در تهران زندگی نمی کنم. هربار هم که برای تجدید وابستگی اعتیادگونه ام به ایران برگشته ام همیشه یکی از حسرتهایی که برایم برجا مانده این بوده که یک بار هم که شده فیلم خوبی در اکران باشد که بتوانم در سینما تماشایش کنم. سینما یکی از عشق های دوره جوانی ام بود، و یکی از چند عادت خوبی که همچنان در ینگه دنیا همراهم مانده. چند ماه پیش که برای دیداری مثل همیشه کوتاه به "خانه" برگشتم، بخت این را داشتم که "جدایی نادر از سیمین" همچنان در اکران باشد. میانه روز بود و پرسه زنی در ولیعصر با دوستی عزیز به سینمای فلسطین کشاندمان. قرار بود فیلم را چند روز بعدتر با گروهی از دوستان با هم ببینیم، اما همراهی آنچنان کمیاب بود و تماشای فیلم و گپ زدن های بعدی اش غنیمتی که نمی شد از دست داد. بعد از فیلم که از سینما بیرون آمدیم به همراهم گفتم که بعد از تماشای چنین فیلمی چقدر خوب که از شلوغی و همهمه ولیعصر سر در آوردیم و آدمهایی که هنوز برایم آشنایند، نه دانتانِ شهری که هنوز نمی توانم پسوند "م" را خرجش کنم.
در تهران زندگی نمی کنم. چند هفته پیش، به همراه چندی از دوستان، چند بلیط برای جشنواره فیلمی که سالانه در شهر برگزار می شود خریدیم. یکی از فیلمها "جدایی نادر از سیمین" بود. گرچه فیلم را برای بار دوم هم در همان سفر کوتاه به ایران دیدم، اما دوست داشتم بار دیگری هم تماشایش کنم. یکی از دلایل این تماشای سه باره همان جمله ای بود که چند ماه پیش بعد از تماشای فیلم در سینما فلسطین به دوستم گفته بودم، و حسی که در پس آن جمله بود. روز اکران فرا رسید و جمعیت انبوهی از هموطنان ایرانی همانطور که انتظار می رفت برای تماشای فیلم به سالن سینما آمده بودند. غرق در فیلم بودم که قهقهه تماشاگران ایرانی به هوا بلند شد، آن هم از پس صحنه ای که بسیار جدی بود و بنا نبود خنده دار باشد. از آن خنده به بعد، و خنده های مهوع دیگری که باز هم در جای جای ِ فیلم اتفاق افتاد، گویی این تماشاگران ایرانی هم جزئی از داستان فرهادی شدند. تماشاگرانی که بازیگران ناخواسته صحنه ای شدند که این داستان جدایی را عریان تر می کردند.
فرهادی در "جدایی نادر از سیمین"، در همان سکانس ابتدایی فیلم، تماشاگرش را به قضاوت فرا می خواند. او را در جایگاه قاضی می نشاند و می خواهد که خودش شاهد باشد و قضاوت کند. قضاوت کند که رواست پدری را که پیر است و دچار فراموشی رها کرد، پدری که مجاز مرسل همان چیزی است که شاید هرکس در قالبی گنگ با نام وطن می شناسد. نادر دغدغه پدر را دارد، برایش مهم نیست که پدر او را چندان به خاطر نمی آورد،او اما پدر را خوب در خاطر دارد. سیمین اما دغدغه دخترش را دارد، دختری که شرایط جامعه از دید سیمین برای بالیدنش مناسب نیست. فرهادی روایت جدایی را از این سطح آغاز می کند، از سطحی که برغم داستانهای کلیشه ای جدایی، نه برای خود که برای دیگری است. برای پدری که هنوز برای نادر پدر است، و برای دختری که سیمین نگران آینده اش است. فرهادی این مفهوم جدایی را در طول فیلم آرام آرام گسترش می دهد و دلالتهایش را در بخش های مختلف جامعه با ظرافتی هنرمندانه به تصویر می کشد. "جدایی نادر از سیمین" داستان جدایی و گسست ِ عمیق در جامعه ایرانی است.
این گسست عمیق اما آنروز بطرز کنایه آمیزی خودش را در سالن سینما هم به رخ می کشید: قهقهه های مهاجران ایرانی از پس صحنه ای که پرستار خانم از پشت تلفن سعی دارد از درستی شرعی تمیز کردن پیرمرد سالخورده مطمئن شود، یا صحنه ای که از پشت در حمام از پیرمرد می خواهد که شلوارش را در بیاورد و خودش را بشورد، و یا صحنه انتهایی فیلم که حجت بر سر و صورتش می کوبد و سراسیمه از خانه بیرون می زند. انعکاس قهقهه این مهاجران،لایه ای دیگر بر روایت جدایی فرهادی می افزود. "جدایی نادر از سیمین" می کوشد پاره هایی ظریف از واقعیتی که به خاطر پیچیده گی و درهم تنیدگی های بسیار در حال غرقه شدن در یک فراموشی است را به تصویر بکشد. انعکاس چنین تلاشی اما در برابر ذهنیت هایی که عینیت این روایت جدایی هستند چیزی جز وقاحت خنده هایشان نبود. تصویر تلخ این جدایی که در قالب بخش ها بصورتی ساده عرضه می شود آنقدر برای این تماشاگران غریب می نمود که حتی سانتی مانتال ترین جنبه های انسانی شان را هم تحریک نمی کرد. نمی دانم چقدر با این تصویر آشنا هستید، اما تصویر مهاجران از این دست "موفق" ایرانی، که اتفاقا بخش قابل ملاحظه ای از جمعیت ایرانیان خارج کشور را تشکیل می دهند، تصویری به هولناکی و پیچیده گی همان داستانی است که "جدایی نادر از سیمین" روایت می کند.