چند پاره دربارهی انقیادِ مبادله و زندهگی به دستِ اقتصادِ توپولوژیک
همهی ما، هر یک بهشکلی، با لذتِ نابِ برآمده
از مبادلهی بیغایت، آنی و بیچشمداشتِ چیزها با دیگران آشنا ایم (مبادلهی نگاه
در دیدار و معاشقه، مبادلهی لبخند در همنوشی و همنیوشی، مبادلهی واژهها و
ایدههای خودانگیخته در گفتوگوی ناب، و در یک کلام مبادلهی بیاز انتظارِ هدیه)؛
لذتی که مهمترین ویژهگیاش تجلیِ دیگربودهگیها در جریانِ پیشانیتمندانهی
مبادلهی چیزهاست، لذتی زاده از دلِ بازی بر مرزهای اگو... اگر اقتصاد را به معنای
عام و ایدهایِ آن، معنایی که اتفاقاً بیشترین فاصلهی هستی/معرفتشناختی را با
مدلولِ لجبازِ کنونی از این واژه (اقتصاد به معنیِ صرفهجویی، تخصیص و حزم – و
البته قطبِ همبستهی اینها: فرهنگِ مصرف) دارد، در نظر آوریم، آنگاه شاید
بتوانیم به منطقِ (فرا)اقتصادیِ حاکم بر این نوع از مبادله بیاندیشیم، به این که
چهگونه زخمهای جانکاهِ پیکرهی یخزدهی زندهگیِ اقتصادزده و حقارتبارِ
امروزین، از سرِ کاستی در شدتمندیِ زیستنِ چنین اقتصادی روزبهروز عمیقتر و
دردناکتر میشوند...
مسألهی اصلی به کلیشه و عادتوارهها برمیگردد.
وقتی کلِ عرصهی میل به دستِ رمزگانِ حاکم میافتد، دیگر هیچ مجالی برای زیستنِ اجتماعیِ
شورها در میان نخواهد بود. به بیانِ سادهتر، با نابودنشدنِ امکانِ فردیتمندی –
و امکانِ فردیت چیست مگر امکانِ مبادلهی احساسها و ایدهها با دیگری در رستهگی
از فرمانهای مراجع – شورها به قالبِ الحاقیههایی از آن گفتارِ بزرگی درمیآیند
که انسان هیچ نقشی در تحریرِ آن ندارد. اقتصادِ توپولوژیک، چه در سطحِ نظری و چه
در سطحِ تجربهی زیسته، بازبسته به بازتولیدِ همین عادتوارهها در قلمروی شورمندیهاست
(شور نام میپذیرد تا به امرِ آشنا، به عادت، به کالای مصرفی و مولد در زندهگی
تبدیل شود). بقای اقتصاد، که باید آن را، در مقامِ یک فراساختارِ سخته که ظرفِ دالهای
شناورِ کیف است، سیستمِ سرکوبگرِ شورهای نو و اشارههای معنانیافته تعریف کرد، به
حضورِ رضایتبخشِ همین عادتها و تعینها در سطحِ بدن و نام وابسته است. ایدهی
ازدواج و تملک در عشق (عشق که (نا)نامیست دلالتناپذیر)، آموزهی دقت
و مدل و نتیجهگیریِ آکادمیک در نوشتار (نوشتار که که عملیست ازاساس بهدور از
غایت، نتیجه و رضایت)، پیشآمدِ نفرینزدهی نهاد و خوشبختی در انقلاب (انقلاب که تنها در لحظههای
احتضارِ نهاد و رنگپریدهگیِ "قصد به تصاحبِ خوشبختی" هست میشود)، همه و همه در
راستای تعین بخشیدن و مصرفیکردنِ امرِ نامناپذیر به پیش میآیند {: عشق و نوشتار
و انقلاب، در حکمِ شورمندی، در حکمِ اموری که در لحظه هست میشوند و همچون هر
چیزِ دیگری که اجراگرِ مبادلهی نمادین است، عینِ مرگ، نابودی نمیپذیرند و در
زمانمندیِ مبادلهی نمادین که ساعت و تقویم نمیپذیرد، میپایند؛ به بیانِ دیگر، در حکمِ هستیهایی که ورای هستیِ شخصی اند}.
اقتصادِ توپولوژیک ناظر است بر مواضعِ باشندهها
در زمینههای پیشاپیش معنایافته. اصلِ تنظیمیِ این زمینهها، اصلِ واقعیتِ همارزیهاست.
انتخابِ عقلایی همارزِ عملکردِ عقل، لذتِ حسابدارانهی بنتامی همارزِ ژوییسانس
(خودِ ژوییسانس همارزِ شور...)، مقدمه و نتیجه همارزِ کلیتِ واپاشاندهی متن و الخ...
منطقِ شور اما منطقِ میانه هاست، منطقی شدتمند که از آستانهی تیزِ عبارتِ میانی،
یا همان عبارتِ خاموش/مغفول/نگفته، پاسداری میکند. در برابرِ اقتصادِ توپولوژیک،
که راجع است بر همانستیِ ایدهها در شبکهی رمزگانِ ابژهها و هدفها، اقتصادِ
یوتوپیایی قد علَم میکند: اقتصادی مبتنی بر آرمانها، بر نیامدهگیها، که منطقاً،
بنا بر منطقِ گذشتهنگرِ آیندهگرایِ ایدهی آرمان، اقتصادیست نهشته در زمانمندیِ
معطوف به اکنون و اینجا. نکته این که، تا آنجا که ساختارِ حیاتِ شخص، تختهبندِ
مقولهی زمان (به معنای کانتیِ کلمه) است، این اینجا همیشه آنجا، و این اکنونِ
حاضر هماره برای من نیامده (چه در گذشته و چه در آینده) باقی میماند. در اقتصادِ یوتوپیایی چیزی به نامِ شخص وجود ندارد!
شورها هیچ آغاز و هیچ انجامی ندارند. هیچ چیزی
در شور به انجام نمیرسد، چون اصلاً در شور هیچ گزارهای در میان نیست که به آن
هویتِ یک ساختارِ دالی را عطا کند؛ شور، چیز/نام ندارد، بل که خود همان چیز است،
همان گیجاگیجِ بازیهای نافرجامِ فعلیت بر گردِ نامیدنِ آن. شور عاریست از تملک.
سیاستِ حاکم بر شور، جامعهی شورمند، زبانِ شور، هستارهایی هستند که شرطِ لازم
برای بودباششان مرگِ اقتصادِ توپولوژیک و کلِ نظمیست که خصلتِ انقلابیِ چیزها و
رخدادها را در نامیدنیشدنشان میمیراند؛ شرطِ کافی چیست؟ تخریبِ معنای انسان، و
شاید حتا مرگِ این "نوع" از انسان که میلاش بازبستهی وجودِ مواضعِ متعینِ
احساس و فکر یا همان اوصافِ بردهگی به اقتصادِ غایتانگارانه است. فروخواباندنِ
دردِ زخمهای هستن (ملال، ناشادی، عزلت، پشیمانی، آز...) تنها با تحققِ چنین سیاست
و جامعه و زبانی ممکن میشود. {باری، به بیانِ دقیقتر(!) و حقیقتمندتر، تحققناپذیریِ
امرِ نامناپذیر در زبان و تنِ هستیِ انسانی، نشان از ناممکنبودنِ التیامِ زخمهای
هستن دارد؛ دقیقاً به همین دلیل سیاست و زبان باید خادمِ طرحهایی باشند که در آنها
امید به حضورِ امرِ محال – یا همان زندهگی ورای توپولوژی – هادیِ فکر و عمل میشود...}
آقا این سختنویسی نشانه غایت بیسوادیست.
پاسخحذفزنده + ی + زندگی
قرنهاست نه تنها در زبان فارسی میانه بلکه پیش از آن صدای ه غیرملفوظ تبدیل به گ میشده. نادرست نوشتن شاید نشانه متفاوت بودن باشد ولی هر تفاوتی نشانه سواد نیست.
درود
حذف1- رسمالخطی که در اینجا میبینی برای اکثرِ خوانندههای پیگیر و جدیِ ادبیات و فلسفه نه تنها آشناست، که اصلاً طیِ دههی اخیر، مادیتِ آواییاش (به قولِ استاروبینسکی) ملکهی ذهن شده برای خواندن و نوشتن و اندیشیدن. با این حال، در رابطه با قطعهقطعهکردنِ واجها و واکهها، که در نوشتههای اینجا گاهی از حدودِ مأنوسِ آن آشنایی بیرون میزند – دلیلهای زیادی میتوان آورد که شاید محضِ آگاهیِ غاییِ شمای "باسواد" ذکرِ یکیشان تکافو کند، و آن این که چنین تقطیعهایی در سطحِ واج، و حتا آوا در متنِ شاعرانه، از یک طرف با کمک به بروزِ ریشهی اصلیِ واژه، راه را برای "تحلیلِ معناشناختیِ" کلیتِ ترکیبیِ آن آسانتر میکنند، و از طرفِ دیگر، با متمایز کردنِ پیشوندها و پسوندها، نقشِ آنها را در دلالتافزایی به ریشهی واژه تصریح میکنند؛ این هر دو، ظرفیتِ واژهآفرینیِ درست (یعنی تولیدِ واژه با توجه به ریشهی آناگراماتیکِ واژه، و البته وندهای پیشین و پسین) را ارتقا میدهند.
2- دوم این که، "قرنهاست فلان و بهمان" چیزی را تصدیق یا تکذیب نمیکند! حتا اگر صحبت و استدلال بر سرِ نحو و لانگ باشد!
سپاس