۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

آزادی و امر ِمحال


یادداشتی بر نوشته‌ی "سوسیالیسم غیرممکن است"

1.
نوشته‌ی "سوسیالیسم غیرممکن است" که به قلم ِیکی از دوستان ِدانش‌ور و هوش‌مندم نوشته و خوش‌بختانه در مجله‌ی خوش‌پرداخت ِمهرنامه چاپ شده، به همان اندازه که محتوایی گم‌شده زیر ِبار ِزیرعنوان ِنسبتاً بی‌ربط ِخود دارد، نوشته‌ای بیان‌گر است در رابطه با نگاه ِکژدیسه‌ای که لیبرال‌های نوپای ایرانی از سوسیالیسم دارند. وقتی این نوشته را خواندم به یاد ِاین گفته‌ی کامو افتادم که "ناتوانی ِمارکسیسم ِارتدوکس در جذب و فهم ِیافته‌های پس از مارکس، هم‌سر ِناتوانی ِهمه‌ی خوش‌بینی‌های بورژوایی ِدوران ِمارکس است"؛ گفته‌ای که متأسفانه به ساده‌گی می‌توان عبارت ِ"دوران ِمارکس" را از آن حذف کرد. این نوشته هم‌چون دیگر نوشته‌هایی که از لیبرال‌های ایرانی می‌خوانیم لب‌ریز از جابه‌جاگیری‌های اصطلاح‌شناختی و مفهومی است – مغلطه‌هایی که البته به نظر می‌رسد برای آن دسته از دانش‌آموخته‌گان ِاقتصاد که دستی هم در نظریه‌ی اجتماعی و سیاست دارند یا دست ِکم برخلاف ِهم‌رشته‌های کور و دبنگ ِخویش، سر ِخود را در زیر ِبی‌معنایی‌های شگرف ِنظریه فرونکرده اند، چندان حساسیت‌برانگیز نیست، یا این که درست مثل ِهم‌تایان ِخود در جبهه‌ی مخالف (چپ‌های ایران) دقت و حساسیت ِنظری را در برابر ِهدف ِوالا و مقدس ِتخریب ِجبهه‌ی رقیب(؟) خُرد می‌شمارند. به هر روی، فارغ از این کژتابی‌های نظری که کم‌شمار هم نیستند، چیزی که مرا واداشت تا یادداشتی بر این نوشته بنویسم، نکته‌ی روش‌شناختی ِظریفی‌ست که باز هم باید گفت چپ‌ و راست در غفلت از آن مشترک اند: غفلت از زمان‌مندی، ناآگاهی ِتاریخی، نادیده‌گرفتن ِویژه‌مندی ِتاریخی و بی‌توجهی به سرشت ِبافتاری ِنظریه. اسلوب ِنقادانه‌ی این نوشته خواننده را به یاد ِنقدهای سده‌ی نوزدهمی ِآن دسته از لیبرال‌های جگرسوخته‌ای می‌اندازد که از حول ِانحلال ِآزادی در دیگ ِجوشان ِسوسیالیسم ِدولتی و کمونیسم ِتزاریستی، نه تنها آرمان و هدف از اندیشیدن ِنقادانه، بل‌که اساساً خود ِروش ِاندیشیدن و نقد را از یاد برده بودند. نگاهی سرسری به تاریخ ِاندیشه برای نشان‌دادن ِاین واقعیت کافی‌ست که دریابیم، از افلاطون تا هابرماس، چه‌گونه روش‌مندترین، بُرنده‌ترین و رادیکال‌ترین نقدها نسبت به پروژه‌ی سوسیالیسم ِدولتی به دست ِخود ِچپ‌گراها صورت‌بندی شده است. بی‌شک این پروژه، در مقام ِپروژه‌ای که سودای طرح‌بندی ِشکل ِنوینی از امر ِاجتماعی و امر ِسیاسی-اقتصادی را در سرهای داغ از گشنه‌گی می‌پروراند، به آن اندازه‌ باردار ِعناصر ِاحمقانه بود که حتا آن دسته از ذهن‌های طاغی که از مرگ ِانسانیت در عصری که آزادی در حد ِکیک ِبزرگ‌تر و حرکت ِسریع‌تر ِچرخ‌دنده‌ها تعبیر می‌شد، آن را به پرسش گیرند و نقد کنند (سیاهه‌‌ا‌ی طویل از این عناصر می‌توان نوشت که ارزش ِنظری ِتعریف ِصرف ِآن‌ها بسیار بیش‌تر از خواندن ِزنده‌گی‌نامه‌‌های جذاب و شاهکارهای دشمنان ِسرسخت ِکمونیسم و سوسیالیسم است: تناقضات ِوحشت‌ناکی که در رابطه با خصلت ِپیش‌گوایانه‌ی جبرگرایی ِتاریخی ِمارکسیسم و روش ِماتریالیستی کل ِدستگاه ِنظری ِمارکسیسم را مسأله‌دار می‌کنند؛ ذات‌گرایی ِنظری در رابطه با الگوی ِتولید، طبقات ِاقتصادی-اجتماعی، و مسأله‌ی آگاهی؛ اقتصادگرایی و تقلیل ِمعرفت‌شناختی ِساختارهای هنجارین و فرهنگ؛ پوزیتویسیم ِنهفته در برداشت ِمارکس نسبت به شکل‌بندی‌های اجتماعی؛ تاریخ‌باوری و علم‌باوری ِنخ‌نمای ِمارکسیسم تنها چند قلم از مجموعه‌ی این عناصر به حساب می‌آیند). برای هر کسی که اقبال ِاین را داشته که خوانشی دقیق و نقادانه از نظریه‌های مارکسی داشته باشد روشن است که شیره‌ی اندیشه‌ی مارکسی را باید در فراگردی هرمنوتیکی در تاریخ ِنقد ِمارکسیسم فرایافت؛ تاریخی که، استوار بر منطق ِدیالکتیک، نقد ِنظریه‌ی مارکسیستی را هم راستا به فهم ِواسازانه‌ی چه‌گونه‌گی‌های تحقق ِایده‌ی سوسیالیسم پیش می‌برَد. بر ما که بخت ِاین را داشته‌ ایم تا چنین تاریخی را در دورانی اندیشه کنیم که دهه‌ها از تجربه‌ی عبرت‌آموز ِشوروی می‌گذرد، برای ما که می‌توانیم مارکس را در پرتوی نوشتارگان ِعظیمی که در جامعه‌ی سیاسی ِپسااستعماری و پسالیبرالی ِدولت ِرفاه، در جامعه‌ی اقتصادی ِپساصنعتی و جامعه‌ی فکری ِپسامارکسیستی عرضه شده خوانش کنیم، بی‌تردید رسالت ِنظری ِسنگینی در نقد ِسوسیالیسم واگذار شده که حق ِآن را دست ِکم باید با دقت در انتخاب ِموضوع و جدیت در نگارش ِنقد برآورده ساخت. از این منظر، خواندن ِشبه‌نقدهایی مثل ِنوشته‌ی منظور، بیش از آن که از سر ِبی‌دقتی و شتاب‌زده‌گی ِژورنالیستی خاطر را پریشان سازد، ذهن را از آن جا آزرده می‌کند که اذهانی چنین تیزبین و دغدغه‌مند ِآزادی چه گونه در نقد چنین خام‌انگارانه اندیشه می‌کنند و می‌نویسند. حال بپردازیم به خود ِنوشته.

2.
منظور ِنویسنده از آن دورانی که در آن سوسیالیست‌ها برنده‌ی فضای روشن‌فکری بوده‌اند چیست؟ اصلاً منظور از برنده‌بودن در فضای روشن‌فکری چه می‌تواند باشد؟ اگر مُراد چیره‌گی و فرادستی در تولید ِنظریه و اندیشه است، که باید گفت معیارهایی مثل ِشکست‌خوردن و خوب‌کارکردن – معیارهایی که متأسفانه ذهنیت ِاقتصادزده جز بر اساس ِآن‌ها قادر به ارزیابی ِعقلانیت‌ نیست – ازاساس فاقد ِموضوعیت اند. ذکر ِ"برنده‌بودن" از جانب ِنویسنده شاید بیان‌گر ِآن تصویر ِخامی‌ست که او از برخوردها و تعارضات ِفرهنگی و اندیشه‌گی دارد، برخوردهایی که هر ذهن ِآگاهی می‌‌داند تا چه حد طبیعی ِجریان‌ها و موقعیت‌های تاریخ ِاندیشه اند و هرگز نمی‌توان آن‌ها را در حد ِ یک بازی یا یک نبرد ِقهری که پیروزی و شکست آن‌ را ساخت می‌دهد نگریست. پرشی که نوشته را از تحلیل(؟) ِ"فضای روشن‌فکری" به توصیف ِموقعیت ِاقتصادی ِچین و کوبا پرت می‌کند نسبت ِماهیتی ِنزدیکی با مغلطه‌ی تحلیل ِمدرنیسم و اشکال ِمدرنیزاسیون ِاقتصادی-اجتماعی دارد – ول‌انگاری ِنظری‌ای که شاید تنها "جامعه‌ی باز" اجازه‌ی بسط ِآن را می‌دهد، ول‌انگاری‌ای که در آن بازاربنیادشدن ِاقتصاد ِچین با شمار ِجمعیت هم‌بسته می‌شود، و کاسترو در شادی از انزوای ِمیزس سیگار می‌گیراند.

میزس بی‌شک یکی از جدی‌ترین و احترام‌برانگیزترین اقتصاددانانی‌ست که در حوزه‌ی گفتمانی ِاقتصاد ِاتریشی می‌اندیشیدند. او به حق پدر ِعلم ِاقتصاد ِاتریشی نامیده می‌شود، گفتمانی غنی و پُرمایه که، برخلاف ِاقتصاد ِنئوکلاسیک، اقتصاددانی صاحب‌نظر در حوزه‌ی نظریه‌ی اجتماعی و سیاسی پرورانده که غنای اندیشه‌شان شانه به شانه‌ی اندیشه‌های جدی‌ترین فیلسوفان ِاجتماعی می‌ساید. نظریه‌های بنیادین ِاو در رابطه با اصول و روش ِعلم ِاقتصاد در کتاب ِ"کنش ِانسانی" طرح شده اند و از همان جا می‌توان بر کانتی‌بودن ِشیوه‌ی فکری ِاو صحه گذاشت، امری که از منظر ِفلسفه‌ی علم ِپساپوپری تنها می‌توان واجد ِارزشی عتیقه‌ای باشد. با این حال بحث ِمطرح‌شده از سوی نویسنده در رابطه‌ با مسأله‌ی محاسبات ِغیربازاری یکی از مهم‌ترین و درست‌ترین نقدهای تکنیکی ِواردشده به اقتصاد ِمتمرکز بر برنامه‌ریزی ِمرکزی‌ست. اما باید گفت میزس از درک ِاهداف ِاقتصادی ِسوسیالیسم ِدولتی ِمورد ِنظر ِخود (نسخه‌ی شوروی) اطلاع ِچندانی ندارد. هدف ِاصلی در چنان نظامی، دست ِکم تا اواخر ِحکومت ِاستالین، نه توزیع ِعادلانه، که دست‌یابی به رشد ِگسترده و پیشرفت ِتکنولوژیکی در حداقل ِزمان ِممکن بود؛ بهانه همان ضرورت ِمقدمه‌چینی برای تحقق ِکامل ِتوهم ِسوسیالیستی ِ"به هرکس به اندازه‌ی کارش" بود، این که نخست باید بنیان‌های تولید را تا حد ِمطلوبی از پیشرفته‌گی ِتکنولوژیکی تقویت کرد تا در آینده هدف ِحکومت ِخیرخواه ِسوسیالیستی، یعنی توزیع ِبرابر ِامکانات ِاقتصادی فراهم شود – خیرخواهی‌ ِشیدازده‌ای که هرگز محقق نشد و نخواهد شد، و مردم دهه‌ها زیر ِشبح‌واره‌ی آن در حالی که بخش ِاعظم ِتولید ناخالص ِداخلی صرف ِتجهیز ِکالاهای سرمایه‌‌ای می‌شد، فقر را تحت ِحکومت ِحاکمیتی فقر‌ستیز نفس می‌کشیدند. این هیچ ربطی به نظریه‌ی توزیع ندارد. آرمان چنان توهمی‌ست که تحقق ِتوزیع ِاقتصادی ِدرست(؟) همواره در آن به تعویق می‌افتد، چه نظریه براساس ارزش ِکار باشد، چه بر پایه‌ی بهره‌وری ِنهایی. این توهم البته معصوم‌تر از آن توهمی‌ست که رضایت ِفردی را در سهم ِمتورم ِاو از توزیع ِاقتصادی که با بزرگ‌ترشدن کیک تعیین می‌شود سراغ می‌گیرد؛ کیکی که سر و صورت ِفرد را باید در آن فرو کرد مگر تا دلالت‌های ریز و درشت ِاجتماعی و سیاسی ِبزرگ‌شدن‌ ِچنین کیکی را نبیند.

اغراق نیست اگر هایک را یکی از اصیل‌ترین و اندیش‌مندترین اقتصاددانان ِتاریخ ِعلم ِاقتصاد بدانیم. بُرد ِبصیرت‌های او در حوزه‌ی علوم ِاجتماعی ِمدرن (از ایده‌های بنیادین ِلیبرالیسم ِاصیل گرفته تا نهادگرایی و نظریه‌های اجتماعی ِتحول‌گرا) دست ِکمی از عمق ِاندیشه‌های مارکس ندارد؛ با این حال مدت‌هاست که دیگر کانون ِسازمان‌دهنده به بحث‌های او در زمینه‌ی انتخاب ِاجتماعی، یعنی فایده‌گرایی ِمبتنی بر مفهوم ِمطلوبیت ِاقتصادی، دست ِکم در سطح ِنظریه‌ی اجتماعی ِانتقادی از اعتبار افتاده است. در همین رابطه بحث بر سر ِدو کارویژه‌ای که از سوی نویسنده مطرح شده، ما را به نقد ِرادیکال ِفایده‌گرایی ِاجتماعی گذر می‌دهد. نقش ِمکانیسم ِقیمت و نقش ِعلامت‌گذارانه‌ی آن در حوزه‌ی مبادله‌ی اقتصادی-اجتماعی در جامعه‌ی پیچیده‌ی امروز بر کسی پوشیده نیست. هیچ چیز به اندازه‌ی اطلاعاتی که قیمت در اقتصاد ِبازار به بازیگران ِاقتصادی می‌دهد روشن‌گر ِجای‌گاه‌ها و موقعیت‌ها و گزینه‌های انتخابی نیست، این امر اما تماماً مشروط است به امکان‌پذیری ِشرایط ِآرمانی ِرقابت ِکامل – همان شرایطی که اقتصاد ِخُرد با مقوله‌بندی از آن قصه‌پردازی‌های خود را آغاز می‌کند. آرمانی‌بودن و "ناممکن‌بودن" ِاین شرایط اما دست ِکمی از شبح‌واره‌گی ِشرایط ِسازمانی ِیک جامعه‌ی کمونیستی ندارد. ساختاربندی ِاجتماعی ِاطلاعات ِنامتقارن، نقش ِسیاره‌های قدرت در شکل‌دهی به خورشید ِخوش‌تاب ِاطلاعات و علامت‌ها، و مهم‌تر از همه فروکاست ِپوزیتویستی ِانتخاب ِاجتماعی به انتخاب میان ِگزینه‌های موجود که عرصه‌ی کنش ِاجتماعی را از تعامل ِنقادانه و بازسازی‌های ضروری در شکل‌بندی ِنظم ِحاکم تهی می‌سازد، هیچ جایی در نظریه‌ی علامت‌دهی ِهایک ندارند. جای تعجب اما نیست، چون پوزیتیویسم، که شاخک‌های ذهن ِلیبرال تنها می‌تواند نقش ِآزادی‌ستیز ِآن را در پروژه‌ی سوسیالیسم ِعلمی ردیابی کند، اندیشه را از رسالت ِپرداختن به مهم‌ترین بخش ِواقعیت ِاجتماعی در زمانه‌ی حاضر – یعنی ساختاریابی ِانتخاب – معاف کرده است. باری، هایک به‌درستی اقتصاد را نظمی خودانگیخته معرفی می‌کند که انتخاب ِسوژه در متن ِآن طبیعتاً براساس ِجای‌گشت ِمحاسبه‌ناپذیر ِنیروهای اقتصادی تعیین می‌شود. اما اقتصاد ِمنظور در این‌جا اقتصاد در بدوی‌ترین و آغازین‌ترین شکل ِممکن از مبادله است؛ شکلی اساساً ناموجود در کلیت ِاجتماعی ِحاضر. پس از "ثروت ِملل"، پس از جداشدن ِاقتصاد از تدبیر ِمنزل، پس از پا گرفتن ِعلم ِاقتصاد به مثابه‌ی یک رشته‌ی تعلیمی، پس از تقسیم ِاجتماعی ِکار و تخصصی‌شدن و نهادی‌شدن ِمالکیت (خصوصی یا عمومی)، پس از سرمایه، چیزی به نام ِاقتصاد ِخودانگیخته وجود ندارد. به این معنا، اقتصاد ِمورد ِنظر ِهایک، یک نااقتصاد است که صرفاً با خرج ِهمان مقداری از توهم که با آن می‌توان برنامه‌ریزی ِمرکزی را اقتصاد انگاشت، می‌توان آن را اقتصاد نامید! آرمان ِرقابت ِکامل درست به‌سان ِآرمان ِکمونیسم ایده‌ای بدوی است؛ پُربی‌راه نیست که سوژه‌ی اقتصاد ِخُرد نه من و نه شما در جامعه‌ی شهری، که رابینسن کروزوئه در جنگل معرفی می‌شود. هایک همان‌اندازه که در فهم ِتمایز میان ِفردگرایی ِبورژوایی و فردیت، میان ِخصلت ِسازنده و انسانی ِجمع در گماینشافت و خصلت ِمخرب ِجمع در گزلشافت، میان ِقبیله‌گرایی و روابط ِخویشاوندی در جوامع ِبدوی و اجتماع‌گرایی ِاکتیویست‌ها ناتوان است، از درک ِتمایزی که خصلت ِتقلیل‌گرایانه‌ی ِتحول‌گرایی ِاسپنسریسم را از خصلت ِدموکراتیک ِانتخاب‌گرایی ِداروینیسم جدا می‌کند نیز عاجز است (نگاه کنید به گذری آنارشیستی به ...).

در رابطه با بنیادین‌بودن ِنقدهای پوپر و شورمندی ِنقدهای فریدمن چیز ِزیادی نمی‌توان گفت. امروز دیگر کم‌تر کسی را می‌توان یافت که در قلمروی ِنقد ِاجتماعی نوشتارهای این دو را مرجع گیرد، مگر اقتصادخوانده‌ها و لیبرال‌های ایرانی که متأسفانه دایره‌ی مطالعاتی ِمحدودشان – و البته تنبلی و ساده‌انگاری‌‌ای که ثمره‌ی خجسته‌ی دانش‌آموزی ِعلم ِاقتصاد است – آن‌ها را از خواندن ِمتون ِدست‌ ِاول ِاندیشه‌ی لیبرال محروم ساخته است. خوش‌بختانه‌ در نسخه‌های مدرن‌تر ِعلم‌ورانی که دستی هم در امر ِاجتماعی برده‌اند کم‌تر سروکارمان با این نوع از ژورنالیسم ِساده‌انگارانه می‌‌افتد.

سرانجام باید یادآور شد که نقدهای واردشده از این افراد تماماً متوجه شکل ِسازمان‌یافته‌ی سوسیالیسم ِدولتی است که عمدتاً در قالب ِسوسالیسم ِاستالینیستی تجربه شده است. و جالب این که بسیاری از سوسیالیست‌ها این شکل از سوسیالیسم را به خاطر ِدورشدن از ایده‌ی اجتماعی ِسوسیالیسم، که همان فراهم‌آوردن ِبستری برای مشارکت ِفعال ِهمگانی در رابطه با تعیین و پرورش ِامر ِاجتماعی و شکل‌دادن به امر ِسیاسی تعریف می‌شود، به پرسش گرفته اند (سوسیالیسم ِدولتی سوسیالیسم بدون ِسوسیالیسم). به بیان ِدیگر، همان اندازه که شکل‌بندی‌های اجتماعی-اقتصادی-سیاسی ِمتعلق به سرمایه‌داری ِکورپوراتیستی ِمتأخر بیگانه از شکل‌بندی‌های مربوط به سرمایه‌داری ِتجاری و صنعتی ِقرون ِپیش است، سوسیالیسم ِشورویایی هم وجوه ِافتراقی ِبسیاری با انواع ِدیگر ِسوسیالیسم (سوسیالیسم ِگیلدی، سوسیالیسم ِدموکراتیک، سوسیالیسم ِبازار، و ...) دارد که بی‌توجهی به آن سبب ِدامن‌زدن به سطحی‌انگاری ِاصطلاح‌شناختی‌ای همانند ِآن چه در نوشته‌ی منظور پیش آمده می‌شود، جایی که بی‌دقتی در تصریح ِاصطلاحات و قراین ِتاریخی کل ِچارچوب ِمفهومی ِتحلیل را مسأله‌دار می‌کند. 

3.
سوسیالیسم ناممکن است. سوسیالیسم اساساً به همین دلیل، به دلیل ِحفظ ِهمین مُحالیت از عصر ِطلایی تا کنون، شایسته‌ی (باز)اندیشه شدن است. اندیشه، تا آن جا که به منزله‌ی حاملی امین برای ایده‌ی آزادی تعریف شود، تنها تا بدان‌ جایی پاس‌دار ِآزادی‌ست که امر ِمحال را در خود نگه دارد و واقعیت و عمل را در گرمای ِاین نگه‌داری فهم کند و دگرگون سازد. سوسیالیسم، نه در مقام ِعلم، که تنها در مقام ِامر ِناممکن، در مقام ِآرمانی که خواست‌ و اراده‌ی انسانی در برپاساختن ِبستری آماده برای حضور ِبی‌اضطرار ِاراده‌ی آزاد و آفریننده‌ی همگان از آن نیرو می‌گیرد ولی هرگز آن را نمی‌ساید، در مقام ِامری همواره در آن‌جا که انگیزه‌های را در این‌جا برمی‌افرازد، واجد ِحقیقتی توانشی‌ست. البته امر ِمحال تنها مادامی که تن به محک ِعرصه‌ی عمومی، که همان سوسیالیسم ِفعال و خودنقدگر است، سپارد قادر به حفظ ِچنین حقیقتی است. حقیقتی که اساساً در سطح ِدیگری از آن شکلی از کلیت ِاجتماعی که نئولیبرالیسم آن را متصور می‌شود امکان ِهستن می‌یابد. کوری ِتدریجی نسبت به دست‌اندازهای انحرافی‌ای که تمام ِپروژه‌های معطوف به تحقق ِسعادت ِانسانی در خطر ِابتلا به آن اند، کوری‌ای که در پوپولیسم (این صورت ِنهایی ِتحقق ِآزادی ِمنفی در آزادی‌خواهی ِلیبرالیستی) و استالینیسم (شکل ِبوروکراتیزه‌‌شده‌ی ایده‌ای که ماهیتاً تن به سازمان‌یابی ِقهری نمی‌دهد) شاهد ِآن بوده ایم، تماماً خاسته از طرد ِپوزیتیویستی ِامر ِمحال از قلمروی ِسیاسی و انحلال ِآن در علم و تکنولوژی است. سوسیالیسم، در مقام ِامر محال، همان چیزی‌ست که با نشان کردن ِآرمان ِسیاسی-اخلاقی ِانسان ِاجتماعی ِآزاد، با مقید ساختن ِسوبژکتیویته‌ به نقد و استیضاح از هر شکلی از سازمان، آزادی را بدون ِکوری طلب می‌کند و پاس می‌دارد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر