کتاب، ارزش، و ابژهی ایدهای
1
ارزشهای پولی نه تنها بازنمایندهی جامعِ همهی
ارزشها نیستند، بلکه عموماً بنا به طبیعتِ خود (که مبتنی است بر اصلِ همارزیِ
عام – این که یک عنصر به مثابهی مرجعی عام برای ارزیابیِ تمامِ عناصر تعریف شود)،
آن دسته از ارزشهای غیرپولی را که معنا/تعینیافتهگیِ آنها در فضایی جز بازار
تحقق مییابد در خود میبلعند، ذاتشان را در حوزهی معناییِ خود ادغام و درنهایت آنها
را تهی و توخالی میکنند. این که پول صرفاً بازنمودیست از ارزشهای ذاتیِ چیزها و
رخدادها، توهمی نظریست که خودِ ارزش را هنوز در چارچوبِ قانونِ بازاریِ ارزش معنا
میکند؛ توهمی که، همچون هر توهمِ ایدئولوژیکِ دیگری، با نادیده گرفتنِ
"واقعیت"ِ ارزش و سرشتِ هموارهدگرشوندهی این واقعیت در زمان، سرِ خود
را در زمینِ خشکیدهی یک "تاریخ"ِ منقضی (یا جزئی) فرومیبرَد تا این
(نا)تاریخ و مخلفاتِ معناییاش را به بهای واژگون ساختنِ کلیتِ تاریخ، مستقر سازد
و زندهگی را در سایهی پُرظلم(ت)ِ آن مصادره کند.
2
چندی پیش وزیرِ ارشاد، در مصاحبهای در پاسخ به
مسألهی بستهشدنِ کتابفروشیهای تهران گفت که در شرایطِ کنونی کتابفروشیها
دیگر صرفهی اقتصادی ندارند و به همین اعتبار این مسأله (مرگِ تدریجیِ کتابفروشیها)
صرفاً دلیلِ اقتصادی دارد (دلالتِ ضمنی این که کاری از دستِ وزارتِ مطبوعه ساخته
نیست). این استدلال، نمونهایست تمامعیار از منشِ آن دسته از دلیلآوریهایی که
شناعتِ مسئولیتگریزیِ اجتماعی و بیاعتناییِ فرهنگی را با ارجاع به دالهای اعظمِ
جهانِ معناییِ ما (ارزشهای پولی) غسل میدهند. شمول و تنوعِ این نوع از استدلال
البته گستردهتر از این حرفهاست، و تا جایی که به تعیینکنندهگیِ ساختِ اقتصادی
در معنابخشیدن به نیتها و کنشهای عاملانِ انسانی در تمامِ عرصههای زندهگی
مربوط میشود، دامنهی آن را میتوان از دلیلآوری در موردِ ازدواج و کار گرفته تا
سیاستهای اجتماعیِ کلان رصد کرد. این برهانها تماماً منطقی اند و قدرتِ اقناعیِ
آنها، درست مثلِ قدرتِ اقناعیِ الاهیاتهای قرون وسطایی، مبتنیست بر اصولِ
منطقیای که درجهی بالای انسجامِ درونی در آنها همسری میکند با میزانِ تکآواییبودهگی
و غلظتِ سرکوبگریشان. هنگامی که میپذیریم که پول، در عمومیترین و آزادترین
شکلِ ممکن از مبادلاتِ اجتماعی (بازار)، نمایندهایست جامع از تمامِ ارزشهای
مبادلهشونده، آنگاه منطقاً و اجتماعاً باید پذیرفت که ارزشها، تمامیِ ارزشها،
اگر میخواهند صبغهای اجتماعی به خود بگیرند و در گردشِ مبادلات وضعمند گردند، باید
به مخرجِ مشترکِ پول کاهیده و سنجیده شوند؛ و از این جا به بعد، تنها و تنها آن
تصمیمهایی که بر اساسِ محاسباتِ پولی و در چارچوبِ جامعهی بازار انجام میگیرند
عقلانی هستند. سرکوبگریِ این عقلانیت، پیش و بیش از هر چیز، بر خودِ معنا وارد میشود.
پول و ارزشهای پولی، که بنا به تعریف وسایل و میانجیهای مبادلهها هستند، در
غیابِ ذاتمندیِ ارزش (که با ادغام شدن در (نا)ذاتِ سیالِ خودِ پول بیذات و
شناور گشته)، به نوعِ غریبی از هدف-در-خود تبدیل میشوند که ذاتی ندارد: به اهدافی
که غایت نیستند. در گردشِ این هدف به دورِ خود، وجودِ غایت تصورناپذیر میشود، و درست به همین دلیل، این هدف، در بیغایتیِ تامی که
پیامدِ ناگزیرِ مسخِ هدف در ظهورِ پیاپیِ وسیله است، راه را برای ظهورِ معنا – که
هستیاش همبستهی هستیِ اهدافِ غایتمند است – میبندد.
عرصهی
فرهنگ، عرصهی شدنِ غایتها و ذاتهاست؛ و دقیقاً به همین اعتبار، کلیتِ فرهنگ در
امروزِ ما، در جامعهی غایتمندیهای بیغایت، ازریشه یک نافرهنگ است. استدلالِ
بالا در موردِ ورشکستهگیِ کتابفروشیها، تا آن جا که مبتنی بر عقلانیتِ صوری
است، استدلالیست که میزانِ صدقِ آن رابطهی مستقیمی دارد با یکی انگاشتنِ غایت/فرهنگ
و وسیله/مصرف. انگاشتی که عینِ واقعیت است. {کافیست به جنسِ "ساعاتِ
فرهنگی"مان بیاندیشیم؛ به این که امکانمندیِ این ساعات تا چه حد همحضورِ اصلِ
مصرف شده، مصرفی که امروز مهمترین بخشِ چرخهی بیمعنای تعقیبِ وسایل است. طبیعیخواندنِ
ورشکستهگیِ کتابفروشیها به دلایلِ اقتصادی، از جنسِ طبیعیخواندنِ منسوخشدنِ
گونههای زیستی در کرهایست که ارزشهای پولی آن را از ریخت انداخته اند: با همان
سبعیت، با همان وقاحت... این وقاحت، در قالبِ تحقیر، درنهایت به خودِ آدمی برمیگردد:
وقتی که خاطرههای معنادارِ زندهگی همهسر به دورانِ جوانی و سالهای رهایی و
باشیدنهای آزادانه با کتاب – و عشق، که درست مثلِ کتاب، ایده است و غایت-درخود –
برمیگردند، وقتی وسیلهی مبدَل به هدف، یعنی صفرهای حسابِ بانکی، دندانهای
کژریختِ دهانِ واماندهای میشوند که کلِ زندهگیِ پوچِ فرد را به ریشخند میگیرد...}
3
کتاب،
روح و مادیتِ آن، نشست و برخاست و گفتوگو با آن، از اندک جلوههای باقیمانده
از پیکرهی نحیفِ زیستِ فرهنگیِ بامعنا هستند. گرچه به لطفِ حضورِ حاضرِ تکنولوژی در
ذهن و بدن و رنگپریدهگیِ روزافزونِ نیاتِ غیربازاری، روز به روز کتاب بیچهرهتر
و بیهالهتر میگردد، اگرچه کتابفروشیها، و حتا کتابخانهها، به ضربِ هژمونیِ
آکادمی، دیگر کمتر میزبانِ کتابهایی هستند که میتوان با آنها زیست و زیبا و بزرگ
شد، اگرچه اصلاً کتابفروشی بخشی از بدنهی فرهنگِ عینیایست که هر روز از تأثیرِ
توانمندسازانهاش بر ذهن و زندهگی کاسته میشود و در حکمِ فضایی برای سرگرمی، فرایندِ
پست شدنِ سیاقِ حیات را توان میدهد، با این همه، باید از این بازماندهی پریدهرنگ
و فضای زیستاش پاسداری کرد. برای سوبژکتیویتهای که لحظهبهلحظه در اندیشیدن و
قضاوت دربارهی هر چیزی که فارغ از فایده و کارکردش هستی دارد ناتوانتر میشود، اندیشیدن
و داوری دربارهی بودن و نهبودنِ کتاب و فضای کتاب آزمونیست سختسر که طبیعتِ
ستمکارِ عقلانیتِ مألوف را آشکار میسازد... کتاب یک ذات است، یک ایدهی مطلق، یک
تنِ تام، چیزی که به حیاتِ شکنندهی آدمی معنا میدهد. شرطِ لازم برای این معنابخشی،
درهم شکستنِ استیلای ارزشهای فارغازمعنا (ارزشهای پولی) در قلمروی اندیشهها و
گفتارها و عملهاییست که در رابطه با هستیِ کتاب به جریان میافتند. برای این کار
باید دربرابرِ بنیادیترین اصلِ حاکم بر اراده-به-زندهگی، که همان تصاحب و تملک
است، چیره شد، و سطحِ عقلانیت را تا خودِ ذات، تا خودِ معناداریِ فارغ از فایده،
فرابُرد. این به معنای پاشیدنِ بذرِ مرگ بر ایدئولوژیِ زندهگیِ غیرتاریخی و
درخودفروماندهی ماست – عجیب نیست که پاسدارانِ جدیِ فرهنگ، کسانی که دلسوزانه و
خودانگیخته با/برای فرهنگ میزیند و میجنگند، چه در گفتار و چه در رفتار و چه در سیما،
شمایلِ زامبیها را به خود گرفته اند... زامبیهایی که میدانند از حریمِ چیزهایی
که همواره هم کودک اند و هم پیر، باید تا حدِ زندهگیِ مرگ فداکارانه پاسداری
کرد.
آقا این بخش دوم طلاییه! درست زدی وسط هدف با این ارجاع به عقلانیت صوری. ولی به نظرم این فشرده نویسیت باعث میشه خیلیا که مطالعه تخصصی ندارند اصلاً خیلی از جاهایی رو که لب مطلب رو تو یه جمله گفتی نگیرن. مثلاً همین عقلانیت صوری که حتماً منظورت نقد عقلانیت ابزاری از نوع کلاسیک وبری ش بوده رو فکر نکنم جز خرخون های جامعه شناسی کس دیگه ای بگیره. بد نیست اینا رو بیشتر توضیح بدی. از زیبایی کارت کم میشه اما در عوض خواننده بهتر میفهمه یه چیزایی رو.
پاسخحذفمخلص
درود
پاسخحذفدربارهی عقلانیتِ صوری قصد دارم تو "نقدِ ایدئولوژیِ متافیزیکِ نظمِ بازار" بیشتر بنویسم. مخاطبشناسی همیشه مسألهسازه، هیچوقت نشده دغدغهم بشه، اما هر وقت که به قیدِ بهانهای بهش فکر میکنم، بسیار تأملبرانگیزه و به چالش میگیره. فارغ از همهی مسائلِ سخت و مفصلی که به پیوندِ فُرم و مضمون مربوط میشن، خیلی کوتاه و ساده این که، چندان خوشبین نیستم که توضیحِ اینجور چیزا، که شدیداً معتقدم هر فرد با هر تخصص تو هر رشتهای باید باهاشون آشنا باشه، کمکِ چندانی به "جذب"ِ مضمون از طرفِ مخاطب بکنه. این بیشتر به خودِ مضمون و انتخابِ مخاطب از طرفِ مضمون برمیگرده، کم پیش مییاد با خوندنِ یکی دو خطِ اول کسانی که ناآشنا و طبیعتاً بیعلاقهان به موضوع دنبال کنن باقیِ متن رو؛ مسألهی مهمتر این که، متن اصلاً تعلیمی نیست، این از خودِ موضوع و فُرمِ متن صریحاً روشنه. مهمتر از این مهمتر، اصلاً باید اول خودِ وجودِ اینجور نوشتن تو جایی مثلِ وبلاگ (که کارکردِ رسمی و متداولاش به اشتراک گذاشتنِ تفالههای سرخوردهگیهای شخصی و خوددرمانی و دوستیابی و گوزیدنِ روح و زبانه) رو به پرسش گرفت! سؤالهای زیادی در موردِ مخاطبشناسی میشه پیش کشید که فکر میکنم برای اندیشیدن در موردِ پیشنهادِ شما (توضیح و تفصیلِ بیشتر) باید اول به حسابِ اون سؤالهای بنیادیتر برسیم...
خرسند از عنایت