۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

مبادله‌ی نمادین و سهم ِنفرین‌شده


فراسوی ِمبادله
یا
ادای دین به ابراز ِاین شکرانه که تحریم هستیم

ژرژ باتای در کتابی به‌نام "سهم ِنفرین‌شده" با به پیش کشیدن ِاشکال ِبدوی و فراموش‌شده‌ی مبادله،  انگاشت ِمتعارف از مبادله‌ در علم ِاقتصاد را به چالش می‌گیرد. به زعم ِاو، علم اقتصاد تنها به تحلیل ِشکل ِخاصی از مبادله می‌پردازد که تنها بخشی از حیات ِاقتصادی ِآدمی را می‌پوشاند – و البته همین نکته‌ی مهمی‌ست که چه‌گونه "امر ِاقتصادی" ِتعریف‌شده در چنین بستاری به‌عنوان ِتنها شکل ِ"واقعیت ِاقتصادی"ِ قابل ِتحلیل معرفی می‌شود. اقتصاد، در معنای ِپردامنه‌ای که او در نظر دارد، افزون بر پس‌انداز، انباشت، سود (و دستگاه ِارزشی و اخلاقی ِضمیمه‌‌شان‌)، دربرگیرنده‌ی آن قسم از کنش‌ها و مبادلاتی‌ست که بر اتلاف، هدرروی و ول‌خرجی (و اخلاقیات‌شان: خشونت و مرگ) دلالت دارند. سهم ِنفرین‌شده نامی‌ست برای آن ابژه‌ای که رابطه‌ی سوژه با آن در قالب ِگونه‌ای از مبادله و اقتصاد رخ می‌دهد که، خارج از حوزه‌ی ِکم‌یابی، بخش ِمهمی از مبادلات ِانسانی را دربرمی‌گیرد.  
بودریار ایده‌ی سهم ِنفرین‌شده را در قالب ِ"مبادله‌ی نمادین" و "مبادله‌ی ناممکن" بازمعنا می‌کند. مبادله‌ی نمادین، مبادله‌ی تعهدآوری‌ست که بین ِسوژه و دیگری برقرار می‌شود و ابعاد ِنمادین ِرابطه – از گفت‌و‌گوی شخصی گرفته تا نیایش با امر ِقدسی – را شکل می‌دهد. مبادله‌ای مبتنی بر رفتار ِغیرعقلایی و جنون‌بار، مبادله‌ای مبتنی بر ایثار از مازاد و اعطای ِآن به دیگری؛ رفتاری شبه‌مسیحایی که پس از گشت ِپروتستانی ِمسیحیت و حاکمیت ِتدریجی ِسرمایه‌داری ِصنعتی لباس عوض کرد و به آن چیزی بدل شد که در چارچوب ِاخلاقیات ِپیشرفت– که چیزها را در بستاری فایده‌گرایانه تحویل می‌کند – به عنوان ِرفتاری ناجور از عرصه‌ی تحلیل حذف و سوژه‌اش به تیمارستان یا زندان گسیل داشته می‌شود. طرفه این که در ادیان ِابراهیمی سوژه‌ی این مبادله، سوژه‌ی ایثار، رهسپار ِبهشت می‌شود. چراکه عطف به امر ِقدسی، که طالب ِاصلی ِاتلاف است، همان تسلیم به مبادله‌‌ی تعهدآوری‌ست که رستگاری ِجاودان در گروی اجرای تام ِآن محقق می‌شود. اجرایی اساساً خشونت‌بار که در آن سهم ِنفرین‌شده‌ای که در فراگردی واژگونه مُهر ِنفرین را از مازاد ِلذت در هستی برمی‌دارد، دود ِهوا می‌شود. اصل ِاقتصادی ِچنین مبادله‌ای، نه بهینه‌گی که هدرروی است. تقرب به دیگری گرمای ِخود را از خون ِقربانی‌ای می‌گیرد که در پیش‌گاه ِاو ریخته شده. تکه‌تکه‌های اندام ِقربانیان و پاشیده‌گی ِاشیا متناظر اند با بخش‌هایی از بهشت که به سوژه‌ی کنش ِانتحاری وعده داده شده. قربانی هر اندازه بزرگ‌تر باشد، دیگری راضی‌تر است و باران بیش‌تر می‌بارد. 

سهم ِنفرین‌شده چیزی‌ست که یک‌بار برای همیشه در مبادله‌ به پیش کشیده، مصرف شده و نیست گشته است. چیزی از آن برجای نخواهد ماند که با چیز ِدیگری معاوضه شود، عاری از ارزش ِمبادله‌ای‌ست و درست به همین خاطر نمی‌تواند معنایی برای سیستم داشته باشد. امر ِترجمه‌ناپذیری که ذات ِغیرنشانه‌ای و برگشت‌ناپذیر ِمصرف را نماینده‌گی می‌کند. با این حال، سیستم اساساً برپایه‌ی وفور ِوجود ِهمین امر ِبی‌معنا و نامبادله‌ای‌ست که جریان دارد. اتلاف جزء ِناگسستنی ِمجموعه‌فراگردهای کلانی‌ست که سیستم ِمبادله بقای ِخود را وام‌دار ِآن‌هاست. پارادوکس ِاقتصادی ِپس‌انداز، قبح ِعُرفی ِساده‌زیستی و قناعت، الگوی ِاجتماعی ِاسراف-‌هم‌چون-بزرگ‌منشی، اخلاقیات ِطبقه‌ی مرفه، سویه‌هایی از یک روح ِهم‌دوس اند که ابعاد ِمنشوری را تعریف می‌کنند که بقای ِسیستم به سلامت ِآن بازبسته است. اصلی که این منشور در آن می‌درخشد، این‌همان ِاصلی‌ست که پسربچه‌گان در روزهای خردسالی، بر مرزهای معصومیت، مردانه‌گی/برازنده‌گی‌شان را براساس ِآن به رقابت می‌گذارند. این که سهم ِنفرین‌شده‌شان(!) چه‌قدر بزرگ‌تر است. همان اصلی که برپایه‌ی آن، در کمال ِخشونت و عشق، با سری افراشته و لبخندی بر چهره می‌توان گفت: " دعا کنیم که هر روز تحریم‌ها بیش‌تر شود". سهم ِنفرین‌شده که بیش‌تر باشد، ایثار که سرریز کند، زبان و خرد که عشق را بر اعطای ِمازاد تحویل کنند، باران بیش‌تر می‌بارد. دیگری اما، بی‌رمق از تعمیم ِمرگ‌خواهی، ترجمان ِوضع ِستم‌باری می‌شود که خشونت ِضمنی ِاین مبادله‌ی ناممکن محقق ساخته است. "دعا کنیم هر روز تحریم‌ها بیش‌تر شود" پاره‌گفتار ِوضعیتی‌ست که در آن خدا، در ستم‌دیده‌گی، از شهروند پیشی گرفته است.

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

لیبرال‌ها و بی‌ذوقی


من همه‌چیز گوش می‌کنم...

این استثنا نیست. در مواجهه با آشناهای لیبرال، گاهی که صحبت به وادی ِفرهنگ کشیده می‌شود و ناگزیر کانون ِبحث به حکم ِذوقی و توان ِتحلیل ِاستتیک عطف می‌کند، یک‌باره چهره‌‌شان، در صراحت ِدردناک ِبی‌بنیه‌گی ِفرهنگی‌شان، از هم می‌پاشد. یا خود آن‌ اندازه صداقت دارند که این ناتوانی را با رسم ِمؤدبانه‌ی سکوت و نخودیت ابراز کنند، یا فوراً دست به عصا می‌شوند، به ریطوریقای ِموهن ِتخطئه‌ی فرهنگ پناه می‌برند: این که این‌ها اصول و اداست، زنده‌گی در جای ِدیگری در جریان است(!)، و گفت‌و‌شنود ِفرهنگی همه افاده‌ است و چرندیات. ریطوریقای ِموهنی که چپ‌های ارتدوکسی که از اندیشه‌ی چپ فقط سیگار و تی‌شرت ِقرمز و موی ِسینه و داد و فریادش را گرفته‌اند هم در اوقات ِفرهنگی خوب بدان می‌آویزند و شکم ِفقر را با تخطئه‌ی هنر باد می‌کنند. حساب ِاین چپ‌ها روشن است! آن‌ها کلا ًاحمق اند – و این حماقت تا آن‌جا که سنخی مردانه و پرخاش‌گر دارد به آن عرصه‌ی تصویری‌ای مربوط می‌شود که ناتوانی (یا نخواستن) در درک ِدرست ِبوم و تاریخ، به رنگ و رو و فربه‌گی‌اش می‌افزاید. اما حساب ِلیبرال‌ها که مراماً خود را عاقل تعریف می‌کنند و به‌ زبان ِکانتی خرَد را از بسته‌گی‌های بیرونی وارسته اند و بالغ شده اند، کمی پیچیده‌تر است. بی‌ذوقی ِلیبرال‌ها، از نهادینه‌شدن ِپوزیتیوته در جهان‌بینی‌شان ریشه می‌گیرد. نه این که به هستی-چنان-که-هست راضی باشند – آن‌ها منطقی‌تر از این حرف‌ها اند، بل که هستی را صرفاً در قالب امکانات ِمتصوری می‌بینند که به واسطه‌ی دستورات ِدیگری ِبزرگ‌شان (منطق ِبازار یا فریدمن یا هایک) پیش‌نهاد شده. به عبارت ِبه‌تر، آن‌ها در جهان‌بینی ِصاف‌و‌ساده‌ای که پوزیتیویته برای‌شان مهیا کرده، هیچ دلیلی در ضرورت ِکشمکش ِجدی با فرهنگ و امر ِاستتیک نمی‌بینند. به زبانی سهل و ممتنع، آن‌ها اساساً از مواجهه با امر ِواقعی "آزادسازی" شده اند!

من همه‌چیز گوش می‌کنم؛ ژانر ِخاصی را نمی‌پسندم؛ همه‌جور فیلم می‌بینم... ذوق و سلیقه‌ی لیبرال‌ها، بنا به تعریف ِعوامانه و اساساً نافلسفی‌ای که از انتخاب دارند، این بی‌تفاوتی ِبرنتابیدنی را توجیه می‌کند. بی‌‌اعتنایی و خنثا‌مندی ِوحشتناکی که بحث را در نطفه می‌خشکاند؛ و آن‌ها هیچ ابایی ندارند که آن را در سایه‌ی رواداری و تساهل – که آن را هم نااندیشیده و ناگوار بلیعده اند – پنهان کنند. وقتی که ابراز ِنظر ِکسی فراتر از این نمی‌رود که در رابطه با این پرسش که این فیلم را چه‌طور دیدی بگوید «قشنگ بود!»، باید به ستمی که بی‌قیدی ِفرهنگی ِشیوه‌ی زنده‌گی ِلیبرالی بر ذهنیت روا داشته اندیشید. این که چه‌گونه فضای ِاندیشه‌گی ِذهنی که مفتخر به تعلق به اومانیستی‌ترین جریان ِفکری‌ست، عاری از حساسیت‌های زیبایی‌شناختی شده، پرده از این مسأله برمی‌دارد که شیوه‌ی زیستی که در سایه‌ی چنین جریانی شکل گرفته چه ایدئالی از فردیت و انسانیت را ملحوظ داشته است. دامنه‌ی لیبرال‌مآب‌هایی که به لحاظ ِفرهنگی خنثا هستند و حس‌گرهای‌شان در مواجهه با امر ِهنری بی‌حس شده، فقط محدود به اقتصادخوان‌ها نیست؛ این مسأله به‌خصوص زمانی پررنگ‌تر می‌شود که ناتوانی ِفلسفه‌خوانی که در سنت ِذاتگرای ِفلسفه‌ی تحلیلی، ذهن ِخود را عاری از دشواری‌ها و حساسیت‌های فرهنگی کرده، چشم را بزند. انتظاری که سیستم، یا همان گفتمانی که به "دانش" ِاین افراد مشروعیت می‌دهد، تولید می‌کند ازاساس در طرد ِضرورت ِدرگیری ِفرهنگی شکل می‌گیرد. هیچ‌کس از یک دانش‌آموخته‌ی اقتصاد یا فلسفه‌ی تحلیلی انتظار ندارد تا رهیافتی یکه و خاص در خوانش ِیک فیلم یا یک سمفونی داشته باشد؛ از او انتظار نمی‌رود از تاریخ ِیک ایده چیزی بداند، یا دست ِکم سبک‌ و سلیقه‌ی ادبی و نوشتاری ِخاصی از خود عرضه کند؛ چراکه او اساساً نیازی به این ندارد که چیزی از خود داشته باشد! عرصه‌ی ابراز ِفرهنگی اساساً عرصه‌ی شخص‌مندی‌ها، استعلاها و رویارویی ِآن‌هاست و فضای تخصص‌‌یافته و مقسَم ِعلم ِدانشگاهی، جایی که در آن اصل ِحاکم اصل ِتقلید و ارجاع و ساده‌گی‌ست، عاری از استعلاست. این درحالی‌ست که علوم ِانسانی رسالت ِتاریخی ِخود را در آزادی ِمثبت (آزادی برای تعالی) تعریف کرده اند؛ با این حال، طنز ِتاریخ – که اصلاً (برخلاف ِاراجیف ِمارکسیسم ارتدوکس) ماهیتی فی‌نفسه دیالکتیکی ندارد – رسالت ِتاریخی را در معافیت ِآدمی در اندیشیدن به چیستی ِ"تعالی" تحویل کرده؛ اندیشیدنی که ضرورت ِحیاتی ِآن در چاقی ِروزافزون ِآزادی به ساده‌گی فراموش می‌شود. اپیستمه‌، ضرورت ِ"کارکردن" بر روی ظریف‌ترین وجه ِدانستن را از آن‌ها سلب کرده است. در سایه‌ی این سیستم، فروختن ِفرونسیس به تخنه نه تنها روا که از اصول ِنانوشته‌ی پیشرفت ِذهنی (که عملاً هم‌بسته‌ی پیشرفت ِشغلی - و بلاهت - است) تعریف می‌شود.

دوستان ِلیبرالی داشته‌ام که ذوق‌مند و باقریحه بوده‌اند، اما به اذعان ِخودشان، ته‌مانده‌ای که در آن‌ها هست تا حساسیت‌شان را برانگیزد عموماً مربوط به روزهای کودکی‌ست که ناخواسته در فضای ِخانه موسیقی‌خواه شدند و کتاب‌خوان، و یا به ایام ِنوجوانی و سرکشی برمی‌گردد که دستی به ادبیات می‌بردند و به جبر ِهم‌سالان نیچه و شاملو و سروش می‌خواندند – دهه‌ی هفتاد از این نظر که مُد ِجوانی را در روشنفکری تعریف کرد، دهه‌ی زرینی بود. بی‌دلیل نیست که امروز حساسیت یا توانش ِفرهنگی آمیخته با مالیخولیاست. رنج‌مایه‌ی حظی که سوژه از درگیری ِفرهنگی ِامروز می‌برَد، چیزی افزون بر رنج ِذاتی ِمواجهه با امر ِزیبا/والا در خود دارد... یکی از تعهدات ِانسانی ِهر کسی که سودای ِتعالی‌بخشی به هویت ِانسانی را در دل دارد، یادآوری و به یادآوردن ِاین وجه از ازخودبیگانه‌گی است که آدمی را در کمال ِآزادی(؟) عاری از خودآگاهی ِاستتیک کرده است. یادآوری نه برای زدودن ِمالیخولیای ِفرهنگ، که برای انزوازدایی از آن، برای هرچه انسانی‌تر و مکالمه‌ای‌تر کردن ِتجربه‌ی فرهنگی؛ برای بازگرداندن ِحق ِزیبایی به اندیشیدن، در عصری که همه‌ چیز زیر ِبرق ِ(نا)زیبایی‌های القایی از نفس می‌افتد. 

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

در ستایش ِزن: چهار بند درباره‌ی تحقق ِامر ِمنفی در جُرم


یادداشتی به بهانه‌ی مجرم


جرم در مقام ِسرپیچی از نهاد و عرف، کنشی‌ست که  در قالب ِگرانی‌گاهی متجسم می‌شود که نظم ِچیزها بر گرد ِآن و در تلاش برای ادغام ِآن خود را برمی‌نهد و استوار نگه می‌دارد. جرم چیزی‌ست که یادآوری می‌کند حقیقتی که ورای نظم بر آن سایه می‌اندازد و آن را به مکان ِدل‌پذیر ِباشیدن تعبیر می‌کند چیزی جز آشوب نیست. اس و اساس ِهر دستگاهی – از سیستم‌های الاهیاتی گرفته تا پلیس ِشهر – آن بخشی از هستی است که در برابر ِنمادین شدن، در برابر ِالتزام و سرسپاری، تن می‌زند و همچون لخته‌ای ناجور در مقابل ِکلیت ِاجرایی ِدستگاه، که چیزی جز فراگرد ِپیراستن و هم‌گن‌سازی نیست، سرکشی می‌کند و بدین ترتیب با پیش کشیدن ِامکان ِامحای ِخود، به بقای ِدستگاه مشروعیت می‌بخشد.

در تمام ِافعال ِمجرمانه کیفی که عامل از آن محظوظ می‌شود به واسطه‌ی تقرب ِاو به ایده‌‌ای‌ست که اصلاتاً تمام ِمعانی و ارزش‌های سامانه‌ی معروف در فاصله‌جویی از آن خود را محقق می‌کنند. در این معنا جرم همان دال ِعدالت است؛ چیزی‌ست که امر ِبه‌معروف، و اقتصاد ِجزا و پاداش برپایه‌ی آن بنا می‌شود: کمیابی و محدودیت، یا همان هسته‌ی مؤسس ِلذت و مطلوبیت.

جرم زن است. تبعید ِآدم از عدن، تنانه‌گی، احساس‌گرایی، خون و خیسی، بی‌نظمی و دیوانه‌گی، بی‌کلامی، بی‌معنایی،... سوژه در هستی، و شهروند در جامعه، تنها زمانی هویت‌مند می‌شود که محیط ِباشنده‌گی‌اش را از این چیزها عاری کند و در یک کلام مرد شود. در این صورت سیستم او را از مواهب ِبی‌پایانی که از مَردشدن ِسوژه‌ها و میراندن ِبدن‌ها و جنون‌ها دشت کرده، بهره‌مند خواهد کرد: به کمک ِپلیس آدم عدن را بازسازی می‌کند، در خون و بی‌معنایی می‌غلتد و در رقت ِاحساسات‌اش غرق می‌شود. دایره‌ی شوم ِزهد، دایره‌ی تبعید و تلذذ زمانی بسته می‌شود که نا-مجرم، کسی که حق ِدستور را خوب گزارده، برای همیشه به دامان ِآن چیزی برگردد که عمارت ِحیات ِحقیر و پاکیزه‌ی خود را در امتناع از آن برپا کرده بود: سرخوشی، اسراف، حوری، ... . جرم زن است، و بهشت به‌درستی حرم‌سرا تصویر شده است.

حقیقت‌مندی ِجرم در این است که اساساً بی‌ذات است. نهاد و قدرت و مرد، که هویت و مشروعیت ِخود را در طرد ِفاعل ِجرم تثبیت می‌کنند، خود در فراگرد ِاین تثبیت‌سازی دگرگون می‌شوند، از ریخت می‌افتند و از شکلی به شکل ِدیگر درمی‌آیند. در این میان، جرم قایم‌‌باشک بازی می‌کند و در مقام ِصورتی ِازلی ماده‌ی دیگری را بر خود سوار می‌کند تا خود را دوباره بر ضد ِنظم ِنو بازتعیین کند. زمانی سقراط مجرم بود، زمانی استراوینسکی و زمانی موسوی. ماهیت ِبی‌ذات ِجرم در این معناست که عرصه‌ی امر ِسیاسی و کنش ِمجرمانه را به یکدیگر پیوند می‌زند. کنش ِسیاسی ِاصیل، ضرورتاً کنشی مجرمانه است؛ بدین معنا که زبان ِمسلط را به لکنت وامی‌دارد و قضیب ِافراخته‌ را اخته می‌کند تا وجهه‌ی دیگری از حق‌مندی را در بی‌نظمی ِحادی که به پیش آورده برافرازد. ناپایداری ِاین حق‌مندی، و ضرورت ِکشتن ِمردانه‌گی ِزن، حکایت از این دارند که هر تلاشی برای تدوین ِفراگیر ِامر ِسیاسی بی‌هوده است. نیهیلیسم تنها شکلی از جرم است که تاریخ ندارد.

خیر وخدا طفیلی ِشرارت و شیطان اند.