۱۳۹۳ مرداد ۱۱, شنبه

آرمان، وسواس، و سوژه‌ی رابطه‌ی آینه‌‌ای

به بهانه‌ی «بازگشت به اصالت»



- رابطه‌‌های اگو-محور رابطههایی هستند که در حوزهی امرِ خیالی شکل میگیرند. اگو – حتا به خوانشِ کلاسیکِ فرویدی از آن – شکلدهنده/شکلگرفته از اصلِ واقعیت است، و هستهی سرکوبگرِ واقعیت، ریشه در تصویروارهگیِ نظمِ خیالی دارد؛ چیزها و معنیها باید در یک قاب که برآیندِ آمدورفتِ زنجیرهای از رنگها و طرحهاست، جایگیر شوند و از شکلِ وحدتیافتهای از آنها در زمان، سیمایی ساخته شود که چهره-به-چهرهگیِ آن با اگو، رابطه را امکانمند سازد. روابطِ آینهای، روابطی که در آن اگو با اگو در غیابِ جیوه (حدی از یک چیز/نا-نگاه که بتوان آن را در قالبِ یک دیگربودهگیِ ریشهای، شرطِ امکانیِ بازگشتِ نگاه، و خود-آگاهی دانست) روبهرو میشوند، روابطی هستند محاط در نظمِ خیالی، فرورفته در متنِ بیشکافِ تصاویر و به دور از گفتار – روابطی که ازقضا زیباییشان را مدیونِ همین مانیا به چهره، و بیزبانشدنِ بدنِ چهرهشدهی خود و دیگری هستند؛ روابطی بر پایهی بهت، روابطی روان‌پریش و البته گهگاه بسیار زیبا و خاطرنشین.  
- ایدئولوژی ساختاری فانتزماتیک دارد. نگاه، بیان و در یک کلام زبانِ ایدئولوژی ساختی خیالی دارند و امرِ آرمانی در آن، بیش از آنکه سازهای از لوگوس باشد، در هیئتِ یک بارقه، یک نا-چیز است، در حکمِ اشارهای که در تصویرسرای سوژه رنگ‌به‌رنگ عوض می‌کند تا نیروهای خیال را مجموع کند و به حرکت درآورَد. رویاروییِ ساختارهای گوناگونِ آگاهی با چنین سنخی از آرمان، مواجهه‌ای‌ست ویران‌کننده: آگاهی، که در حیاتِ ذهن اسیرِ پیشینی و پسینیِ اراده است، ناگزیر از سرشتِ خود، استقرارِ آرمان در رمزگانِ فهم را طلب می‌کند؛ آگاهی با نشانه‌‌سازی و رمزگذاری، با نشاندنِ دال‌ها در فضایی دور از استعاره، در طلبِ تجسم بخشیدن به بن‌مایه‌های آرمان در زمینه‌ای از نیت‌ها و کنش‌هاست؛ و در این مواجهه، آگاهیِ موافق و آگاهیِ مخالف، هر دو، اگر نه به یک اندازه و با یک کیفیت، در تقریرِ بسنده‌ی سخنِ مرجعی که ذات‌ش تن به بستارهای نمادین نمی‌دهد کژخوان اند. در گفتارِ آگاهی، برداشت‌ها از حقیقت، برای خودِ حقیقت ناخوان اند – به همین دلیل می‌توان گفت حقیقت ریطوریقاست.
- اراده به بازگشت به اصالت، ازاساس اراده‌ای ست برآمده از ناخرسندیِ برخوردِ آگاهی‌ها با آرمان‌ها (به موضعِ روسو بیاندیشیم؛ جایی که ناخرسندی از چنین برخوردهایی منجر به زایشِ ساختارهایی می‌شود که درنهایت اصالتِ اصالت را در مقامِ یک دگم تثبیت می‌کنند). آرمان، ذاتی بی‌زمان دارد و تنها در قالبِ تعبیرهای موضعی و جای-گاهی می‌توان آن را ورای سخنِ استعلاییِ فلسفه، در چارچوبِ گفتمان‌ها درآورد و از آن برنامه و طرح ساخت/خواست. آرمان‌ها حتا در حیطه‌ی امرِ اجتماعی، استعاره اند: تعبیرهایی که می‌توان از آن‌ها برکشید (عدالت، آزادی، حق) همه‌گی استعاره اند؛ به (نا)چیزهایی اشاره دارند که در گریز از امرِ وساطت‌یافته، تنها در بزنگاه‌های نادرِ اندیشه‌ی شهودیِ محض آشکار می‌شوند. تنها به آن دسته از آرمانک‌های سیاسی‌ که در مرزهای وراجی‌های احساساتیِ روزمره شکل می‌گیرند و گرانی‌گاهِ تفکرِ روزنامه‌ای اند (آرمان‌هایی که در گسلِ امرِ اجتماعی و امرِ سیاسی واقع اند) می‌توان سرشتِ کنایه را نسبت داد، و به آن‌ها ذیلِ یک کل اندیشید. در اراده به بازگشت، جهان‌بینی رو به سوی این کل دارد. در اراده به بازگشت به اصالت، اصالت معنای این کل است: در این تعبیر، اصالت امری‌ست افسرده.
- در وسواس، در حکمِ یکی از منش‌نماترین مواضعِ سوژه‌ی روان‌نژند، رابطه‌ی سوژه با دیگری، رابطه‌ای‌ست دیگری-کاه. در وسواس (موضعِ نرینه)، در تقابل با هیستری (موضعِ مادینه)، برای سوژه تعیُنِ دیگری تنها در امتدادِ افق‌های میل/خاطره‌ی سوژه ممکن می‌شود؛ بازی‌های دیگری هماره پیشاپیش در ادامه‌ی بیانِ قاعده‌هایی به اجرا درمی‌آیند که از فانتزم‌های سوژه صورت می‌بندند؛ دیگری دستاویزی‌ست برای تداومِ جریانِ میل در سوژه. در این‌ جا البته دیگری برگردانِ تخطئه‌ی قواعدِ سوژه و شکستِ اوست: دیگری مظلوم است، و در ظلم (یا همان تجلیِ نیت‌ها در اسارتِ حقیقت در گفتار)، آگاهی از قربت به غایتِ خویش (خودآگاهی) وامی‌ماند (به دیالکتیکِ ارباب-بنده بیاندیشیم). در این معنا، آگاهی، یا همان قصدمندی‌، واجدِ ساختاری وسواسی است؛ روان‌نژندِ وسواسی، در پیِ اصالت است، جست‌و‌جویی از میانِ چهره‌های دیگری، اما معطوف به بازیافتِ انعکاسِ نفس در آینه‌ی بازی‌هایی که قواعدش را من در جهلِ مضاعف از دیگری نوشته است.
 

گفتمانِ حاکم، گفتمانِ ارباب است. گفتمانی پر از آینه‌ها و گفتارهایی متمرکز با ترجیع‌بندی‌های اول‌شخص، و اول‌شخص‌ها در گفتمانِ ارباب اول‌شخص‌های وسواسی اند: معطوف به ورای خود (آرمان‌های یک انقلاب، ایده‌هایی از عشق) اما متمرکز بر تفسیرهای کنایی که به کلِ یک من برمی‌گردند. درکِ مفهومِ "نمایشِ" دیگری را می‌توان در چنین تفسیری پروراند: سوژه‌ی وسواس به بازنماییِ دیگری (که همانا نابودیِ دیگربوده‌گی در دیگری ست) نیاز دارد تا استقرارِ خود در حوزه‌ی نمادین را تثبیت کند، چرا که حضور (بودنِ پیشانمایشیِ) دیگری درنهایت صرفاً به پی‌رفتِ بازی‌های آرمانِ آگاهی، بازیِ رنگ‌های برهنه از طرح، می‌ساید. مراد این که، تبیینِ کوریِ حاکم، پیش از تحلیلِ فسادآمیز بودنِ تمهیداتِ او در فضای تعفن‌انگیزِ عملیاتِ سرکوبِ سیاسی (سلطه) به ساختارِ میلِ سوژه‌ی وسواسی در بسترِ روابطِ آینه‌ای برمی‌گردد. حاکم، پیش از این که دلایلِ حامی‌پرورش را در ضرورتِ استقرارِ زمان‌مندیِ خود از متنِ قانون برای به بند کشیدنِ صدای تغییر (سوژه‌ی دیگری) عرضه کند، پیشاپیش محکومِ دربندبودنِ خود در مقامِ ارباب است. در این جا صحبت از اخلاقیات چندان ساده نیست؛ هر نیتی برای تغییرِ جای‌گاهِ مظلوم ناگزیر باید متوجهِ برهم‌ریختنِ آن نوعِ خاصی از زیبایی‌شناسی باشد که در تفکرِ سیاسیِ اعتراض‌آمیز از آن به‌‌خطا به عنوانِ موضعِ اخلاقی یاد می‌شود: هسته‌ی سلطه‌آمیزِ گفتمانِ ارباب را تنها با لغوِ اصالتِ تصویرِ معترض (به/برای او) می‌توان درهم شکست، با کشاندنِ ذاتِ اعتراض به عرصه‌ی روابطِ نمادینی که شکل‌بخشیدن به گفتارهای بدیل و نامده را به نشئه‌گی در خاطره‌بازی با حجمِ تصاویر ترجیح می‌دهند. بن‌بستِ نظری در اندیشیدن به وضعیتِ به‌ظاهر روشنِ حاکم و دیگری (بداهتی که از سرِ سطحیت، درنهایت، کلِ سیاست را به بروزِ میل در خیابان و اشغالِ مکان‌ها و انتخابِ اطوارِ خاص در بیان، و دریک کلام به هیستری تقلیل می‌دهد)، بن‌بستی که یک‌طرفه‌بودن‌ش را توقفِ زمان در انحلالِ حقانیتِ یکی از این دو طرف تعریف می‌کند، بن‌بستی‌ست که تنها راهِ رهایی از آن، شکستنِ آینه است و رفعِ باز-گشت.

۴ نظر:

  1. آقا خیلی خوب بود این. تو این جور نوشتن یه انکشافی به دلالت‌ها داده می‌شه که انگار تمومی نداره. در عین حال، بعضی جاهاش برایِ من مبهم بود و به نظرم می‌طلبه که درباره‌اش بیش‌تر حرف زده بشه. برایِ مثال، اون‌جا که درباره‌یِ حقیقت به اشاره رد می‌شه. در کنارِ این‌ها، یه مسئله‌ای هم به عنوانِ سؤال برایِ خودم مطرح اه و مایل ام به عنوانِ پرسش/نقد مطرح‌اش کنم که از دلِ گفتاری که روابطِ گفتمانی رو در قالبِ «گفتارِ حقیقت» و به شکلِ استعلایی و بیرونی و بدونِ آلوده شدن به آرمان‌های درون‌بودِ سایرِ گفتمان‌ها مطرح می‌کنه، چطور می‌شه راجع به گفتارهای بدیل و نیامده حرف زد؟ این سؤال شکلِ دیگه‌ای هم پیدا می‌کنه: از دلِ صورت‌بندی‌ای که متن بالا انجام می‌ده، می‌شه به واقعیت و آرمان، به خیال و دگم‌های هم‌پیوندش، توأمان وفادار بود؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. چندان خوب نبود اتفاقاً؛ گسستاش دیگه زیاده زیادی اند: به خصوص بخشِ آخر پیش از بندِ نهایی، که به‌طرزِ ناپرورده‌ای فشرده‌ست و پیوندِ ضمنی‌ش با بخشِ قبلی‌ش اصلاً خوب درنیومده؛ شاید اصلاً همین گسل باشه که مانعِ رسوندنِ ایده‌ی اصلیِ نوشته شده، همون نسبتِ تصاویرِ آینه‌ای و صورت‌بستنِ آرمان در قالبِ یه کلیتِ بی‌حفره و مسطح، کلیتی فراخورِ موجوداتی که توو روابطِ آینه‌ای درنهایت، خواسته یا ناخواسته، کنش‌هاشون منتهی‌شونده به بازتولیدِ مناسباتِ وسواس‌آلود ان. به هر حال، سپاس از توجه‌ت به این ویراستِ کاهل.

      - رتوریک بودنِ حقیقت رو به خیلی از ایده‌ها می‌شه ربط داد – مخصوصاً ایده‌هایی که به رویکردای فرمالیستی نسبت به وجهِ جهان‌سازِ زبانِ شاعرانه توو نظریه‌ی ادبی و یا ساختارِ زبان‌مند و اساساً کژتافته‌ی سوژه توو روان‌کاوی برمی‌گردن. اشاره به رتوریک بودن حقیقت توو این نوشته، به نظرم برمی‌گرده به ناممکن‌بودنِ "آشکارشدن" (با تأکید بر آشکارشدنِ آرمان/امرِ سیاسی که همون کشوندنِ اون به حوزه‌ی مبادلاتِ نمادینه) در قالبی به جز زمینه‌های گفتمانی. درواقع خیالی/تصویری‌بودنِ آرمان، که توو غیابِ دیالوگ (رقیق‌شدنِ زمانِ حال) و حضورِ خاطره/میل‌به‌بازگشت (غلیظ‌شدنِ زمانِ گذشته) برجسته‌تر هم می‌شه، پای تخیل/اندیشه/طرح‌اندازی رو به ساحتِ روان‌‌پریشانه‌ای می‌کشونه که تنها مایه‌‌های بیان‌گری‌ش اشاراتِ ضمنیِ خاطره‌بازانه است، اشاراتی به‌غایت استتیک، اما شدیداً غیرعمومی و دور از امکان‌سازی‌های پراتیک... . این بند (بند دوم) البته خیلی بدریخته، چون حالا که فکر می‌کنم می‌بینم باید توضیح داده می‌شد که چطور نمادین‌ناپذیریِ آرمان توو وسواسِ بازگشت، آرمان رو توو قالبِ یک ذاتِ زیبا منجمد می‌کنه و توو این انجماد سوژه رو به ناکنش (که ازقضا توو سیاستِ امروز وجهه‌ای بیش‌فعالانه و پردادوقال و البته به‌نحوِ آزاردهنده‌ای خاطره‌بار-فراموشکار پیدا کرده) وامی‌داره.

      - در موردِ مسأله‌ای که به پیش کشیدی، اگه درست متوجه شده باشم (چون شکلِ اولِ سؤالت رو اصلاً نفهمیدم)، می‌شه پرسید که اصلاً به وفاداری به چه چیزی می‌‌شه فکر کرد، وقتی واقعیت خودش ساختاری خیالی داری، وقتی فانتزم و آرمان پیشاپیش شکل‌گرفته از رخ‌دادهای واقعی اند؟ بدبینیِ من نسبت به اکتیویسم شاید ریشه ش همین باشه: به گمانِ من تا وقتی واقعیت و آرمان رو صرفاً به وساطتِ خطِ ممیزِ نیاندیشیده‌ای که این دو رو از هم جدا میکنه فهم می‌کنیم، از هیچ نوعی از تعهد نمی‌تونیم حرف بزنیم. باید به سرشتِ تماماً تأملیِ این خطوطِ ممیز بیش‌تر فکر کنیم تا این گسست‌ها و این دوگانی‌ها تازه بمونن (توو فضایی که شرطِ امکانی‌ش توانِ مطرح‌کردنِ تفسیرهای نو از خیال و واقعیته). آرمان، مخصوصاً آرمان‌هایی که در قالبِ تصویرِ یه چهره‌ی اصیل در کنارِ یه پنجره‌ی نم‌زده شکل می‌گیرن و یاد رو تسخیر می‌کنند، اعتبارشون رو از وفاداری به نوع خاصی از این خطوط می‌گیرن: نوعی که این باورِ یک طرفه رو القا می‌کنه که می‌شه به آرمان باز-گشت، نیرو گرفت، و بعد پا به خیابون گذاشت (ردِ خطوط ممیزِ قدیمی و احیای دوگانی‌ها پیش‌شرطش بی‌وفایی به فهممون از نسبت واقعیت/خیال ه، شرط لازم برای درکِ اطوار سیاسی‌نمای سیاست‌گریز (از هرزه‌درایی‌های ژورنالیستی توو شبکه‌های اجتماعی بگیریم تا تعصباتِ جزم‌نگرِ اون بخشی از حاکمیت که جنون‌هاش ورای مقتضیاتِ حاکم بر مناسباتِ قدرت شکل گرفتن.). ضعفِ ساختاریِ این خطوط رو البته زمانی می‌شه فهم کرد که خوب فکر کنیم به سوژه‌هایی که عاجز اند از واقعیت به آرمان برگردن (خشمِ غمناکِ آواهای انقلابی-چریکی، یا طبعِ غیرتأملیِ روحیه‌ی اکتیویست‌ها اساساً ریشه در همین اصالت دادن به شقِ دورتر، یعنی آرمان داره؛ تفکری که ازون جا که رویاهای واقعیت رو همیشه ذیلِ تصویرِ تثبیت‌شده‌ی یک آرمانِ دور تعبیر می‌کنه پیشاپیش عاجزه در تغییر).

      طولانی شد آقا! احتمال می‌دم سؤالت رو نفهمیده ان‌قدر درازگویی کرده باشم؛ به هر حال، دَم از آنِ شما.

      ارادت

      حذف
  2. به نظرم این دو جستار کاملا نسبت به هم ناهمگن اند.در آن واحد داوری نسبت به دو واقعیت است.در جستار «بازگشت به اصالت»، "بازگشت" در چارچوب زندگی اجتماعی باقی مانده.کلیت/سیستم فقط تا جایی تخریب شده که در نقطه ای تعیین کننده، ذاتیتی را به کلیت نسبت می دهد که رسالت ساختنش را داشت.ذاتیتی که هیچ کلیتی قادر به حفظ تعادل آن نیست.نیت نویسنده به ایده آلی معطوف است که باید در اشکال و ساختارهای اجتماعی کلیت جاری می شد.بنابراین این بازگشت موجب تغییر کلیت نمی شود بلکه فقط امکانات ملموس تاریخی اش را اعتلا می دهد.ناسازگاری بین کلیت و اصالتش جدلی شکلی است و جدل شکلی همیشه این آمادگی را دارد که به جدلی ناب تبدیل شود. ناب درمفهوم نوعی جدل روانشناسانه و رمانتیک که حداکثر، کلیت را به طور کامل منحل می کند نه فرا رفتن از آن را.
    در نوشته شما طرد جدل آمیز بازگشت،فرمی به خود می گیرد که این فرا رفتن ناگزیر می شود.اما طرد اصالت ،اصل قراردادی بودن اش را هدف نمی گیرد.از یک سو خصلت بیگانه کنش سیاسی راستین با فرهنگ انحصاری تصویرزدگی و از سوی دیگر خصلت زمخت "اصالت" را هدف می گیرد.با این حال رد و یا قبول بازگشت به سویه ای از کلیت،فقط بر بنیاد یک فرهنگ و اجتماع زیسته در آن کلیت امکان پذیر است که شما آن را به عنوان جهانی نازا طرد می کنید. پرسش این است آیا نفس نوشته شدن این دو جستار با لحظه ای تاریخی پیوند دارد؟ آیا سنخی از نو بوده گی در کار خواهد بود که در آن واقعیت تقسیم شده کلیت/سیستم به اکنون و نقطه اصالتش،سرانجام تبدیل به پیش زمینه ای صرف خواهد شد یا نه؟
    ایده نوشته «بازگشت به اصالت» نمی تواند عامل چنین دگرگونی باشد،تمام تلاشها برای شکل دادن به نقطه بازگشت ایده آل به عنوان حقیقت موجود،به نابودی کلیت می انجامد نه خلق واقعیتی نو.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. به نکاتِ باریکی اشاره کردین. به خصوص در بندِ اوا که راجع به نوشته‌ی میثم ه. این که نیت‌ها برای (باز)سازیِ اصالت در مقامِ یه ذاتِ وحدت‌یافته، درنهایت با موندن در سطحِ هستیِ تصوُریِ همین ذات در نردیک شدن به اصالتِ تصویرشده بازمی‌مونه. اما به نظرم نه در متنِ میثم و نه در متنی که به بهانه‌ی اون نوشته شد، حرف از سرِ "کلیتِ اجتماعی" اون طور که شما تعبیرش می‌کنید نیست. نه "بازگشت به اصالت" و همه‌ی تمهیداتی که سوی‌مند به چنین آرمانی ان به معنای پذیرشِ کلیت اجتماعیه، و نه نقدِ خصلتِ تصویریِ آرمان و موضعِ سوبژکتیوِ وسواسی متضمنِ ردِ این کلیت (سیستم). اتفاقاً چیزی که متنِ میثم رو پربار می‌کنه، همین به‌هم‌ریخته‌شدنِ مرزهای کلیت (کلیت به مثابه‌ی فرمِ یک هژمونیِ کر و کور و سرکوب‌گر)، و تمنا برای بروز یک فرم دیگه ست. متنِ منفی هم صرفاً یادآوری می‌شه که رابطه‌ی وسواس‌آمیز با تصویرِ آرمان که حاصلِ یک رابطه‌ی منطقاً خودمتناقض (غایت‌انگار و پیشاتأملی)ه، با اصالت دادن به وجهِ عاطفیِ تمنا، و تبدیلِ میل به نیاز، ساختارِ شکل‌دهنده به کنشِ برآمده از نیتِ مجال دادن به بروزِ شکل‌ها و فرم‌های نو رو از ریخت می‌ندازه. ضعفِ صوریِ متنِ منفی رو البته بسیار دقیق ردیابی کردین: نازا دیدنِ جهانِ زیسته. به نظرِ من اندیشیدن به ذاتِ رخ‌داد اساساً ورای دغدغه‌های زمینه‌مندی که عمدتاً در تفسیرِ سوژه‌محورِ کنش‌هایی که رخ‌داد رو آشکار کردن خلاصه می‌شن، می‌تونه به‌لحاظِ سیاسی ثمربخش باشه. در این جا البته دلالت‌مندیِ سیاست کمی با امرِ اجتماعی فاصله می‌گیره – البته متن درنهایت در نقدِ همین فاصله تموم می‌شه!

      سپاسِ فراوان

      حذف