Stop Crying! Your dad’s gonna win!
در مهمانی ِنسبتاً شلوغی که در خانهی ر برگزار شده بود، بعد از احوالپرسیهای متعارف و صحبت از روز و سینما و سیاست و ملال، حسب ِمعمول بیهودهگی ِجمع بر افراد مستولی شد و اکثریت تصمیم گرفتند تا مثل ِهمیشه مغاک ِزمانی ِباقیمانده تا وقت ِخداحافظی را با بازی پانتومیم پُر کنیم. ا که به لحاظ ِسنی ریشسفید ِجمع به شمار میرود، دخترک ِلوس و نازپروردهای دارد که آن شب خسته از این جمع ِبزرگسال بدبهانهگیر شده بود. او و همسرش که گرم ِبازی و الکل شده بودند، به بهانههای دختر بیالتفات بودند تا این که درنهایت به گریه افتاد و با خشم به سمت ِا رفت تا کاغذی را که گزینههای بازی را بر روی آن مینوشت از او بگیرد به این بهانه که میخواهد نقاشی کند. ا کاغذ را پس کشید و از دیگران خواست کاغذ ِدیگری به دخترش بدهند. دخترک پا به زمین میکوفت که حاضر نیست کاغذ ِدیگری بگیرد و تنها همان کاغذی را میخواهد که در دست ِا است. ا که اساساً شخصیتی رقابتگرا و ظفرطلب دارد، مدام کاغذ را پس میکشید در حالی که دختر چهارسالهاش همچنان عر میزد؛ کاغذ به الماس تبدیل شده بود، تکه ارزشمندی بود که در آن نیروهای ذهنیاش را برای شکست ِگروه ِرقیب به اجرا گذاشته بود و به هیچ وجه حاضر نبود چنین عزیزی را از دست بدهد. دخترک همچنان گریه میکرد! نگاهام را بر افراد گذراندم، به جز یکی دو نفر، باقی سر پایین انداخته بودند گویی که قوش ِگلهشان ناباب از آب درآمده باشد! چند نفری با هم همزمان باجدیت تشر زدیم که کاغذ را به دخترش بدهد؛ ا اکه انگار تازه شستاش از وضعیت ِپیشآمده خبردار شده بود، قصد ِدادن ِکاغذ را داشت که ناگهان دستاش را باز پس کشید! بهسرعت با خودکار کلماتی را که روی کاغذ نوشته خطخطی کرد مبادا به دست ِگروه ِرقیب بیافتند. کاغذ به ارباب ِعر داده شده و صاحبخانه آهی از سر ِخلاصی میکشد. ا خود را روی مبل ِراحتی جمعوجور میکند، با آن نگاههای سبکی که عادت دارد از بالای عینکاش بیاندازد نگاهی به جمع انداخت - و این کار رنگ ِبچهگانهی رفتاری که چندلحظه پیش انجام داده بود را غلیظتر کرد؛ با جدیت کاغذ ِجدیدی گیر آورد و منتظر ِادامهی بازی ماند. کشمکش ِچند ثانیهای انگار تا حدی از تنش ِتن ِمسموماش کاسته باشد، لبخندی کمرنگ از سر ِرضایت بر چهرهاش نشاند، لکهی وقیحی که با پختهگی ِخوشمشربانهای توانست پنهاناش کند. انسان ِاقتصادی هرگز نمیبازد!
کمی بعدتر ا که برای سیگارکشیدن به بالکن آمده بود سر ِدرد ِدلی را باز کرد؛ از این میگفت که چهطور پدرش از سر ِمناعت ِطبع و نوعدوستی – این دو صفت را با ترحم به زبان میآورد – حقوق ِکارگران را پیشپرداخت کرده و بازدهی ِمالی ِپروژهی خانوادهگیشان را به خطر انداخته است. حرفاش که تمام شد رو به من کرد تا لابد چیزی بگویم، من هم که مثل ِهمیشه گنگ لبخند زدم – در آن لحظه سیگار به طرز ِغمانگیزی تنها وجه ِاشتراکمان بود.
در سینمای ِآن شب، شخصیت ِا غرقهی بدبختی بود، نه به این خاطر که چهرهی ناانسانی ِخوی رقابتگرش را فاش کرد، و نه به این دلیل که محکوم بود وقت ِمستیاش را آلودهی بیمها و دریغهای کسبوکار کند، بل بدین خاطر که در شبی به این شلوغی گوش ِپرتی مثل ِگوش ِمن به قرعهاش افتاده بود که حساسیت ِعجیبی به اظهار ِدرد ِدل، دلهرههای کاسبانه و جفا در حق ِمستی دارد! بازدیدن ِتصویر ِخودم، که در پرتوی شوربختی ِآزارندهای که از تصویر ِا به سویاش میتابید سیاه شده بود، مرا شرمباران میکرد. سیگار را نصفه خاموش کردم، از او عذر خواستم و به بقیه پیوستم به این سودا که بار ِشرم و شوربختی را به بیشرمی ِبلاهت ِبازی تحویل کنم.
در سینمای ِآن شب، شخصیت ِا غرقهی بدبختی بود، نه به این خاطر که چهرهی ناانسانی ِخوی رقابتگرش را فاش کرد، و نه به این دلیل که محکوم بود وقت ِمستیاش را آلودهی بیمها و دریغهای کسبوکار کند، بل بدین خاطر که در شبی به این شلوغی گوش ِپرتی مثل ِگوش ِمن به قرعهاش افتاده بود که حساسیت ِعجیبی به اظهار ِدرد ِدل، دلهرههای کاسبانه و جفا در حق ِمستی دارد! بازدیدن ِتصویر ِخودم، که در پرتوی شوربختی ِآزارندهای که از تصویر ِا به سویاش میتابید سیاه شده بود، مرا شرمباران میکرد. سیگار را نصفه خاموش کردم، از او عذر خواستم و به بقیه پیوستم به این سودا که بار ِشرم و شوربختی را به بیشرمی ِبلاهت ِبازی تحویل کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر