اگر بتوان امروز هنوز از چیزی به نام ِاندیشه و از کرداری به نام ِاندیشیدن صحبت کرد، آنگاه پرسش از چیستی ِاین چیز و برازش ِاین کار، و اساساً ضرورت ِوجودی ِاین دو و ارجمندیشان، میتواند جستارمایهی مهمی برای یک ذهن ِپوینده باشد. پُربیراه نیست اگر بگوییم مهمترین ویژهگی ِاندیشیدن در دورانی که زمان و مکان (و درنتیجه هویتهای انسانی) به میانجی ِتقسیم ِاجتماعی ِکار و تخصصیابی ِروزافزون فشرده و همهنگام پارهپاره و ازهمگسیخته گشته اند، قطعهقطعهگی و نابههنگامی است. گاههای اندیشیدن، اندیشیدن بهمثابه اندیشیدن-برای-خود که جزئیت ِسوژه را در برابر ِکلیت ِزندهگی علَم میکند و با برابرایستادن ِآن در مقابل ِظهور ِانضمامی ِکلیت، از او موجودی خود-آگاه میسازد، شکافهایی در جریان ِتکنواخت ِمشاهده و زندهگی اند. این گاهها، گاههای به تعلیق انداختن تنفس ِعُرف و به زیر کشیدن ِسالاریهاییست که حقیقت را قالب میگیرند؛ گاههای ایستاندن ِضربان ِتفکری که در وهم ِخدمت به اتوریته و امر ِقدسی (علم/خدا) زنده است و حقیقت را در ارزش ِصدقی که در متن ِاین خدمتکاری تعیین شده میجوید. در عصری که وجود ِگفتمانها – با تمام ِقیدهای نهانی و ساختمندیهای سیستماتیکشان – تعیینگر ِموجودیت ِسوژه است، دیگر سخنگفتن از اندیشیدن ِسیستماتیک به شوخی میماند. اندیشهی سیستماتیک – به معنای اندیشهای که فراگرد ِاکتشاف و واسازی ِحقیقتها را در چارچوب ِمنطقی فرامتنی به جریان میاندازد – هراندازه هم که بخواهد از قاعدهمندیهای سرکوبگر فاصله بگیرد، ناگزیر با جریان ِغالب همبستر میشود و خاصهگیهای خود را رفتهرفته از کف میدهد. تنها با پاسداری از آن شکافها، تعلیقها، و مرگاندنهاست که میتوان فضای ِپدیداری ِحقیقت را فارغ از دستورها و روشهای پیشساخته امکانمند ساخت. این فضا، فضای ِامر ِمنفی است. بستاری که اندیشه میتواند امیدوارانه در آن با قرارگرفتن در برابر ِروند ِهنجارین ِتفکر، از خود آگاه شود و با استعلای این خود-آگاهی ِتجدیدشونده (که نوشوندهگیاش متأثر از تداوم ِضدیت است)، امر ِانضمامی را لایهروبی کند.
قصد این است که با تأمل بر سر ِمصداقهایی که آشکارا یا ناآشکارا همدستی با عقلانیت ِسرکوبگر را در حکم ِشکل ِزندهگی ِارزشمند پاس میدارند، به آن فراگردهایی که زیرزیرکانه، با پنهانساختن (یا طبیعیکردن) ِپیامدهای ِچنین زیستی، آن را در مقام ِشکلی از روشناندیشی تأیید میکنند، باریکتر و بیرحمانهتر بنگریم. در این مسیر، که ازاساس با تأمل-بر-خود آغاز و در نقد ِدیگری محقق میشود، در نقاط ِعطف، به نقد ِآن جنبههایی از عرف ِلیبرالیستی دست خواهیم زد که از فرط ِوهم ِبداهت، در برابر ِنقش ِمخرب ِخود در تقلیل معنای کردمانها و انتظارهای انسانی به آرمانهای پراگماتیستی و تخفیف ِشأن ِاندیشه به ابزار، کور شده اند. قصد از این نقد، بیتردید، نه "اصلاح" است و نه "سرکوب". قصد، قصدی تأملیست؛ گونهای تذکار برای خود و دیگرانی که قادرند با فاصلهگیری ( ِهرچند گهگاهی) از دستورات ِروح ِزمانه، با داشتن ِآن گاهها در حالات ِذهنی و آن صداقتها در فضای فرهنگی-اندیشگی ِخود، نفی ِتغییر را نفی کنند. پیداست که در این راه، آشکارکردن ِترجیحات ِارزشی و نمایاندن ِجهتگیریهای هنجارین، بخش ِجداییناپذیر ِاندیشهایست که خودانگیختهگی ِخود را به وجاهت ِوانمودین ِتفکر ِارزشزدوده نمیفروشد. چیزی که دو نویسنده را به یکدیگر پیوند میدهد، نه پافشاری بر پیگیری ِسرمشقهای برچسبی و نه نیت ِدفاع از آرمانهای باسمهخورده، که تلاش برای دوری از همدستی در پراکندن ِوقاحت ِچنین وجاهتی در قالب ِنفی ِبیامان ِتوهم ِحقیقتمندی ِآن است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر