کوتاه دربارهی بداهت در اکتیویسمِ امروز و ضرورتِ اًرجی در اجتماعِ نمایشور
از نقشِ
سازنده و مؤثرِ وسایلِ نوینِ ارتباطِ جمعی در شکلبخشی به جنبشهای اجتماعی زیاد
شنیدهایم. این که منطقِ ارتباطیِ حاکم بر فضای اجتماعیِ برآمده از همرسانیهای
نوین، یعنی سرعت و فوریت و عامیّت، فرایندِ انتشارِ ایدهها و اخبار تأثیر را به امری
خودگستر و خودافزا تبدیل کرده، و در این میان بسیجِ نیروهای اجتماعی، در گریز از
مدارِ شومِ سرکوبگریِ سیستم، تا چه حد چالاکتر و تیزپاتر از پیش شده اند. این که
در عصرِ واگیرپذیریِ احساسهای دیگرانگیخته و ایستارهای ابنالوقتانه، همجواریِ
فن و فکر و اراده منظومهی مبارکی را نگاشته که نوعِ انسان در زمینهی وجودیِ آن،
بهرهمند از جلوههای همآغوشیِ بدن و تکنولوژی، در انطباقپذیریِ تام با محیطِ
وساطتزده – محیطی که برازشِ آن در ترسیمِ خوشبختی به سرشتِ آینهوارانهاش
در بازتابِ امانتدارانهی آرمانهای شخصی برمیگردد – در کنارِ دیگر همنوعانِ
خویش دست به کنش میزند و با دیگراناش، در کمالِ آسودهگیِ خاطر از فرطِ اعدامِ تخیل
و افق، با تولیدِ نشانههای کیفِ شخصی، مایههای حماسه را به نمایشِ کمیکِ حیاتِ بیهوده
تزریق میکند.
در این باره زیاد شنیدهایم، و به همین اندازه
کم اندیشیدهایم به پیوندی که این نوعِ خاص از تخنهی بهظاهر جمعگرا، این نوع از
عملگراییِ رادیکال، با شکلِ مسلط و صدالبته نهفتهی بیگانهگی دارد. کمتر
اندیشیدهایم به تأثیرِ ذاتِ ارادهای که سرچشمههای انگیزههایاش را به الزاماتِ
برآمده از بستارِ جای-گاهیِ تکنولوژیِ روز وانهاده تا سویهی زمانمندِ کنش را همبندِ
تحولِ آشوبناک (و باز هم صدالبته مدیریتشدهی) ابزارِ ابرازِ قصد سازد. کیفِ این
سوژهی جمعنگر، این سوژهی سراپا تودهای – که ازقضا با بیفکریِ عجیبوغریبی که دارد
همیشه وسیله و هدف را جابهجا میگیرد: تودهای بودن را رادیکال بودن میداند و
انقلاب را آرمان – کیفِ کارگرِ نگونبختی است که مرزهای لذتاش را خودِ عمل،
خودِ کار، و توهمِ رهایی از عمل و کار در لحظاتِ شخصیشدهی فراغتِ فردی تعیین میکند؛
نباید اشتباه کرد، توهمِ رهایی در لحظاتِ جمعیشدهی عملِ اکتیویستی، دقیقاً همنهشت
است با آن توهم، با این تفاوتِ آشکار که اولی ناخودخواسته است و حسرتزده و دومی
خودفریبانه و مبتذل: کیفی شهوانی که شدتمندیاش همبسته شده با دوری از آگاهی و
پرهیز از تأمل و انکارِ رادیکالِ فرایندهایی که با فهمِ بایستهگیِ فاصلهگذاری خود
را به کلیتِ امرِ محسوس نمیسپارند.
این اجتماعِ نمایشبنیان، اجتماعِ وسایلِ بیهدف،
اجتماعِ پسامدرن، به هیچ وجه یک اجتماعِ آینده نیست. این اجتماع، و الگوهای کنشیِ
آن، اجتماعیست پیشایندی که خود را در کژفهمیِ اقتضا غرق کرده. حالاتِ ذهنیِ سوژههای
این (نا)اجتماع، بر خلافِ چیزی که از نمودهای کرداریشان به نظر میرسد، هیچ قرابتی
به ذهنِ دغدغهمند به آینده و آیندهگان ندارد. این اجتماع (که ردِ انگیزشیشان را
میتوان در گروههای کوچکی سراغ گرفت که به هدفِ جفتیابی و دیگرآمیزی کتابخوانی
میکنند، که بلاهت و ناآگاهیِ تأسفانگیزشان را میتوان در تظاهراتِ خیابانی برای
اعادهی حیثیتِ "تاریخاً ضروریِ" کارگر آشکار دید) هیچ بهرهای از
ضرورتِ باشیدن برای دیگران، برای آیندهگان نبرده اند. ایثار در این جمعها،
فداکاریِ مننگرانه برای بقای نشانههایی است که اعتبارِ وجودیشان را از سهمی که
در تولیدِ کیفِ آنی دارند، میگیرند. تظاهرات/جشن؛ کنش/نمایش؛ فلسفه/اروتیسیسم. گفتارِ
این اجتماع، گفتارِ اگو ست. اکتیویسم، با احالهی کنش به نمود، با تحویلِ فعالیت به
حضور، با تقلیلِ مشارکت به پیروی از رانههای مردهزادِ انبوهه، با اشغالِ فضای
دیگری در انباردنِ ذهن از تصویر و نشانههای آشنا، اگو را به جای سوژه یا همان
دیگری، مینشاند.
آینده برای انسان همواره امری پساپیشآیندی
است {وگرنه گربهها هم آینده دارند: کلافهای از پیشایندهها و حوادث که حیات را
متأثر میکند و در مقامِ یک انگیختار باید پاسخی به آن داد}. امرِ پیشینیِ این
امرِ پساپیشآیند، خودِ تاریخ است. به بیانی سادهتر، تاریخ در مقامِ سوژه (سوژه
در مقامِ مواجهه با دیگریِ زمان، در مقامِ ذهن) مرزهای قلمروی آینده را نشان میزند،
و در این میان، تفسیر را باید تا حدودِ نهاییِ خشونتِ نظری پیش برد. باز هم به
بیانی سادهتر: آینده در حکمِ امری که در پیوستارِ تجربهی زندهگی نقش میبندد،
کنارهها و حشوهایی دارد که از حاشیههای قابِ تصورِ منفرد از حیاتِ شخصی میگذرد
و تنها با فاصلهای که از این قاب میتوان گرفت – فاصلهای که ضرورتاً با
نگهداری از آن سنخی از اندیشیدن میتوان به آن رسید که در آن من، احساسهای من از
زندهگیِ من، سوژهگی ندارند – میتوان به دیدارِ آن، به ظهورِ معنا در آن، نزدیک شد.
تکنولوژی مانعِ اصلی در شکلگیریِ چنین آیندهنگریای
ست. زندهگی در فضایی که محاطِ منطقِ سرعت و سیالیت شده – منطقی که مدلولِ جذابی
برای ایدههای مشکوکی مثلِ تفاوت و آزادی میشود و در زاویههای ذهنِ ازهمگسیخته
سرخوشانه و البته لجبازانه به جای دلیل و هدف مینشیند و بهنحوی منطقاً ناگزیر
کنش را با فعلیتیابیِ فوریِ ایده یکی میگیرد– زندهگی در جزئیت است؛
جزئیتی که هستیاش را هوسبازیِ ذهنِ تبآلودِ منِ سرخوش از همباشی با منهای
دیگر میسازد. سوژهی منفرد، سوژهی تودهای، آینده ندارد؛ افقِ زمان برای او فردای
تظاهرات است و معرکههای مضحکهآمیزی که با شریکانِ این نمایش به پا میکند. سوژهای
که وساطت را به بداهت فروخته، و فضای کنشِ جمعی را با میدانِ خیابان و باهمیهای نمناک
جابهجا گرفته، هیچ دورنمایی ندارد. اصلاً او
نیازی به دورنما ندارد، دقیقاً به این دلیل که مایهگذاریهای روان-تنی را در
واسپردنِ فاصله به صحنهی اجرا نقد میکند. زمانمندیِ این سوژه، آینده ندارد. آینده
عاری است از ارزشِ فعلی، آینده را نمیتوان تنزیل کرد؛ آینده، مادرِ رخداد است: هیچ
وقت از آنِ من نمیشود، تن به تصوراتِ من نمیدهد. پوزیتیویتهی اکتیویسمِ امروز،
همدستِ منطقِ مبادلهی نمادینی است که در قلمروی هستیشناختیِ ناامید و گستاخِ سیستم آناً تولید میشود، بهنحوی ویروسی توزیع میشود و در باهمستانی از بیواسطهگیها
کیفآورانه به مصرف میرسد.
آینده، بدونِ تلاش برای نزدیکشدن به فهم و
پرداختِ آن گونهای از امید که با فاصلهگیریِ من از نمایشِ زندهگی ممکن میشود،
بازتولیدِ محضِ ادوارِ شومِ زندهگیهای نازیستهی من است. این آینده نه در-زمان است
و نه برای-زمان، امتدادی است در زمانه، محضِ وانهادهگیِ تامِ جهان به منطقِ نشانههای
مسلط، محضِ فروفشردنِ داستانِ زندهگی در روایتهای اولشخص. شرطِ امکانیِ فرایندِ
بازشناسیِ رخداد، شرطِ لازم برای کنشورزیِ رادیکال، وفاداری به فرایندِ مرگِ
تمامیِ آن چیزهایی ست که همهنگام سرخوشیآور و ملالانگیز اند.