تأملی بر این که چرا «زندهگی زنده نیست»
اگر برازشِ فضیلتهایی مانندِ زیبایی، آزادی،
عدالت و سایرِ سویههایی از حیات – که رغمِ انسانساختهبودهگیشان، بر طیفِ
گستردهتری از موجودات و شکلهای وجودی حمل میشوند – را بتوان با توجه به شدت و
ظرفیتِ اجراییِ آنها در خودِ زندهگی ارزیابی کرد، آنگاه باید گفت که حیواناتِ
بیشعور بهواقع زیباتر، آزادتر و عادلانهتر، و در یک کلام شریفتر از انسانها
زندهگی میکنند! این آزمون را تنها یک بیگانه میتواند صورت دهد: نگاهِ یک ناظرِ
بیگانه، کسی یا چیزی که بتواند فارغ از امراضِ آشکار و پنهانی که وابستهگی به دغدغههای
حقیرِ انسانِ بیتاریخ پدید میآورند و البته آشنا به ایدههای آرمانیِ این نوع به
او بنگرد و دربارهاش داوری کند – تقریبی که هر شکلی از اندیشهی رادیکال باید
باردارِ آن باشد – به روشنیِ روز خواهد دید که امروز نوعِ انسان، در دورترین فاصلهی
ممکن از امکانِ درکِ تاریخِ خود، در حالِ رقصیدن بر سرِ گورِ آرمانهای نوعِ خویش
است. بیگانهگیِ ما انسانها با تاریخ، یا همان گسستِ ما از اصلِ اندیشیدن و پیگیریِ
آرمانهای نوعِ انسان، به حدی رسیده که امروز، بهنحوی وارونه، همین ناآشنایی با
آرمانها و بیاعتنایی به کار بر روی ایدههای ارزشی را در مقامِ جلوهای از تحققِ
سطحِ بیشینهی آزادی و عقلانیت جشن میگیریم. دراصل، فردیت دیگر چیزی جز نیست مگر نفسکشیدن،
ارادهکردن و عمل در فضایِ مشحون از این ناآشنایی و بیگانهگی؛ و فردِ بیگانه،
فردِ بیتاریخ، تا آنجا که خود را ایمن از کشمکشهای ذهنی با ایدههای موروثیِ
نوعِ خود میبیند، محق است تا به برخورداری از ولباشی و بیاعتنایی به منزلهی بهرهمندی از آزادی
و رهایی و "سبکباریِ" واقعی، فخر کند. بیگانهگی از تاریخِ ایدهها و
آرمانهای نوع، که همان تاریخِ طبیعیِ اندیشهی انسانیست، ترجمانیست از دور شدنِ
انسان از یک زندهگیِ انسانی. در اینجا، صحبت نه معطوف به باور به وجودِ سرشتی
تعینیافته از انسان است و نه متوجهِ تأملی رمانتیک بر از دست رفتنِ چنین سرشتی، صحبت
بر سرِ بلایی است که بر سرِ خودِ زندهگی آمده، زندهگیِ انسان در مقامِ نوعی از
جانداران که بنا بر منطقِ تاریخیِ حاکم بر هستنِ آن، زندهگی بهحق همواره در
حکمِ چیزی بیش از زندهبودن تعبیر شده است...
با تصویریشدنِ حسها و اندیشههای ما، زندهگی
به تصویری از اطوارِ زندهگی، به نمایشِ زندهگی، یا در یک کلام به ایدئولوژیِ
زندهگی تبدیل میشود (درست همانطور که کلِ فضیلتها هم وجههای تصویری پیدا میکنند
و دقیقاً به همین دلیل هستیای ازدسترفته (گذشته) و یا هنوزنیامده (آینده) به خود
میگیرند: زمانمندیای که با کاستنِ شهامت-در-هستن-در-اکنون، منطقِ عبرت و ترس را
به کارکردِ پسانداز و برنامهریزی بخیه میزند...). تصویریشدن، ویژهگیِ اصلیِ
جهانیست که در آن، به دلیلِ از میان رفتنِ فاصله میانِ هست و باید (فاصلهای که
خانهی آرمان است و زایشگاهِ عملِ راستین)، امکانِ تغییر بهکلی نابود شده، به
این معنا که کلِ ظرفیتهای وجودی در گوشه و کنارههای همانستیِ شناورِ چیزهایی که
تصویرواره گشته اند، تپانده میشوند و بدین ترتیب نیروی دگرسازندهی خود، که بر
کلیت عمل میکند، را از دست میدهند {وضعیتِ تصویری، وضعیتیست که بنا بر منطقِ
بازنمایی در فانتزم، همواره درکشنده و در عینِ فروبستهگی ناتمام است؛ تصویر، درست
بر خلافِ ایماژها یا سایرِ محتواهای حسی-شهودیِ فرادیداری، پُر است از رویدادهای پبشاپیشدلالتیافتهای
که وراجی و عملگراییشان مانعِ امکانِ شکلگیریِ پیششرطهای نوییست که درنهایت
زایشِ وضعیتهای نو را ممکن میسازند}. قطعهقطعهشدنِ زندهگی، زندهگی در حکمِ
پیوستاری از تجربهها، که به دستِ تمامِ الطافی که مستقیم یا نامستقیم از سوی منطقِ
فرهنگی برآمده از مناسباتِ اجتماعیِ سرمایهداری هدیه میشوند، از یک طرف با
نشاندنِ نشانهها در قطعههای جداازهم (در تجربههایی که بهندرت به یکدیگر پیوند میخورند)
فرد را در توهمِ تحققِ میل خوشبخت میکند و از سوی دیگر، با محروم ساختنِ او از "داشتنِ"
کلیت، درنهایت او را به نگونبختترین موجودِ کرهی خاکی تبدیل میکند. این قطعهقطعهشدن،
این از میان رفتنِ روایت (امحای روایت از زندهگیِ انسانی(اجتماعی) که مسلماً زیرِ
سایهی تورمِ روایتهای شخصی از "زندهگیِ من" انجام میپذیرد)، این
تحققِ میل در توهماتِ تصویریِ فرد از هدفهای نشانهخورده، همسر است با مسخِ نوعِ
انسان در کارکرد. انسان، در اوجِ بلاهت، در اوجِ افراط در زرنگیهای خود، به چیزی تبدیل
میشود که هیچ فضایی برای حضورِ آرمان در دلِ تجربهی زندهگی باقی نگذاشته است، به
چیزی چاق و پُرکلمه که جایی برای حضورِ هیچ چیزِ دیگری جز قصههای تصویریِ
"خود"ش ندارد. برای این متغیر/کارکرد، برای این قصهپذیرِ ناقصهگو،
زندهگی الزاماً همان بقاست (بقای بدنی که ظرفِ تصاویر و باشگاهِ بازی با تحققِ
نشانهها شود، بقای هوشی که هیچ وظیفهای ندارد جز صیانت از این بدن، بقای ارادهای
که اندیشه را در چنین هوشی خلاصه کند، ...).
تجربهها در جهانی که در آن فرایندهای وجودی
گردِ منطقِ کارکرد به جریان میافتند، در جایی که زندهگی در خدمتِ جریانِ کور و
بیغایتِ کارکردها قطعهقطعه (تصویری) میشود، لتوپار میشوند. دیگر بهندرت میشود
از فاعلِ تجربه یا ابژهی تجربه تصور روشنی داشت، چرا که خودِ رویدادِ تجربه صرفاً
واجدِ ماهیتی آینهای در برابرِ منِ منتشر در قطعههای زندهگی است – به جای آن که
ماهیتی ویرانگر و برهمزننده (سازنده) در برابرِ روایتهای من داشته باشد. از
سوی دیگر، دستمایههایی که وجودِ پیوستاری از تجربهها را ممکن میسازند، یعنی
آرمانها و ضدِآرمانها (یا همان جهانِ کشمکشهای سوژه با ایده)، به دلیلِ پناه
گرفتنِ قطعههای زندهگیِ واپاشیده به تنها (نا)جایگاهِ (شبه)اخلاقیِ باقیمانده
از ویرانهی عمارتِ زندهگی (یعنی اتاقِ حیاتِ شخصی)، به چیزی خُرد و بیاثر تبدیل
میشوند، به چیزی در حد و اندازهی امیدهای ناگفتنی و وعدههای تسلابخشی که تنها
در خیالسرایِ زندهگیِ تصویرشده امکانِ حضور دارند {چیزی شبیه به لبخندی زورکی به
معشوقِ بالقوه در میانِ جمعی که یک اُرجیِ طولانی را از سر گذرانده... بیگانهگیِ
انسان با باشندهگیِ آرمانها در لحظههای "واقعیِ" تجربهی زندهگی، به
بیگانهگیِ ترمیمناپذیرِ چنین لبخندی با ایدهی عشق میماند}.
نوعِ انسان محکوم به آرمانپردازی است – چنان که
محکوم است به میلورزی، به انتخاب، به یأس، به امید... . آرمانها همان چیزهایی
هستند که امکانِ گسترشِ مرزهای تجربه و هستی به وجودِ آنها بازبسته است؛ وجودی
که خود تابعِ امکانِ حضورِ مداومِ شکلهای حدیِ هستیِ انسانی در بافتِ زندهگی
است. این شکلهای حدی، چه در فلسفه بروز کنند و چه در عشق یا انقلاب یا شعر،
فرآورندهی لحظههایی هستند که در روشناییشان میتوان جلوههایی اگرچه کمنما از روشن
شدنِ کلیتِ زندهگی در پرتوی حضورِ ایدههای آرمانی را فرانگریست. امروز، که بیش
از پیش شیوهی شکلگرفتنِ تجربههای زندهگی تابعِ کار و مصرف و فرایندهای
(نا)اجتماعیِ همبسته با آنها شده، امروز که هر شکلی از زندهگی در راهِ ارزشهای
فراشخصی به انگِ تعصب و ترور طرد میشود، پاسداری از امکانمندیِ درنوردیدنِ
مرزها به قصدِ ساختنِ یک زندهگیِ انسانی و معنادار، مستلزمِ جدیت و ایثارِ مضاعف
در اندیشیدن و عمل کردن بر سرِ فهم و واسازی آرمانها است. ایثارِ جدی و جدیتِ
ایثارمندی که از جمله فوریترین و آشکارترین عواقبِ اجتماعیِ آن، بیرنگشدن و یا
هیولاییشدنِ فرد در نظرِ افرادیست که جدیت در تحققِ تاریخمندِ نوعِ انسانی را فدای
غیرایثاریترین مضحکههای حاکم بر ایدئولوژیِ زندهگی میکنند؛ افرادی که مهلکترین
کابوسِ آنها شاید همان ورودِ بیگانهها به زمین، و آشکارشدنِ سرشتِ حیاتِ مردهای
باشد که نسلها آن را با فخرفروشی به زمین و زمان زیسته اند...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفمن دوست دارم متنهای شما رو بفهمم. چند بار خوندن کمک زیادی بهام نمیکنه. خودتون پیشنهادی دارید؟ کلماتی که به نظر میرسه برای فهمیدن متن باید معنیشون رو دونست، از کجا میشه رمزگشاییشون کرد؟ یا شاید فهمیدن متنهای شما پیشنیاز لازم داره. پیشنیازهاشون چیا ان؟
پاسخحذفچند تا مثال. مثلا این کلمات توی این جملات:
پاسخحذف«اگر برازشِ فضیلتهایی مانندِ زیبایی، آزادی، عدالت و سایرِ سویههایی از حیات – که رغمِ انسانساختهبودهگیشان، بر طیفِ گستردهتری از موجودات و شکلهای وجودی حمل میشوند – را بتوان با توجه به شدت و ظرفیتِ اجراییِ آنها در خودِ زندهگی ارزیابی کرد» واژههای برازش، حمل شدن و ظرفیت اجرایی
«تقریبی که هر شکلی از اندیشهی رادیکال باید باردارِ آن باشد» تقریب
«در اینجا، صحبت نه معطوف به باور به وجودِ سرشتی تعینیافته از انسان است و نه متوجهِ تأملی رمانتیک بر از دست رفتنِ چنین سرشتی» سرشت تعینیافته و تامل رمانتیک
«با تصویریشدنِ حسها و اندیشههای ما، زندهگی به تصویری از اطوارِ زندهگی، به نمایشِ زندهگی، یا در یک کلام به ایدئولوژیِ زندهگی تبدیل میشود» تصویریشدن
«فاصلهای که خانهی آرمان است و زایشگاهِ عملِ راستین» عمل راستین
«کلِ ظرفیتهای وجودی در گوشه و کنارههای همانستیِ شناورِ چیزهایی که تصویرواره گشته اند، تپانده میشوند» همانستی
«وضعیتِ تصویری، وضعیتیست که بنا بر منطقِ بازنمایی در فانتزم، همواره درکشنده و در عینِ فروبستهگی ناتمام است؛ تصویر، درست بر خلافِ ایماژها یا سایرِ محتواهای حسی-شهودیِ فرادیداری، پُر است از رویدادهای پبشاپیشدلالتیافتهای که وراجی و عملگراییشان مانعِ امکانِ شکلگیریِ پیششرطهای نوییست که درنهایت زایشِ وضعیتهای نو را ممکن میسازند» فانتزم، درکشنده، ایماژ، وراجی
«...به چیزی چاق و پُرکلمه که جایی برای حضورِ هیچ چیزِ دیگری جز قصههای تصویریِ "خود"ش ندارد» قصههای تصویری
درود بر شما
حذف1. برای من نوشتهها، نه فقط در حدِ محتوا، که در حدِ انتخابِ واژهها، شکلِ جملهها و چیزای دیگهی ساختاری و نحوی هم اغلب گشوده و پایاننیافته ان. به این معنی که من، بعد از نوشتنِ یک قطعه، میتونم با شمای خواننده بشینم و درست مثلِ شما از اول نوشته رو بخونم و معنا کنم. بیشک توُ این بازخوانی، همونطور که بعضی معناهای مغفول یا نامقصود از طرفِ منِ نویسنده از پشتِ نوشته قد علَم میکنن، گزینههای نویی هم توُ زمینهی انتخابِ واژه و حتا فرمِ کلیِ بندها به ذهن میرسن که توُ خودِ لحظهی نوشتن تحققشون اصلاً محال بوده. اینجور قایمباشکبازیها ذاتیِ نوشتاره (لازم به یادآوری نیست که بخشِ عمدهای از نوشتههای گزارشی و چُسیده که از سر و روی مبارکِ وجدانای جیغ تراوش میکنه، به همون اندازه که تأثیربرانگیزی و کیفآوریِ آنی دارن، دستِ کم از لذتِ اینجور قایمباشکها بینصیبن)؛ منظور اینه که پیشنگریِ اینجور کاستیها یا افراطها، که توُ فرایندِ (باز)خوانی برجسته میشن، عمدتاً از حوزهی توانِ من به عنوانِ مؤلفِ متن خارجه.
2. با توجه به نکتهی بدیهیِ بالا، انتخابِ واژهها – البته اگر بپذیریم که مستقیماً متأثرن از حالاتِ ذهنیِ خاصی ان که بیش از اون که ریشه در خزانهی ارادهی منِ نوعی داشته باشن از خودِ مقتضیاتِ سیالِ متن برمیآن – فرایندِ عجیب و غریبیه که منطقش رابطهی یکبهیکی با منطقِ فردِ (باز)خواننده نداره. به نظرم این دو نکته روی هم نشون میدن که آوردنِ دلیل برای هر انتخابی که در فرایندِ نوشتن صورت گرفته، به قصدِ توجیه، تنویر یا تبیین، چندان که در وهلهی اول به نظر میرسه بیانگر، و حتا صادقانه، نیست!
بعد از این دو نکتهی دردِسرآور، باید بگم که در موردِ انگیزههای خاص در موردِ سبکِ نوشتن، که باز هم معتقدم اونقدر هم ریشه در بطنِ خودآگاهِ شفافِ همهجاحاضر ندارن، دلایلِ مشخصی دارم که اگه تمایلِ شما بود و حوصلهی من، بعداً بیشتر صحبت میکنیم. البته اذعان میکنم این نوشتهی اخیر کمی دشواریابه – دقیقاً به این خاطر که خودِ مطلب چندان دستمالیشده نیست! با این حال، همونطور که خودِ شما گفتی، فهمِ نسبیِ واژههای نامأنوس (چه فینفسه و چه از نظر جایگاهِ زمینهایشون در متن) برمیگرده به قرابتِ فکری و البته ذوقیِ ما با نویسنده، که ناگفته پیداست بحثِ پیچیده و درازی رو طلب میکنه...
و در آخر، جوابِ چیزی که خواسته بودید (که به لطفِ عطالتِ خجسته در زمانِ مقررِ کار، امکانِ پرداختن بهش فراهم شد!)؛ جایگزینهایی با توجه به دلالتهای متنیِ واژهها:
1. برازش: شایستهگی
2. حمل شدن: مترتب شدن، نسبت دادن
3. ظرفیتِ اجرایی: توانِ یا امکانِ عملیشدن
4. تقریب: منظور نزدیک شدن به نگاهِ داورِ بیگانه است
5. سرشتِ تعیُنیافته: ذات، طبیعتِ ثابت
6. تأملِ رمانتیک: تفکرِ رمانتیسیستی (اینجا بهتر بود به جای رمانتیک از رمانتیسیستی استفاده میشد)
7. تصویریشدن: کلیدیترین عبارتِ متن که بهحق باید گفت خودِ متن هیچ تعریفی ازش به دست نمیده؛ منظور تغییرِ نحوهی ادراکه، این که ادراک عموماً با تصاویرِ ذهنی، که خودشون ربطِ چندانی به واقعیت و تخیل ندارن، جهان رو معنا میکنه، نه مثلاً با مفهومپردازیِ انتزاعیِ فلسفی یا با عملِ بیواسطه... این مسألهی مهم و پیچیدهایه که پیشینهی پُربار و مفصلی داره، توُ تفکرِ مدرن عمدتاً میشه بسته به موضوعِ مطالعه به خیلیا ارجاع داد (مثلاً نقدِ مارکس از ارزش (در سطحِ روابطِ اجتماعی و عینی) و نقدِ هایدگر از تکنولوژی (در سطحِ هستیشناسیِ بنیادین) و ...). به نظرم، خودِ متن خیلی فشرده سرنخهایی به دست میده، اگرچه جستهوگریختهتر از اونی که برای یک ناآشنا به "تاریخِ نظریهی بازنمایی" بهدردبخور باشه...
8. عملِ راستین: کنشِ معنادار و مؤثر (این هم از دلالتِ زمینهایِ عبارت توُ متن برمیآد، نه از خودِ عبارت)
9. همانستی: بهتر بود اینهمانی رو به کار برده میشد، چون همانستی عمدتاً مترادف با هویت به کار میره؛ منظور شباهتِ دو چیز (که البته چیزِ دیگریه) تا حدِ مرگِ تفاوت بینشونه
10. فانتزم: تصویرِ ذهنیِ توهمزده، که البته توُ نظریهی روانکاویِ معاصر حاملِ نوعِ خاصی از شناخت هم هست.
11. دَرکِشنده: فروبلعنده
12. ایماژ: اصطلاحاً به یک باشندهی ذهنی میگن که هویتی استعاری داره، توُ زبانِ شاعرانه ایماژها دامنهی بزرگی از باشندهها، موقعیتها، حسها، احساسها و عاطفهها رو دربرمیگیره که لزوماً دیداری نیستند. درنهایت باز هم برمیگرده به نوعِ خاصی از نظریهی بازنمایی
13. وراجی: در اشاره به پُرمدلولبودنِ رویدادها، این که معنا و ارزشِ رویدادها پیشاپیش تعیین شده و رویدادها صرفاً در موردِ این معانی هرزهدرایی میکنن
14. قصههای تصویری: رجوع به 7
با سپاس فراوان از توجه
بسیار ممنون ام از توجهتون.
حذفاتفاق خوشایندی که برای من افتاد این بود که بعد از این که تصمیم گرفتم از متن به شما شکایت بیارم و بنابراین با کمی حرص خوندماش تا واژهها و بخشهایی رو که برام مبهم و دشوار (یاب) بودن، به خودتون ارجاع بدم، متن به شکل لذتبخشی و البته کمی، از خودش رونمایی کرد. انگار که اونهمه ور رفتنِ وسواسآمیز لازم بود تا اجازهی فهمیدهشدن بده. فکر میکنم توی اون حرص و تلاش برای اثبات غیرقابلفهمبودن متن چیزی بود که رهایی به دنبال داشت. البته وسوسهانگیزبودن موضوع هم توی میل به تکرارِ خوندن و به قول شما قایمباشکبازی با متن بی تاثیر نبود.
از وقتی که برای روشنکردن واژهها و تعابیر گذاشتید بسیار سپاسگزارم و بسیار امید و میل دارم که باز هم در زمان مقررِ کار، عطالتی براتون پیش بیاد و حوصلهی شما هم یاری کنه تا در مورد انگیزههاتون در انتخاب این سبک از نوشتن بگید.