۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

رقص ِحرمان در ماتم ِدلقک ِمهاجر



آدورنو در اخلاق ِصغیر می‌نویسد







«این گمان که فرد چنان در جامعه در حال ِزوال است که دیگر حتا ردی هم از آن برجا نمی‌ماند، گمانی بیش‌ازحد خوش‌بینانه است. چرا که نفی ِفردیت، و الغای ِمونادوار ِآن در یک‌دستی و یک‌نواختی، زمینه‌ی رهایی و حفظ ِفردی را فراهم می‌کند که در قیاس با عموم ِمردم، وضعیتی ممتاز به کف می‌آورد. فاجعه به معنای ِقلع‌وقمع ِآن چه پیش‌تر بوده نیست؛ فاجعه همانا به این سو و آن سو کشاندن ِپیکر ِبی‌رمق ِچیزهایی‌ست که رد ِمحکومیت ِتاریخ را بر خود دارند. فرد، در میانه‌ی این واحدهای انسانی ِاستانده‌شده و سازمان‌یافته به حیات ِخود ادامه می‌دهد؛ حتا می‌توان گفت حفظ می‌شود، ارزش می‌گیرد؛ لیکن، در حقیقت، وجودش یکسره تابع ِیکه‌گی‌اش شده، به قطعه‌ای از یک نمایشگاه می‌ماند، به آبستنی که کودکان ِدیروز را حیرت‌زده می‌کرد و می‌خنداند. از آن جا که دیگر وجود ِاقتصادی ِمستقل ندارند، شخصیت‌اش با نقش ِعینی ِاجتماعی‌اش درمی‌افتد. دقیقاً به خاطر ِوجود ِهمین تضاد است که به امری خنثا بدل می‌شود، به چیزی که می‌توان در اوقات ِفراغت مصرف‌اش کرد و از آن لذت برد. فردیت‌های وارداتی به امریکا را، که در حین ِواردشدن از فردیت ِخود تهی می‌شوند، شخصیت‌های رنگارنگ می‌خوانند. اشتیاق‌شان، انگیزه‌های فرونخورده‌شان، وسوسه‌های نابهنگام‌شان، "اصالت‌شان"، حتا نفرت‌انگیزی ِخاص‌شان، زبان ِبه‌هم‌ریخته‌شان، همه و همه، حکم ِلباس ِدلقکی را به خود می‌گیرند که به اجرای نمایش می‌پردازد. از آن جا که در مقابل ِسازوکار ِرقابت ِجهانی شکسته اند و جز به میانجی ِآن وجهه‌ی سنگ‌شده‌ی شخصیت‌شان طریق ِدیگری برای سازگارشدن با بازار پیش ِرو ندارند، آن چنان با شور و شتاب به من ِممتاز ِخود پناه می‌برند و خود را اغراق‌آمیز جلوه می‌دهند که سرانجام به‌کلی عاری از آن چیزی می‌شوند که بدان وانمود می‌کردند. زیرکانه به ساده‌دلی و سربه‌راهی تظاهر می‌کنند؛ خصوصیتی که اصحاب ِقدرت می‌پسندند، و آن‌ها هم زود فرامی‌گیرند. در جهان ِسرد ِتجارت، به منزله‌ی آدمیانی خون‌گرم و دل‌افزا خودفروشی می‌کنند، با شوخی‌های مزخرفی که حامیان‌شان از سر ِخودآزاری از آن‌ها لذت می‌برند خودشیرینی می‌کنند، و با هیجان‌زده‌گی و دست‌پاچه‌گی ِنانجیبانه ارزش‌های جدی ِملت ِمیزبان را تأیید می‌کنند. رفتاری‌ که گراکوای‌ها در امپراتوری رم به پیش می‌گرفتند. کسانی که فردیت ِخود را به معرض ِفروش می‌گذارند، داوطلبانه حکم ِمحکومیتی را که اجتماع، به مثابه‌ی داور، کف ِدست‌شان می‌گذارد، می‌پذیرند و بدین ترتیب بی‌عدالتی‌ای را که بر آن‌ها روا شده، برحق جلوه می‌دهند. آن‌ها به عنوان واپس‌گرایان ِممتاز، پرچم‌دار ِواپس‌گرایی می‌شوند و حتا مخالفت‌های پرسروصدای‌شان معمولاً تنها شکل ِظریف‌تر ِوفق‌یافتن با شرایطی‌ست که با ضعف ِخود آن را به وجود اورده‌اند. »
 این قطعه را می‌توان در حکم بیانی تاریک و در عین حال واقع‌گرایانه از جای‌گاه فرهنگیی مهاجران و تأثیر مهاجرت بر تخریب شخص‌مندی ذهنیت و رفتار خودانیگخته‌ی افراد در نظر داشت. عینیت ِاجتماعی، یا به زبان ِبه‌تر موقعیت ِفرهنگی و مادی ِجدید ِ، مهاجر، به نحوی دردبار و گسترده، سراسر ِهستی ِاو را زیرورو می‌کند؛ و این زیروروشدن البته به نام ِتحول(!) تحویل می‌شود و سیمایی موجه، محترم و شایسته به چهره‌ی لت‌و‌پار ِشخصیت ِمهاجر می‌بخشد. مهاجری که کل ِهستی‌اش در سازوکار ِهمانست‌شدن ِشخصیت‌اش با تلقی ِ"دیگران" خلاصه می‌شود؛ سازوکاری که تنها به واسطه‌ی سرشت ِقهری‌بودن ِانگیختارهای ِخود قادر به القای ِحس ِخوش‌‌بختی در شخصیت ِکالبد‌شکافی‌شده است. درواقع، چیزی که این دگردیسی را از جامعه‌پذیری ِفرد در سرزمین ِمادری متمایز می‌کند، سرشت ِازخودبیگانه‌ساز ِآن است – وگرنه، "در-دیگران-زیستن" و تقلا برای معنابخشی به هستی‌ای که یکسره در تقلید و تصویرسازی و پس‌انداز ِلذت از ریخت افتاده، منش‌نمای مسلط ِزیستن در زمان ِحاضر است.
 شکل ِنمایشی ِهویت ِمهاجران، و خاصه روشنفکران و دانش‌آموختگان ِمهاجر، در جامعه‌ی غربی، که خود ازاساس با وفور و نمایش شکل‌بندی می‌شود، سازگار با کارکرد ِاجتماعی آنهاست: این منشور ِرنگارنگ ِحقوق ِبشر نیست که حق ِآزادی ِانتخاب ِوطن را نهادینه می‌سازد، مهاجران تنها بدین خاطر که می‌توانند در بزنگاه ِافسرده‌گی‌های تاریخی (که امروز به لطف ِتحقق ِرفاه، در کاهش ِمیل به کار و بازتولید و تولید ِمثل و ... نمود پیدا می‌کند) یاری‌رسان باشند، در کشور ِمقصد پذیرفته می‌شوند؛ آن‌ها نهاده‌های تولیدی اند و نه چیزی بیش‌تر، و هویت ِبنیادین ِآن‌ها، که به خاطر ِامید به پذیرفته‌شدن در فرهنگ ِنو ملتمسانه و انفعالی گشته، به این شیء‌واره‌گی نیرو می‌دهد. این تصور که مهاجر می‌تواند، با پذیرش ِفرهنگی (که در جامعه‌ی مصرفی ِتام، به ساده‌گی می‌توان آن را به پذیرش ِمصرف‌گرایی تقلیل داد)، آن شکلی از زنده‌گی را برپا سازد که  هر لحظه با امید به دست‌یابی ِآن به حیات ِخاکستری ِخود ادامه می‌دهد، تصوری خام‌اندیشانه است. امید، که نیروی اصلی ِعمل ِسازنده قلمداد می‌شود، واجد ِسویه‌ای تخدیری‌ست که در صورت ِقرارگفتن ِسوژه در جامعه‌ی نمایش، که نحوه‌ی برخورد ِآن با عاملان ِوارداتی دوگانی ِکالای ِضروی-کالای لوکس را به هم می‌زند، آزاد می‌شود و در رگ و جان رسوخ می‌کند. هر اندازه مهاجرانی که کارگر ِساده‌اند هویتی کالایی دارند و به شکل‌های مختلف از بازی در عرصه‌ی عمومی توانمندی‌زدایی می‌شوند، روشنفکر هم واجد ِتصویری کالایی است و شخص‌مندی ِاو در عرصه‌ی عمومی – جایی که هویت ِراستین ِسوژه قرار است در آن شکل گیرد و ببالد – لوکس و القایی است. ناتوانی ِمشارکت ِفعالانه‌ در حیات ِاجتماعی (البته اگر از پروبلماتیک ِخاموشی و بی‌تفاوتی ِاکثریت و ناتوانی ِعمومی ِاجتماع‌ها در تغییر ِاجتماعی در دوره‌ی معاصر گذر کرد و به امکان ِوجود ِسوژه‌مندی ِاجتماعی خوش‌بین بود)، بی‌مناسبت با رابطه‌ای نیست که مهاجر نسبت به خویشتن یا نفسی که از خود فهم می‌کند، برقرار کرده است. این رابطه سراسر مبتنی بر مراوده‌ای یک‌سویه و منفعلانه نسبت به گفتمان‌ها (حوزه‌های تکه‌تکه وبی‌شکل‌و‌سازمان ِهژمونی)یی‌ست که با گوش‌زد کردن ِبیگانه‌گی و غربت ِاو، مانع ِبروز ِاستقلال ِشخصیتی‌اش می‌شود. دلقک‌مأبی ِمهاجران سویه‌ی دیگری از افسرده‌گی ِاجتماعی ِآن‌ها در قلمرویی‌ای‌ست که عاملیت ِاجتماعی‌شان در آن به خاطر ِبی‌چاره‌گی با دیگری ِبزرگ ِجدیدی که او را به جرم ِبیگانه‌بودن خاموش می‌کند، در سطح ِنباتات است. دیگری ِبزرگ برای مهاجر، نه نهاد ِخودکامه‌گی‌ست و نه سنت‌های دست‌و‌پاگیر؛ دیگری ِبزرگ، در اصیل‌ترین شکل ِخود، در نامرئی‌ترین حالت ِممکن، از لابه لای عادت‌ها، رسم‌ها، رفتارها و انتظارات ِجدیدی بر او ظاهر می‌شود که فراموشی ِگذشته را از او طلب می‌کنند، و از او می‌خواهد تا برای آن که حق ِمالکیت ِابژه‌ی میل ِجدید را به دست آورد ابژه‌ی میل ِگذشته را ترک کند. این کارکرد ِاجتماعی و (نا)پدرانه‌ی دیگری ِبزرگ است: تحمیل ِنظام ِنمادین ِجدید بر سوژه و تهی‌ساختن ِاو از پس‌ماندهای اشتیاق‌؛ سوژه‌ای که با فراموشیدن ِسنت و تاریخ ِمطلوب‌های تاکنونی‌اش، شخصیت ِخود را آماده‌ی پذیرش ِفیوض ِالاهه‌گان ِجدید کرده، گرفتار ِحرمان ِبی‌امان ِسرگشته‌گی ِمیل می‌شود: ابژه‌ی میل ِاز دست رفته همچون لکه‌ای نازدودنی بر اوقات ِآگاهی‌اش ظهور می‌کند تا سرنوشت ِمحتوم ِاو در دوری از مطلوب را به او یادآور شود. کار ِدیگری ِبزرگ، تصویرسازی از آینده و درونی‌کردن ِآثار ِجانبی ِآن حرمان، با تحویل ِآن‌ها به توهماتی‌ست که رنگین‌کمان ِخوش‌بختی بر تارک ِآن‌ها سوار می‌شود.
  وضع ِمهاجر، دست ِکمی از موقعیت ِسرکوفته‌ای که او در جامعه‌ی خود (جامعه‌ی خفقان) داشت ندارد: در هر دو، او، درنهایت، در زیر ِسایه‌ی ضرورت ِنمایش و ترس از برهنه‌شدن ِخویشتن ِخویش نفس می‌کشد. رضایت‌مندی ِنسبی ِمهاجر در زنده‌گی ِجدید ِخود، که عمدتاً برآمده از گسترده‌شدن ِدامنه‌ی آزادی ِمنفی ِحاصل از وجود نهادهای مدرن در این کشورهاست، نه تنها رابطه‌ای با ارتقای ِشخصیتی و فرهنگی ِاو ندارد، بل‌که اساساً هم‌بسته با تقلیل ِظرفیت‌های روحی و حساسیت‌های اجتماعی ِاو هستند – همان چیزهایی که اشتیاق ِرنج‌انگیز و ارزش‌مند ِمعطوف به تغییر به لطف ِغلظت ِوجودی ِآن‌ها ممکن می‌شدند. او زیستن در طراوت ِزنده‌گی ِجدید را به به‌خواب‌رفتن ِتدریجی ِحس‌گرهای اجتماعی ِخود مدیون است؛ منطق ِجامعه‌ی مصرفی، ازاساس، منطق ِبی‌حس‌شدن، رهاکردن، وادادن، و کیف‌کردن در بی‌اعتنایی ِاجتماعی ِمفرط است. مهاجر به خوبی می‌تواند در فضای ِآزادی که به او اجازه‌ می‌دهد تا هم‌سنگ ِدیگران با درافتادن در گیجاگیج ِدست‌مالی‌کردن ِپول و کالا هویت ِاجتماعی ِخود را تعریف کند، نیروهای حسی ِخود، و رنج ِخاسته از پروا و دغدغه‌ی زیستن با آن‌ها، را از دست ‌دهد؛ این بی‌حسی، که در شکل ِنهایی ِخود در پذیرش ِیک‌باره‌ و بی‌رنج ِشکل‌ زنده‌گی ِجدید نمایان می‌شود، همان سرخوشی از معلق‌زدن در ساحلی‌ست که از تابش ِسوزناک ِآزادی ِمطلق آتش گرفته. شادی بی‌امید ِمهاجران، که از نظر ِسنخ‌شناسی بیگانه با خنده‌ی امریکایی نیست، نقابی‌ست بر درد ِبی‌دردی ِاین سوزش ِهمیشه‌گی. این شادی، و آن خنده، پرده از تلخی ِچهره‌ی دلقک ِشوربختی برمی‌‌دارند که کیف از (توهم ِ) فراوانی، پول، شهرت و آسایش را به بهای ناتوانی از روبه‌روشدن با نفس، ریشه و نام ِخویش بر خود خریده است.