۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

از کناره‌های خفه‌گی و عیشِ انبوهه



«... دیگه نمی‌شه ماهی یه وعده گوشت خورد! دیوثای مادرفلان...اَه/ ... اِه، راستی فوتبال دیشب چندچند شد؟...»

-         در کم‌تر از سه روز بیش از ده درصد از قدرتِ خریدِ واقعیِ مردم کم می‌شود.
-         مردم در کوچه و خیابان، حاکمیت را به رکیک‌ترین نسبت‌ها نفرین می‌کنند، دادوقالی که همیشه آمیخته است با ریزخنده‌های هیستریک و نفرت‌انگیزی که نشان از خودارضاشده‌گیِ وارونِ فرد در تخریبِ صوریِ سیما و ناموسِ دیگری، در غیابِ او، دارد... تخریبی که شدتِ صوری‌بودن‌اش هم‌تراز است با عمقِ بلاهت و بزدلی...
-         مردم، شب، کلِ خسته‌گی و فرسوده‌گیِ جان‌کندنِ روز، که حدِ کمینه‌ی نیازهای اولیه‌ را هم برآورده نمی‌کند، را با تماشای تلویزیون از تن به در می‌کنند. حافظه‌‌شان، بنا به منطقی (وا)فرگشتی، این قابلیتِ شوُم و کارکردی را کسب کرده که پس از گذراندنِ چند ساعت تماشایِ برنامه‌های "سر"گرم‌کننده و گریستن و خندیدن و گوزیدنِ احساسک ، همه‌ی ناخوشی‌های روز را فراموش کند.

کلِ رنج و نکبتی که زیستن در حقارت‌بارترین شرایطِ اجتماعی و اقتصادی بر مردم بار می‌کند – حقارتی که آگاهی از غنای مادی و روحیِ وطنِ مخروب تنها به عمقِ آن می‌افزاید – به لطفِ سویه‌ها‌ی خودشیفته‌وارانه‌ای که در کنهِ هر کیفِ مازوخیستی نهفته، جبران می‌شود. اقتصادِ لیبیدویی‌ای که مهم‌ترین سازمایه‌ی منطقِ فرهنگیِ این دوران است، انبوهِ انسان‌ها را چنان در اعماقِ اقیانوسِ این کیفِ عظیم غرق می‌کند که دشواریِ برآمده از رنج‌های مداومِ زیستن و، مهم‌تر از آن، سختی‌های دیدن و فهمیدن زیرِ سایه‌ی نفرین‌زده‌ی حاکمیتِ ابلهان، بهانه‌های کیفِ بیش‌تر در تنهایی‌های مضاعف، در خفه‌گی، را غلیظ‌تر می‌کنند. سیستم، در تزریقِ توهمِ زنده‌گی در رگِ ذهن و خویِ بدنِ مصرف‌کننده‌گانِ این نوع از کیف، در زیرچاق‌ کردنِ بساطِ کیفِ بدبختی، ظرفیتِ شعبده‌بازی در امحای سوژه‌ی فعال را به آن حدی از تعالی رسانده که حتا اغوایی مثلِ مذهب هم در برابرِ قدرتِ آن از شرمِ ضعف یخ می‌زند. فارغ از بندِ تمامِ آموزه‌هایی که در بی‌اثری و بی‌تفاوتیِ توده در تغییرِ وضعیت دلیل می‌آورند – آموزه‌هایی که، در مقامِ ایده‌هایی کلبی‌مسلکانه، چندان هم عاری از حقیقت نیستند – در عصرِ تحققِ واقعیتِ فانتزی، امید به وجودِ نیروی دگرگون‌کننده در مردم خیال‌اندیشیِ محض است؛ مردمی که همیشه به حضور در استادیومِ ورزشی بیش‌تر از شرکت در سیاست(!) باور(؟) دارند، مردمی که خوش آموخته‌اند چه‌گونه کیفِ خودآزارگرایانه‌شان از نگون‌بختی را با نفرین‌گویی‌های غیابی و تسلیمِ حاضر، با سکوتِ روزانه و دادوقالِ شبانه، با زیستن در تصویرِ خوش‌بختی در عینِ جان‌کندن در زمینِ شوربخت، کوک کنند.

۳ نظر:

  1. سلام
    یادمه حول و حوش سه سال پیش بود که وبلاگتون رو پیدا کردم و سعی میکردم بفهمم چیا نوشتید :) ) اگر میخاید بدونید چرا میخندم به این فکر کنید که اون موقع هیجده سالم بود. :) حس اعتماد داشتم به وبلاگ و نویسنده ای که نمیشناختم و هنوز هم این حس برام مونده اما انگار عاقل تر یا محتاط تر شاید هم خسته تر :-؟ هر چی هست زیاد مثل سابق نیست
    امروز دوباره اومدم
    خوشحال شدم هستید و هنوز این فرصت رو دارم سر و کله بزنم و مثل قبل متن هاتون من رو یخ کنه خشکم بزنه یه چیزی درونم آتیش بگیره بهم بربخوره و. . گیج بزنم و چیزی نفهمم :)
    ژکان چی شد؟ مطالب اون رو بیشتر دوست داشتم. آدرسش رو عوض کردین؟ ازم نگیریددددش
    و یکی دیگه هم انگار بود اون رو هم :)

    پاسخحذف
  2. سلام
    یادمه حول و حوش سه سال پیش بود که وبلاگتون رو پیدا کردم و سعی میکردم بفهمم چیا نوشتید :) ) اگر میخاید بدونید چرا میخندم به این فکر کنید که اون موقع هیجده سالم بود. :) حس اعتماد داشتم به وبلاگ و نویسنده ای که نمیشناختم و هنوز هم این حس برام مونده اما انگار عاقل تر یا محتاط تر شاید هم خسته تر :-؟ هر چی هست زیاد مثل سابق نیست
    امروز دوباره اومدم
    خوشحال شدم هستید و هنوز این فرصت رو دارم سر و کله بزنم و مثل قبل متن هاتون من رو یخ کنه خشکم بزنه یه چیزی درونم آتیش بگیره بهم بربخوره و. . گیج بزنم و چیزی نفهمم :)
    ژکان چی شد؟ مطالب اون رو بیشتر دوست داشتم. آدرسش رو عوض کردین؟ ازم نگیریددددش
    و یکی دیگه هم انگار بود اون رو هم :)

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. درود

      از اظهار لطف‌آمیزِ شما سپاس‌گزار ام. ژکان هنوز نفس می‌کشد، در همان آدرس پیش. وبلاگِ دیگری هم ندارم. :)

      حذف