هستند که در روشنایی‌شان می‌توان جلوه‌هایی اگرچه کم‌نما از روشن شدنِ کلیتِ زنده‌گی در پرتوی حضورِ ایده‌ها‌ی آرمانی را فرانگریست. امروز، که بیش از پیش شیوه‌ی شکل‌گرفتنِ ‌تجربه‌های زنده‌گی تابعِ کار و مصرف و فرایندهای (نا)اجتماعیِ هم‌بسته با آن‌ها شده، امروز که هر شکلی از زنده‌گی در راهِ ارزش‌های فراشخصی به انگِ تعصب و ترور طرد می‌شود، ‌پاس‌داری از امکان‌مندیِ درنوردیدنِ مرزها به قصدِ ساختنِ یک زنده‌گیِ انسانی و معنادار، مستلزمِ جدیت و ایثارِ مضاعف در اندیشیدن و عمل کردن بر سرِ فهم و واسازی آرمان‌ها است. ایثارِ جدی و جدیتِ ایثارمندی که از جمله فوری‌ترین و آشکارترین عواقبِ اجتماعیِ آن، بی‌رنگ‌شدن و یا هیولایی‌شدنِ فرد در نظرِ افرادی‌ست که جدیت در تحققِ تاریخ‌مندِ نوعِ انسانی را فدای غیرایثاری‌ترین مضحکه‌های حاکم بر ایدئولوژیِ زنده‌گی می‌کنند؛ افرادی که مهلک‌ترین کابوس‌ِ آن‌ها شاید همان ورودِ بیگانه‌ها به زمین، و آشکارشدنِ سرشتِ حیاتِ مرده‌ای باشد که نسل‌ها آن را با فخرفروشی به زمین و زمان زیسته اند...

۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

از شورهای نام‌ناپذیر و مبادله‌/زنده‌گی ورای غایت



چند پاره درباره‌ی انقیادِ مبادله و زنده‌گی به دستِ اقتصادِ توپولوژیک


همه‌ی ما، هر یک به‌شکلی، با لذتِ نابِ برآمده از مبادله‌ی بی‌غایت، آنی و بی‌چشم‌داشتِ چیزها با دیگران آشنا ایم (مبادله‌ی نگاه در دیدار و معاشقه، مبادله‌ی لب‌خند در هم‌نوشی و هم‌نیوشی، مبادله‌ی واژه‌ها و ایده‌های خودانگیخته در گفت‌و‌گوی ناب، و در یک کلام مبادله‌ی بی‌از انتظارِ هدیه)؛ لذتی که مهم‌ترین ویژه‌گی‌اش تجلیِ دیگربوده‌گی‌ها در جریانِ پیشانیت‌مندانه‌ی مبادله‌ی چیزهاست، لذتی زاده از دلِ بازی بر مرزهای اگو... اگر اقتصاد را به معنای عام و ایده‌ایِ آن، معنایی که اتفاقاً بیش‌ترین فاصله‌ی هستی‌/معرفت‌شناختی را با مدلولِ لج‌بازِ کنونی از این واژه (اقتصاد به معنیِ صرفه‌جویی، تخصیص و حزم – و البته قطبِ هم‌بسته‌ی این‌ها: فرهنگِ مصرف) دارد، در نظر آوریم، آن‌گاه شاید بتوانیم به منطقِ (فرا)اقتصادیِ حاکم بر این نوع از مبادله بیاندیشیم، به این که چه‌گونه زخم‌های جان‌کاهِ پیکره‌ی یخ‌زده‌ی زنده‌گیِ اقتصادزده و حقارت‌بارِ امروزین‌‌، از سرِ کاستی در شدت‌مندیِ زیستنِ چنین اقتصادی روزبه‌روز عمیق‌تر و دردناک‌تر می‌شوند...

مسأله‌ی اصلی به کلیشه و عادت‌واره‌ها برمی‌گردد. وقتی کلِ عرصه‌ی میل به دستِ رمزگانِ حاکم می‌افتد، دیگر هیچ مجالی برای زیستنِ اجتماعیِ شورها در میان نخواهد بود. به بیانِ ساده‌تر، با نابودن‌شدنِ امکانِ فردیت‌مندی – و امکانِ فردیت چیست مگر امکانِ مبادله‌ی احساس‌ها و ایده‌ها با دیگری در رسته‌گی از فرمان‌های مراجع – شورها به قالبِ الحاقیه‌هایی از آن گفتارِ بزرگی درمی‌آیند که انسان هیچ نقشی در تحریرِ آن ندارد. اقتصادِ توپولوژیک، چه در سطحِ نظری و چه در سطحِ تجربه‌ی زیسته، بازبسته به بازتولیدِ همین عادت‌واره‌ها در قلمروی شورمندی‌هاست (شور نام می‌پذیرد تا به امرِ آشنا، به عادت، به کالای مصرفی و مولد در زنده‌گی تبدیل شود). بقای اقتصاد، که باید آن را، در مقامِ یک فراساختارِ سخته که ظرفِ دال‌های شناورِ کیف است، سیستمِ سرکوب‌گرِ شورهای نو و اشاره‌های معنانیافته تعریف کرد، به حضورِ رضایت‌بخشِ همین عادت‌ها و تعین‌ها در سطحِ بدن و نام وابسته است. ایده‌ی ازدواج و تملک در عشق (عشق که (نا)نامی‌ست دلالت‌ناپذیر)، آموزه‌ی دقت و مدل و نتیجه‌گیریِ آکادمیک در نوشتار (نوشتار که که عملی‌ست ازاساس به‌دور از غایت، نتیجه و رضایت)، پیش‌آمدِ نفرین‌زده‌ی نهاد و خوش‌بختی در انقلاب (انقلاب که تنها در لحظه‌‌های احتضارِ نهاد و رنگ‌پریده‌گیِ "قصد به تصاحبِ خوش‌بختی" هست می‌شود)، همه و همه در راستای تعین بخشیدن و مصرفی‌کردنِ امرِ نام‌ناپذیر به پیش می‌آیند {: عشق و نوشتار و انقلاب، در حکمِ شورمندی، در حکمِ اموری که در لحظه هست می‌شوند و هم‌چون هر چیزِ دیگری که اجراگرِ مبادله‌ی نمادین است، عینِ مرگ، نابودی نمی‌پذیرند و در زمان‌مندیِ مبادله‌ی نمادین که ساعت و تقویم نمی‌پذیرد، می‌پایند؛ به بیانِ دیگر، در حکمِ هستی‌هایی که ورای هستیِ شخصی اند}.

اقتصادِ توپولوژیک ناظر است بر مواضعِ باشنده‌ها در زمینه‌های پیشاپیش معنایافته‌. اصلِ تنظیمیِ این زمینه‌ها، اصلِ واقعیتِ هم‌ارزی‌هاست. انتخابِ عقلایی هم‌ارزِ عمل‌کردِ عقل، لذتِ حساب‌دارانه‌ی بنتامی هم‌ارزِ ژوییسانس (خودِ ژوییسانس هم‌ارزِ شور...)، مقدمه و نتیجه هم‌ارزِ کلیتِ واپاشانده‌ی متن و الخ... منطقِ شور اما منطقِ میانه هاست، منطقی شدت‌مند که از آستانه‌ی تیزِ عبارتِ میانی، یا همان عبارتِ خاموش/مغفول/نگفته، پاس‌داری می‌کند. در برابرِ اقتصادِ توپولوژیک، که راجع است بر همانستیِ ایده‌ها در شبکه‌ی رمزگانِ ابژه‌ها و هدف‌ها، اقتصادِ یوتوپیایی قد علَم می‌کند: اقتصادی مبتنی بر آرمان‌ها، بر نیامده‌گی‌‌ها، که منطقاً، بنا بر منطقِ گذشته‌نگرِ آینده‌گرایِ ایده‌ی آرمان، اقتصادی‌ست نهشته در زمان‌مندیِ معطوف به اکنون و اینجا. نکته این که، تا آن‌جا که ساختارِ حیاتِ شخص، تخته‌بندِ مقوله‌ی زمان (به معنای کانتیِ کلمه) است، این این‌جا همیشه آن‌جا، و این اکنونِ حاضر هماره برای من نیامده (چه در گذشته و چه در آینده) باقی می‌ماند. در اقتصادِ یوتوپیایی چیزی به نامِ شخص وجود ندارد!

شورها هیچ آغاز و هیچ انجامی ندارند. هیچ چیزی در شور به انجام نمی‌رسد، چون اصلاً در شور هیچ گزاره‌ای در میان نیست که به آن هویتِ یک ساختارِ دالی را عطا کند؛ شور، چیز/نام ندارد، بل که خود همان چیز است، همان گیجاگیجِ بازی‌های نافرجامِ فعلیت‌ بر گردِ نامیدنِ آن. شور عاری‌ست از تملک. سیاستِ حاکم بر شور، جامعه‌ی شورمند، زبانِ شور، هستارهایی هستند که شرطِ لازم برای بودباش‌شان مرگِ اقتصادِ توپولوژیک و کلِ نظمی‌ست که خصلتِ انقلابیِ چیزها و رخدادها را در نامیدنی‌شدن‌شان می‌میراند؛ شرطِ کافی چیست؟ تخریبِ معنای انسان، و شاید حتا مرگِ این "نوع" از انسان که میل‌اش بازبسته‌ی وجودِ مواضعِ متعینِ احساس و فکر یا همان اوصافِ برده‌گی به اقتصادِ غایت‌انگارانه‌ است. فروخواباندنِ دردِ زخم‌های هستن (ملال، ناشادی، عزلت، پشیمانی، آز...) تنها با تحققِ چنین سیاست و جامعه‌ و زبانی ممکن می‌شود. {باری، به بیانِ دقیق‌تر(!) و حقیقت‌مند‌تر، تحقق‌ناپذیریِ امرِ نام‌ناپذیر در زبان و تنِ هستیِ انسانی، نشان از ناممکن‌بودنِ التیامِ زخم‌های هستن دارد؛ دقیقاً به همین دلیل سیاست و زبان باید خادمِ طرح‌هایی باشند که در آن‌ها امید به حضورِ امرِ محال – یا همان زنده‌گی ورای توپولوژی – هادیِ فکر و عمل می‌شود...}

۱۳۹۱ خرداد ۳۰, سه‌شنبه

معرفیِ کتاب


پست‌مارکسیسم: یک تاریخِ فکری

کم پیش نمی‌آیند وقت‌هایی که در صحبت‌های تحلیلی از یک موضعِ مشخص که گمان می‌کنیم چه بسا طرفِ گفت‌و‌گو، از سرِ دوری یا نزدیکیِ گزافِ موضوع به ذهن‌اش، از نگاهی ناجور(؟) مقصودِ ما را فهم کند، با ارجاع به سرچشمه‌های آن موضع یا ریشه‌های نگاهِ تحلیلی‌مان، می‌کوشیم تا از غلظت و درشتیِ این ناجوری بکاهیم {هر نگاهی کژ و ناجور است، اما در این جا منظورِ مشخص همان نا-جوری با فضای هم‌دلی در مکالمه‌ی جدی و فعال است: نگاهی که جورِ جریانِ کلمه‌ها و ایده‌ها را پریشان می‌کند}. در این وقت‌ها، عمدتاً به "روحِ" موضوعِ مورد بحث ارجاع می‌کنیم؛ به این معنا که با بازگشت به سرچشمه‌های هستی‌شناختیِ موضوع، می‌کوشیم تا زمینه‌ی هم‌فهمی و راهِ گفت‌وگو را، با "یادآوریِ" بنیان‌هایی که به درکِ عقلِ سلیم می‌رسند، تا حدِ ممکن روشن و گشوده نگه داریم. شمار و عمقِ این بازگشت‌ها البته وابسته است به ظرفیتِ فکری، صبر و البته غنای دانشِ تاریخیِ دو طرف؛ با این همه، عمدتاً، این حاشیه‌رَوی‌ها {که سروکله‌ی لذت و حقیقتِ گفت‌و‌گوی جدی، از فضای گشوده‌ی میان‌ِ آن‌ها پیدا می‌شود}، گریزهایی فلسفی اند که کلیتِ اجتماعیِ گفت‌و‌گو، دستِ کم از نظرِ تحققِ کلمه ذیلِ معنا، مرهونِ وجودِ آن‌هاست. نقدِ رهیافت‌های پست‌مارکسیستی از "سنتِ" مارکسیسم، از جنسِ چنین بازگشت‌‌هایی به "روحِ" مارکس است، در دورانی که زمینه‌ی هم‌دلی، دقیقاً به همان دلیلِ دوری و نزدیکیِ مفرطِ زمان و ذهن به "اصلِ" کلام، بیش از پیش مات شده و زنگار گرفته..

مدت‌ها از زمانی که مارکسیست‌های سرخورده از مارکسیسمِ تعین‌یافته در انترناسیونالِ دوم، گسستِ خود را از ایده‌های ذات‌باورانه و تعین‌انگارانه‌ی مارکسیسم اعلام کرده اند، می‌گذرد؛ و هم‌چنان، نوشتارِ تولیدشده از سوی این تخطی‌کننده‌ها، که به فاصله‌گرفتن از بتِ مارکس و نقدِ موشکاف، تند و البته هم‌دلانه‌ی آثارِ او متعهد اند، سرچشمه‌ی اثربخشی برای بازیافتنِ روحِ اندیشه‌ی انتقادیِ مارکسیستی اند. در نظریه‌ی اجتماعی-فرهنگیِ معاصر، کلیتِ چندپاره‌ی چنین نوشتاری را عموماً زیرِ عنوانِ پست‌مارکسیسم می‌شناسند. پست‌مارکسیسم، مکتب نیست؛ به این معنا که نه کاتبِ واحدی دارد و نه، مهم‌تر از آن، نیروی خود را معطوف به کسبِ مقصدِ عملیِ از پیش تعین‌یافته‌ای می‌کند. اصلاً همین بی‌سالاری در سطحِ ارجاعِ اندیشه را می‌توان مهم‌ترین خصلتِ این رهیافت دانست، چیزی که مستقیماً بر شکل‌گیریِ طرح‌های عملی و آرمان‌های اجتماعیِ آن اثر می‌گذارد. عبارتِ "پست یا پسا" در پست‌مارکسیسم، شاید به گویاترین شکلِ ممکن، در خودِ همین "گذشتنِ" نظریه‌های پست‌مارکسیستی از سالاریِ ذات‌ها و تعین‌هایی که محدودیت‌ها و تناقض‌های وحشت‌ناکِ مارکسیسمِ ارتدوکس ریشه در آن‌ها دارد، تعبیر شود؛ گذشتنی که با بازگشتنِ مداوم و گفت‌و‌گو با "روحِ" مارکس، "حقیقت" را از شرِ اشباحِ او خلاص می‌کند و هم‌زمان "واقعیت" را زیرِ ضربِ کلامِ بی‌کلمه‌ی او می‌گیرد. در این رابطه، نقدِ تولیدگرایی، ماتریالیسمِ (غیرهگلیِ) تاریخی، نظریه‌ی انقلابِ پرولتری، تحلیلِ تعین‌‌گرایانه‌ی طبقات و ... که با تعیُن‌‌دادن به نظریه، با پرچ کردنِ دال‌ها در آینه‌ی کورِ نظریه، پیوندِ زنده‌ی نظریه با واقعیت را بریده اند، و درنهایت از آن "سنت" ساخته اند، در سرلوحه‌ی نقدِ درونیِ پست‌مارکسیستی قرار دارد. "مارکسیسمِ" پست-‌مارکسیسم، مجموعه‌ای‌ست از فرضیه‌های تعین‌نیافته، باز و تماماً رئالیستی‌ که نقدِ نظمِ اجتماعیِ حاکم را در پرتوی چنین خودنقدگریِ واسازانه‌ای به پیش می‌برَد. مارکس در پست‌مارکسیسم، مشاهده‌گرِ منتقدِ زمانه‌ی ماست، کسی که پیشِ ما می‌نشیند، واقعیت را می‌بیند، و نظریه و یوتوپیا را در عمقِ این دیدن، ورای توپولوژیِ ایده، (وا)می‌سازد.

حرفِ مکرر و کسالت‌باری است، اما باید گفت که برای مارکسیست‌های ایرانی، که اغلب به‌واقع نمونه‌‌هایی تمام‌عیار اند از "انسانِ تک‌ساحتی"، و در لجاجت و مُرادبازی و عصبیت و ناآگاهی هم‌پایِ لیبرالیست‌های هم‌مهینی اند، آشناییِ فعالانه با این نوشتارگان، از اهمِ واجباتِ غیرکفاییِ فکری و به‌ویژه تنانی است. کتابِ معرفی‌شده، شرحی‌ست نسبتاً ساده (دستِ کم برای آشنایان به اندیشه‌های مارکس و نظریه‌ی انتقادیِ پساساختارگرایانه)، که با تمرکز بر ایده‌های رادیکالِ لاکلائو و موفه، و تأکید بر پروژه‌ی پلورالیستی، آنارشیستی و عمیقاً انتقادی‌شان (سیاستِ دموکراسیِ رادیکال)، به تحلیلِ مقدماتیِ مضمون‌های مهمِ پست‌مارکسیسم می‌پردازد. کتاب را می‌توانید به این لینک در-یابید.