۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه

از دیدن ِفقیر


پدیداره‌گی ِفقر در آگاهی ِمعذب

دیدن ِفقیران، و واکنش به این دیدن، یک مسأله است؛ مسأله‌ای که وجهیت ِآن در وهله‌ی اول بنا به چندوچون ِ"دیگری"سازی از فقیر در قالب ِنگاه ِناظرانه‌ی بیننده‌ رقم می‌خورد: این که بیننده، که ناگزیر و نابه‌گاه عامل ِاثرپذیر ِدیدن شده، چه‌گونه به فاعل ِدیدن، به ناظر، تبدیل می‌شود، و در این استحاله چه‌گونه عامل ِاثرگذار ِدیدن (فقیری که در گوشه‌ی خیابان، چشم ِسرگردان ِبیننده را به کانون ِالتفات ِیک مشاهده‌گر ِحکم‌گذار تبدیل کرده) به ابژه‌ی دیدن بدل می‌گردد و به مرتبه‌ی بیگانه‌ای که ناخوانده به آرامش‌گاه ِآگاهی ِبیننده واردشده، به یک دیگری ِسارتری تقلیل می یابد. صحبت از این وجهیت، صحبت از تأثیر ِحضور و ارزش بر فرایند ِدگردیسی ِدیدن و تولید ِسوژه‌گی و ابژه‌گی ِبازیگران ِآن است؛ تأثیری که تأمل بر آن، سوای روشن‌گری‌هایی که هم‌بسته‌ی هر تحلیل ِپدیدارشناختی‌ست، به افشای آن ابژکتیویته‌ای ره می‌بَرَد که اثرمندی ِنهانی ِآن در شکل‌گیری ِنفس ِبیننده/سوژه، از تمام ِباورهای توهمی ِبیننده در اثربخشی ِعاملیت ِخودآگاه‌اش (در ارزش‌گذاری اخلاقی‌اش، در گفتار و رفتارش در مواجهه با دیدن) سنگین‌تر است. در این نوشته، این دال همان کلیت ِاجتماعی است؛ کلیتی که اساس ِآن بر اختراع ِ"دیگری" ِبیگانه (تبعیض) استوار است.

   خصلت ِتنش‌زا و تروماتیک ِدیدن ِفقیر، معلول ِبیگانه‌سازی از او، و تبعید ِناخواسته‌ی موجودیت ( ِجسمی، منزلتی) ِاو از جانب ِ"ما" شهروندان ِتروتمیز و منضبط ِجامعه‌ی مدنی است؛ فقیر در نظم ِنمادین ِجامعه (عرصه‌ی اطمینان‌بخش ِحیات ِاجتماعی) بی‌جا‌ومکان است؛ کل ِهستی ِاو مضروب ِدستور ِدیگری ِبزرگی شده که فرمان‌فرمایی ِآن ترجیع‌بند ِنجواهای ابَرمَن ِتک‌تک ِماست (این دستورهای تبعیدگر، که ناخودآگاهانه مدام در ما مرور می‌شوند و دریک کلام کیفیت ِرفتار ِاجتماعی ِما در برابر ِسنخ‌های منزلتی ِگوناگون را تعیین می‌کنند، در مورد ِسال‌مندان، کودکان، معلولان و عاشقان نیز عمل می‌کنند). نظمی که ما امروز در آن به سر می‌بریم، و منطق ِپشتیبان ِآن که اساساً بازبسته است به مقتضیات ِمربوط به شکل ِمادی ِزنده‌گی ِمصرفی، بر هر آن چیز و هر کسی که عاجز از "معناگیری" در عرصه‌ی تولید ِاقتصادی-اجتماعی‌ست، نشان و داغ ِیک "بیگانه" را می‌نشاند؛ به بیان ِساده‌تر، هر چیزی که فاقد ِارزش ِبازاری (بازار ِکالاها، بازار ِمنزلت‌ها و نشانه‌ها) باشد، باسمه‌ی یک دیگری ِناجور را می‌خورد. فقیر، سرنمون ِچنین دیگری‌هایی‌ست. طبیعتاً بی‌واسطه‌ (طبیعی) ترین واکنش به دیدن ِچنین بیگانه‌ای، وازنش و بیزاری است. هیچ مهم نیست که جلوه‌ی رفتاری ِاین بیزاری آمیخته با تحقیر باشد یا دل‌سوزی را در ناظر برانگیزد. آن چه مهم است، آن چه زیر ِاین حس ِوازنش در جریان است، اصل ِتبعید و تبعیض و پرت کردن ِدیگربوده‌گی به بیگانه‌بوده‌‌گی است: قرار دادن ِفقیر در بستر ِهمیشه مات، دور-از-من، و هماره گوشه‌ی فضای شهر، ابژه گرداندن ِاو، تقلیل ِهستی ِاو در حد ِیک صحنه‌ی متأثرکننده یا یک آشغال (درواقع، کل ِته‌مایه‌های اخلاقی که عمدتاً به عنوان ِانگیزه‌های نوع‌دوستی از آن یاد می‌شود، ابداع ِخارقه‌آسای ذهن ِخودتنهاانگار و فردگرای (نا)انسانی‌ست که "ما"ی انسانی را جای دیگری، دور از مسکنت ِفقیر و زیست‌جهان ِفقر، تعریف می‌کند – نوع‌دوستی ِدل‌سوزانه بسیار پلشت‌تر و وهن‌انگیزتر است از قساوت). درحقیقت، بیننده با استحاله‌ی نفس ِخویش به یک ناظر ِافسوس‌گر، ناخودآگاهانه ساده‌ترین و "ارزش‌"مندترین شیوه را برای التیام ِزخم و ترومای دیدن ِفقیر را برمی‌گزیند (کارکرد ِاجتماعی ِاخلاق در همین اندراج ِنهانی ِروان‌پزشکی در وجدان نهفته است. کل ِاخلاقیات در حکم ِخرید ِناخوشی‌های وجدان است، وجدانی که خواسته یا ناخواسته، با زیستن در جامعه‌ی انسان‌های مونادواره، معذب و بیمار گشته است). ایده‌ی خیریه، شفاف‌ترین جلوه‌ی این گونه "ارزش"مندی‌هاست. منطق ِحاکم بر کارکرد ِروان‌شناختی ِخیریه بر پایه‌ی همین تسلابخشی و خرید ِوجدان در ازای فروش ِدیگری استوار است؛ خیریه، که وابسته‌گی ِهمیشه‌گی و گریزناپذیر ِان به تمول ِعاملان‌اش پرده از همین اقتصاد ِروانی (خریدوفروش وجدان ِمعذب) برمی‌دارد، حکم ِسازوکاری را دارد که معطوف است به پخش کردن ِدرد و ترومای برآمده از مواجهه با فقر در میان ِخیل ِجماعت ِخوش‌باش، خوش‌بین و احمقی که کیف‌شان پس از اجرای بالماسکه‌ی خیریه به کیف‌شان از فیلم و سکس و نوشیدن ِچای وصل می‌شود – درباره‌ی تبدیل‌پذیری ِارزش ِوجدانی و ارزش ِمادی-اقتصادی بسیار می‌توان نوشت. خیریه، آیین و آینه‌ی تمام‌نمای ِ"ارزش"گیری در اقتصاد ِفقر-آفرین است. خیریه نشان‌دهنده‌ی توانایی ِخارق‌العاده‌‌ی شریف‌ترین مخلوق ِدادار ِرحمان در خودفریبی، جعل ِوجدان، و حذف ِبی‌خطر و بی‌سروصدای هم‌نوع در فوران ِکیف‌های منفرد است.

دیدن ِفقیر، بیش و پیش از آن که از بی‌تفاوتی و قساوت دور باشد، باید پالوده از سوگ‌واری و ترحم شود. این دیدن، باید مانند ِهر دیدن ِدیگری که سوی‌مند به یک دیگربوده‌گی است – و ناگزیر به نگریستن و نگاه‌کردن میل می‌کند – باید بیننده را هم‌کنار ِ"دیده" سازد، باید بیننده را با پرهیختن ِاو از نظارت ِناظر، هم‌سرشت ِدیده، و احوال‌اش را هم‌رویداد با او گرداند. این هم‌-باشی‌ها البته دردبارتر از ترومای ِاولیه‌ی دیدن اند. این درد حاصل ِ قرابت با تجربه‌ی زنده‌ی موجودی‌ست که صرفاً به دلیل ِزیستن در یک جامعه‌ی غیرانسانی (و در این جا ناانسانیت و ددمنشی پیش از این که به معادلات ِحاکم بر توزیع ِاقتصادی برگردد، به خود ِفرهنگ ِاومانیستی ِما برمی‌گردد که ازاساس بر پایه‌ی تبعیض و تمایز و طرد شکل یافته)، دور-افتاده شده و به یک بیگانه، به یک منظره‌ی دل‌خراش ِشهری بدل گشته است. حاصل ِاین درد، نه خنده می‌تواند باشد و نه گریه، که باید درنگ باشد: دست ِکم لحظه‌ای بُریدن از جای-گاه‌ ِخویش، از هویتی که از سوی ترفندهای تخیلی و هیولایی و اغواگر ِزنده‌گی ِاجتماعی جعل شده است؛  لمحه‌ای از تأمل، لحظه‌ای رهایی از بختک ِکیف‌سازی که ما را در دیدن و هم‌زیستی با دورافتاده‌ها سنگین کرده، لحظه‌ای ماندن و نفرین گفتن بر شومی ِاین شکل از زنده‌گی.

بیننده همیشه مفعول ِابژه‌ی دیدن است. فقیر در خیابان، پیش از آن که ما به او نگاه کنیم، همیشه پیشاپیش به ما نگاه کرده است. دیدن ِفقیر، دیدن ِدیده‌شدن ِخود ِماست که چه‌گونه با وقاحت ِتام، در اوج ِنظارت بر خویش و دیگران، در بی‌نوایی ِواقعیت ِحیات ِخویش خوش ایم. زهرخند ِابژه را در برابر ِغفلت ِگریزناپذیر ِ"چشم ِوحشی" ِناظر از افتاده‌گی‌های فعل ِدیدن، می‌توان در شتاب ِاسف‌بار، بی‌درنگ و مضحک ِناظر در واکنش به هستی ِبیان‌ناپذیر ِابژه، و لکنت‌های او در بیان ِتجربه‌ی رخداد ِسوژه‌گی ِابژه، فرایافت (شاید به همین خاطر، به دلیل ِحضور ِهمیشه‌گی ِهمین شتاب است که کارهای سوررئالیستی مضحک، خودنما و تمامیت‌یافته اند). به این معنا، دیدن ِفقیران، و واکنش به این دیدن، باید از یک مسأله‌ی سوررئالیستی به یک مسأله‌ی تماماً رئالیستی تبدیل شود.