اگر کسی بخواهد فردی ناآشنا با گفتمانهای انتقادی را با
ایدههای کانونی ِاین گفتمانها آشنا سازد، بهترین و اصولیترین روش، آغاز از
مسألهی ازخودبیگانهگی است؛ "بهترین" از این نظر که شاید این مسأله
ملموسترین و زیستهشدهترین عارضهی زیستن در متن ِحیات ِمتمدنانهمان است که
اتفاقاً بُرد و شدتاش همپا با پیشرفت ِپیشرفتهترین نظم ِاقتصادی-اجتماعی ِتمدن
(سرمایهداری) رشد میکند؛ و "اصولیترین" بدین خاطر که نظریهی
ازخودبیگانهگی، تا آن جایی که مبانی ِاومانیستی و انسانشناختی ِگفتمانهای
انتقادی را برپایهی اصیلترین انگارهی عقل ِمدرن (آزادی، فردیت و خودشکوفایی
ِانسان) تعریف میکند، بیشک بنیان ِتوجیهکنندهی اهمیت ِمطالعهی رهیافتهای
غیرجبرباورانهی نظریهی انتقادی برای هر ذهن ِآزادهای است. این مسأله بُعدهای تکوینی
و تبیینی زیادی دارد، اما یکی از مدرنترین و بیشک سادهترینشان تعریف ِمارکس از
آن است. مارکس، بر اساس ِجهانبینی ِمدرنیست (و طبیعتاً نه عاری از مسألهی) ِخود،
معتقد است که انسان از طریق ِکار ِمولد، به ظرفیت و توانمندیهایاش فعلیت میبخشد،
هستی ِاصلی ِخویش را محقق میکند، و در یک کلام، خود را شکوفا میسازد. اما نحوهی
شکلیابی ِکار در شیوهی تولید ِسرمایهداری، به دلیل ِشکل ِخاص ِمناسبات ِتولیدی
ِحاکم بر آن، به گونهای است که نه تنها این خودشکوفایی محقق نمیشود، بلکه
اساساً انسان را نسبت به وجود ِتوانمندیهای خاص ِخود غافل و ضرورت ِمحققساختن
ِآنها (تحققی که همان انسانیت ِانسان و هستهی ایجابی ِآزادی ِاوست) بیاعتنا میسازد.
برای مردم ِکوچهوبازار، آشکارترین سمپتوم ِاین بیگانهگی در کسالت و ملالت ِکار
نمایان میشود، کاری که چه به دلیل ِمکانیزمهای تخصصیشدن، و یا واقعیتهای اجتماعی
ِحاکم بر فرایند ِآن، ناخوشایند است و به زبان ِفنیتر به عنوان ِ(نامطلوبیت)
تجربه میشود – چیزی که دوری از آن، که باید دوری از زمینه و دلیل ِخودشکوفایی و
انسانیت باشد، فراغت و آسایش تعریف میشود؛ برای افرادی هم که اهل ِتأمل اند،
طبیعتاً، این عارضه در احساس ِبیارزشبودن و ناخرسندی ِعمومی از فضای فکری و
فرهنگی، و بهویژه کار ِفکری، خود را نشان میدهد. در سطحی عامتر و توجیهبرانگیزتر،
ورای نگاه ِتولیدگرایانهی مارکس به انسان، عارضههای کار ِمدرن (حس ِبیهودهگی،
کسالت، ناخرسندی و... ) بیش و پیش از این که به دلیل ِسرشت ِغیرانسانی ِمناسبات
ِتولیدی ِعاری از سویههای فعال و خلاق باشد، معلول ِآن دسته از مختصات ِواقعیت
ِاجتماعیست که از یک سو، با فشردن ِکل ِزندهگی در کار و فراغت، بخش ِبزرگی از حیات
ِانسانی (جدیت ِبازی، تأمل ِمفهومی، معنویت و شأن ِاساساً اجتماعی ِاینها) را عاطل
میگذارند، و از سویی دیگر، خرسندی و رضایت ِشخصی را بهنحوی اتمیستی در ذرههای
شوق و کامیابیهای گذرا در "به اجرا درآوردن" ِوظیفه تعریف میکنند –
وظیفهای که همبستهگی ِآن با احساس ِکامیابی چندان ربطی به کیفیت و همسنخی ِآن
با فردیت ندارد. آن سویهای از این مختصات که با تنزیل ِشخصیت و فردیت، فرد
ِانسانی را قادر به زیستن ِزندهگی ِعاری از روح/آفرینش/بازی ساخته و رضایتهای
گذرا و بیپایه و غیراجتماعی را به خوشبختی تعبیر میکند، چیزیست که تحلیل ِآن
ورای ِنقد ِاقتصاد ِسیاسی و جامعهشناسی ِانتقادی، به جنس ِخاصی از ذهنیت نیاز
دارد که گونههای آن در زیستجهان ِما رفتهرفته در حال ِمنسوخ شدن اند.
از خصوصیات ِچنین ذهنیتی، یکی آشکارکردن ِطنزپردازانهی
"حقیقت" است. طنزی که بتواند، در مقام ِیکی از معدود فُرمهای هنوزمؤثر
ِبرجستهسازی، با پررنگ کردن ِسویههای "موجود" ِحیاتمان، به گونهای
اساساً منفی، محتوای "مغفول" ِآنها را، برای دقایقی هم که شده، عیان
کند. این دقایق ِخودآگاهی، در زندهگی ِآکنده از بیگانهگی، همان اندکدقایق ِهستی
ِانسانی ِما هستند.
http://vimeo.com/32966847
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر