۱۳۹۴ آبان ۱, جمعه

Vicariously, I watch while the whole world dies

حاشیه‌ای درباره‌ی واکنشِ ما به پناهنده‌گیِ این‌ روزها

برای ما که در بخاراتِ رسانه نفس می‌کشیم، شکستنِ منشورِ اخبار و بازاندیشیدن به محتوایی که زیرِ ضربِ منطقِ بازاریابیِ حاکم بر نظامِ تولیدیِ رسانه بر پایه‌ی التقاطِ فرم و درون‌مایه و درآمیختنِ پیام با مد، و براساسِ اصلِ مسلمِ تولیدِ کیف در تجربه‌ی نیابتی، از ریخت افتاده، اگر محال نباشد، به‌غایت دشوار است. این که رویدادها را از صورتِ فریبنده‌‌ای که رسانه ناگزیر با توسل به شورآفرینیِ آن رسانه‌گی می‌کند، جدا کنیم و آن‌ها را در/برای تاریخ و زیست‌بوم، در فاصله‌ای پسااومانیستی و بی‌‌از ترحم‌های روزانه، در حکمِ پاره‌هایی از جهانی که در انحصارِ سال و دهه نیست، تفسیر و نقد کنیم. تجزیه‌ای تأملی و خشونتی بازاندیشانه که چندان رسمِ روزگارِ ولرمِ التقاط‌ها و تلفیق‌ها و جهانی‌شدن‌ها و عجالِ سرخ به عمل و رقصیدن بر اتفاقِ روز نیست.

شخصاً در گفت‌و‌گو با دوستانِ ساکنِ ماوراءبحار به این مهم پی می‌برَم که جلای وطن، چه در قالبِ مهاجرت و چه در شکلِ پناهنده‌گی، از آن دست دشواره‌هایی ست که به دلیلِ وجودِ کثیرِ متغیرهای اجتماعی، اقتصادی، عاطفی و فرهنگی، امری ست به‌غایت حکم‌ناپذیر و نامتعین. موضعِ من در این گفت‌وگوها که اغلب به طرزِ غم‌انگیزی تلخ اند و بی‌سرانجام موضعی ست نخ‌نما تماماً محدود به اخلاقِ تکلیف‌مدار: این که ترکِ وطن تنها و تنها زمانی اخلاقاً رواست که غایتِ آن درنهایت به بهروزیِ وطن بینجامد. طبیعتاً اولین و دمِ‌ِدستی‌ترین ایرادی که چنین موضعی برمی‌انگیزد نقدِ ملی‌گراییِ نهفته در آن و وجهِ آشکارا فاشیستیِ آن است. ایرادی که خامی‌اش را از آن جا می‌توان آشکار دید که یا ناظر است بر کلیشه‌های مدرنی که بر بداهت و شایسته‌گیِ سعادتِ فردی دلالت می‌کنند و یا خاسته اند از نظریه‌های بابِ روز درباره‌ی جامعه‌ی بدونِ مرز و یاوه‌های پساکانتیِ رایج در نظریه‌ی سیاسیِ معاصر در بابِ اجتماعِ آینده. بدیهی ست که نقدِ این ایراد، از قضا، مهم‌ترین عنصرِ زاینده‌ی هسته‌ی سازنده‌ی خودِ این موضع است: چیزی به نامِ سعادتِ فردی وجود ندارد؛ اجتماعِ آینده، به آن شکلی که در نظریه‌های پسامارکسیستیِ مدِ روز مطرح می‌شود، چیزی نیست جز باهمستانی از مونادهای روان‌پریش و من‌نگر (چیزی که در ادبیاتِ شیکِ پساادیپی از آن مفتخرانه به نامِ سوژه‌ی ازهم‌گسیخته یاد می‌شود)، اجتماعی مأیوس که امید را با توهمِ فرارَوی از قیدهای مشخصِ نهادی جابه‌جا می‌گیرد. به بیانِ دیگر، نقدِ این ایراد، ضرورتاً متضمنِ نقدِ درونیِ خودِ ایده‌ی اجتماعِ بدونِ مرز و خیال‌پردازی‌هایی ست که سعادت را ذیلِ تحققِ سوژه‌ی جهانِ-من-‌وطن تعریف می‌کنند ضرورتی که در این‌جا قصدِ طرحِ آن را ندارم. درعوض می‌خواهم، در سطحی پیشینی‌تر که درجه‌ی بالاتری از هم‌سازی/ناسازی را ناوابسته از ملاحظاتِ نظری ممکن می‌کند، به بخشی از دلالت‌های اخلاقیِ ممکن در رابطه با پدیده‌ی جلای وطن (که به رغمِ این که زمینه‌مندِ تاریخ و موقعیتِ خاصی ست، رانه‌ها و گرایش‌های احساسی-فکریِ مشخصی را برای‌ ما هویدا می‌سازد) اشاره کنم: این که نگاهِ ما، به عنوانِ ناظرِ نامنفعل (شاهدِ ارزش‌گذارِ) پناهنده‌گیِ جاری چیست؟ پیداست که شرطِ امکانیِ نزدیک شدن به انسجامِ تحلیلیِ این اشاراتِ پراکنده (در موردِ رسانه، واکنش، وسواس و ...)، پذیرشِ این آکسیومِ پیشاتحلیلی است: این که چیزی به نامِ سوژه‌ی منفردِ خوش‌بخت وجود ندارد؛ این که به بیان آمدن و ظهورِ لوگوسِ سعادت، اساساً نیازمندِ تحققِ سطحِ تاریخاً مشخصی از خوش‌بختیِ وطن (وطن در حکمِ یک دیگریِ حاد، ناستردنی و جمعی) است.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

جامعه‌ی ویروسی و تخنه‌ی نشانه‌سازی

کوتاه درباره‌ی بداهت در اکتیویسمِ امروز و ضرورتِ اًرجی در اجتماعِ نمایش‌ور


از نقشِ سازنده و مؤثرِ وسایلِ نوینِ ارتباطِ جمعی در شکل‌بخشی به جنبش‌های اجتماعی زیاد شنیده‌ایم. این که منطقِ ارتباطیِ حاکم بر فضای اجتماعیِ برآمده از هم‌رسانی‌های نوین، یعنی سرعت و فوریت و عامیّت، فرایندِ انتشارِ ایده‌ها و اخبار تأثیر را به امری خودگستر و خودافزا تبدیل کرده، و در این میان بسیجِ نیروهای اجتماعی، در گریز از مدارِ شومِ سرکوب‌گریِ سیستم، تا چه حد چالاک‌تر و تیزپاتر از پیش شده اند. این که در عصرِ واگیرپذیریِ احساس‌های دیگرانگیخته و ایستارهای ابن‌الوقتانه، هم‌جواریِ فن و فکر و اراده منظومه‌ی مبارکی را نگاشته که نوعِ انسان در زمینه‌ی وجودیِ آن، بهره‌مند از جلوه‌های هم‌آغوشیِ بدن و تکنولوژی، در انطباق‌پذیریِ تام با محیطِ وساطت‌زده محیطی که برازشِ آن در ترسیمِ خوش‌بختی به سرشت‌ِ آینه‌‌وارانه‌اش در بازتابِ امانت‌دارانه‌ی آرمان‌های شخصی برمی‌گردد در کنارِ دیگر هم‌نوعانِ خویش دست به کنش می‌زند و با دیگران‌اش، در کمالِ آسوده‌گیِ خاطر از فرطِ اعدامِ تخیل و افق‌، با تولیدِ نشانه‌های کیفِ شخصی، مایه‌های حماسه را به نمایشِ کمیکِ حیاتِ بی‌هوده تزریق می‌کند.

   در این باره زیاد شنیده‌ایم، و به همین اندازه کم اندیشیده‌ایم به پیوندی که این نوعِ خاص از تخنه‌ی به‌ظاهر جمع‌گرا، این نوع از عمل‌گراییِ رادیکال، با شکلِ مسلط و صدالبته نهفته‌ی بیگانه‌گی دارد. کم‌تر اندیشیده‌ایم به تأثیرِ ذاتِ اراده‌ای که سرچشمه‌های انگیزه‌های‌اش را به الزاماتِ برآمده از بستارِ جای-گاهیِ تکنولوژیِ روز وانهاده تا سویه‌ی زمان‌مندِ کنش را هم‌بندِ تحولِ آشوب‌ناک (و باز هم صدالبته مدیریت‌شده‌ی) ابزارِ ابرازِ قصد سازد. کیفِ این سوژه‌ی جمع‌نگر، این سوژه‌ی سراپا توده‌ای که ازقضا با بی‌فکریِ عجیب‌وغریبی که دارد همیشه وسیله و هدف را جابه‌جا می‌گیرد: توده‌ای بودن را رادیکال بودن می‌داند و انقلاب را آرمان کیفِ کارگرِ نگون‌بختی است که مرزهای لذت‌اش را خودِ عمل، خودِ کار، و توهمِ رهایی از عمل و کار در لحظاتِ شخصی‌شده‌ی فراغتِ فردی تعیین‌ می‌کند؛ نباید اشتباه کرد، توهمِ رهایی در لحظاتِ جمعی‌شده‌ی عملِ اکتیویستی، دقیقاً هم‌نهشت است با آن توهم، با این تفاوتِ آشکار که اولی ناخودخواسته است و حسرت‌زده و دومی خودفریبانه و مبتذل: کیفی شهوانی که شدت‌مندی‌اش هم‌بسته شده با دوری از آگاهی و پرهیز از تأمل و انکارِ رادیکالِ فرایندهایی که با فهمِ بایسته‌گیِ فاصله‌گذاری خود را به کلیتِ امرِ محسوس نمی‌سپارند.

   این اجتماعِ نمایش‌بنیان، اجتماعِ وسایلِ بی‌هدف، اجتماعِ پسامدرن، به‌ هیچ وجه یک اجتماعِ آینده نیست. این اجتماع، و الگوهای کنشیِ آن، اجتماعی‌ست پیشایندی که خود را در کژفهمیِ اقتضا غرق کرده. حالاتِ ذهنیِ سوژه‌های این (نا)اجتماع، بر خلافِ چیزی که از نمودهای کرداری‌شان به نظر می‌رسد، هیچ قرابتی به ذهنِ دغدغه‌مند به آینده و آینده‌گان ندارد. این اجتماع‌ (که ردِ انگیزشی‌شان را می‌توان در گروه‌های کوچکی سراغ گرفت که به هدفِ جفت‌یابی و دیگرآمیزی کتاب‌خوانی می‌کنند، که بلاهت‌ و ناآگاهیِ تأسف‌انگیزشان را می‌توان در تظاهراتِ خیابانی برای اعاده‌ی حیثیتِ "تاریخاً ضروریِ" کارگر آشکار دید) هیچ بهره‌ای از ضرورتِ باشیدن برای دیگران، برای آینده‌گان نبرده اند. ایثار در این جمع‌ها، فداکاریِ من‌نگرانه برای بقای نشانه‌هایی است که اعتبارِ وجودی‌شان را از سهمی که در تولیدِ کیفِ آنی دارند، می‌گیرند. تظاهرات/جشن؛ کنش/نمایش؛ فلسفه/اروتیسیسم. گفتارِ این اجتماع، گفتارِ اگو ست. اکتیویسم، با احاله‌ی کنش به نمود، با تحویلِ فعالیت به حضور، با تقلیلِ مشارکت به پیروی از رانه‌های مرده‌زادِ انبوهه، با اشغالِ فضای دیگری در انباردنِ ذهن از تصویر و نشانه‌های آشنا، اگو را به جای سوژه یا همان دیگری، می‌نشاند.

   آینده برای انسان همواره امری پساپیش‌آیندی است {وگرنه گربه‌ها هم آینده دارند: کلافه‌ای از پیشاینده‌ها و حوادث که حیات‌ را متأثر می‌کند و در مقامِ یک انگیختار باید پاسخی به آن داد}. امرِ پیشینیِ این امرِ پساپیش‌آیند، خودِ تاریخ است. به بیانی ساده‌تر، تاریخ در مقامِ سوژه (سوژه‌ در مقامِ مواجهه با دیگریِ زمان، در مقامِ ذهن) مرزهای قلمروی آینده را نشان می‌زند، و در این میان، تفسیر را باید تا حدودِ نهاییِ خشونتِ نظری پیش برد. باز هم به بیانی ساده‌تر: آینده در حکمِ امری که در پیوستارِ تجربه‌ی زنده‌گی نقش می‌بندد، کناره‌ها و حشوهایی دارد که از حاشیه‌های قابِ تصورِ منفرد از حیاتِ شخصی می‌گذرد و تنها با فاصله‌ای که از این قاب می‌توان گرفت فاصله‌ای که ضرورتاً با نگه‌داری از آن سنخی از اندیشیدن می‌توان به آن رسید که در آن من، احساس‌های من از زنده‌گیِ من، سوژه‌گی ندارند می‌توان به دیدارِ آن، به ظهورِ معنا در آن، نزدیک شد.

    تکنولوژی مانعِ اصلی در شکل‌گیریِ چنین آینده‌نگری‌ای ست. زنده‌گی در فضایی که محاطِ منطقِ سرعت و سیالیت شده منطقی که مدلولِ جذابی برای ایده‌های مشکوکی مثلِ تفاوت و آزادی می‌شود و در زاویه‌های ذهنِ ازهم‌گسیخته سرخوشانه و البته لج‌بازانه به جای دلیل و هدف می‌نشیند و به‌نحوی منطقاً ناگزیر کنش را با فعلیت‌یابیِ فوریِ ایده یکی می‌گیرد زنده‌گی در جزئیت است؛ جزئیتی که هستی‌اش را هوس‌بازیِ ذهنِ تب‌آلودِ منِ سرخوش از هم‌باشی با من‌های دیگر می‌سازد. سوژه‌ی منفرد، سوژه‌ی توده‌ای، آینده ندارد؛ افقِ زمان برای او فردای تظاهرات است و معرکه‌های مضحکه‌آمیزی که با شریکانِ این نمایش به پا می‌کند. سوژه‌ای که وساطت را به بداهت فروخته، و فضای کنشِ جمعی را با میدانِ خیابان و باهمی‌های نم‌ناک جابه‌جا گرفته، هیچ دورنمایی ندارد. اصلاً او نیازی به دورنما ندارد، دقیقاً به این دلیل که مایه‌گذاری‌های روان-تنی را در واسپردنِ فاصله به صحنه‌ی اجرا نقد می‌کند. زمان‌مندیِ این سوژه، آینده ندارد. آینده عاری است از ارزشِ فعلی، آینده را نمی‌توان تنزیل کرد؛ آینده، مادرِ رخ‌داد است: هیچ وقت از آنِ من نمی‌شود، تن به تصوراتِ من نمی‌دهد. پوزیتیویته‌ی اکتیویسمِ امروز، هم‌دستِ منطقِ مبادله‌ی نمادینی است که در قلمروی هستی‌شناختیِ ناامید و گستاخِ سیستم آناً تولید می‌شود، به‌نحوی ویروسی توزیع می‌شود و در باهمستانی از بی‌واسطه‌گی‌ها کیف‌آورانه به مصرف می‌رسد.

   آینده، بدونِ تلاش برای نزدیک‌شدن به فهم و پرداختِ آن گونه‌ای از امید که با فاصله‌گیریِ من از نمایشِ زنده‌گی ممکن می‌شود، بازتولیدِ محضِ ادوارِ شومِ زنده‌گی‌های نازیسته‌ی من است. این آینده‌ نه در-زمان است و نه برای-زمان، امتدادی است در زمانه، محضِ وانهاده‌گیِ تامِ جهان به منطقِ نشانه‌های مسلط، محضِ فروفشردنِ داستانِ زنده‌گی در روایت‌های اول‌شخص. شرطِ امکانیِ فرایندِ بازشناسیِ رخ‌داد، شرطِ لازم برای کنش‌ورزیِ رادیکال، وفاداری به فرایندِ مرگِ تمامیِ آن چیزهایی ست که هم‌هنگام سرخوشی‌آور و ملال‌انگیز اند.

                 -  خب، بعد از این خیابون کجا بریم رفیق؟ اُرجیِ بعدی کجاست؟

۱۳۹۳ دی ۱۱, پنجشنبه

انجمادِ حضور در شبکه‌های اجتماعی

از (نا)رابطه در هرزه‌گردی



با کمی مسامحه می‌توان سیماشناسیِ شخصیتیِ آواره‌گانِ شبکه‌های اجتماعی را در چند ویژه‌گیِ خُرد اما عام خلاصه کرد: بی‌کسی، خودشیفته‌گی و البته علافی. شبکه‌های اجتماعی، بنا به تعریفِ خوش‌بینانه و سراسر اشتباهی که از آن‌ها داده می‌شود، قرار است تا فضاهایی باشند که ضرب و بار و رنجِ این عوارض را درمان کنند. در این شبکه‌ها، (نا)رابطه‌ی فرد با دوستِ دوستِ دوستِ دوستانِ نو و کهنه قرار است هسته‌ی سختِ خودشیفته‌گی و نفرینِ سوار بر تقدیرِ بی‌کسی را بشکند؛ قرار است تا ساعت‌ِ بایرِ روز و دمِ خلوتِ شب در پرسه‌زنی در این شبکه‌ها به ساعاتِ سرمدیِ بودن با دیگران و یافتنِ هم‌دم تبدیل شود. ازقضا اما کاری که این شبکه‌ها انجام می‌دهند، نیرودادن به رانه‌هایی ست که با تحمیلِ حضورِ فضایی اساساً ضدرابطه‌ای که به لطفِ طبیعی‌گردانیِ سرعت در آشنایی‌ها و شتاب در تحققِ میل‌-به-‌تماشاکردن/شدن، با درونی‌ساختنِ بی‌کسی و بی‌کاره‌گی، با خوراندنِ نشانه‌ها و کردارهایی که هرزه‌گی و سیالیت را به اسلوبِ رابطه بدیل می‌کنند، نیاز به انجمادِ حضور در این فضاها را بازتولید می‌کند. کارکردِ این شبکه‌ها اساساً در تقویتِ این خصوصیت‌ها به فعلیت می‌رسد. اقتصادِ مالی-لیبیدوییِ حاکم بر شبکه‌های مجازی بر پایه‌ی سازوکارِ پاولوفیِ برانگیخته‌گی-سرکوب-انگیزه عمل می‌کند. با از بین رفتنِ عرصه‌ی عمومیِ فعال و زنده‌گیِ پویای جمعی (از نعماتِ زیستن در جامعه‌ی وفور، از پیامدهای سوختنِ پوستِ تن/اندیشه زیرِ درخششِ آفتابِ بی‌سایه‌ی آزادیِ فردی)، و سیرِ فزاینده‌ی مهاجرتِ پناه‌جویان (کسانی که از ویرانیِ ساحتِ اجتماعی به آواره‌گیِ تام رسیده اند) به سرزمین‌های مجازی به منظورِ دست‌یابی به سعادت (؟)، نرخِ اقبال به پیوستن به دستگاهِ اجتماعی‌گردانِ عرصه‌ی مجازی نیز به نحوی نمایی رشد می‌کند. عمل‌کردِ این دستگاه، شرطی‌سازی ست: شما، به قصدِ آشکارِ برقراریِ رابطه (با دیگران، با علاقه‌ها، با تصویرها) واردِ این فضا می‌شوید، منطقِ مبتنی بر شتاب وَ وفورِ رفت‌وآمد و دادوستدِ تصویرها و اطلاعات، و سرگیجه و خلسه‌ی ناشی از سرعت و کثرتِ تولیدِ محتواهای تصویرباره (از هرزعکس‌های شخصی گرفته تا جدی‌ترین اخبارِ سیاسی {که جز تأثیری تروماتیک در راستای زیرچاق کردنِ هیستریِ سوژه‌ی بی‌حس‌شده پیامدِ دیگری ندارند}) این قصدِ بدواً آشکار را فرومی‌خورد، و درنهایت تنها چیزی که باقی می‌ماند وعده به تکرارِ کیف در تجربه‌ی دوباره‌ی سرگیجه است و البته سربرآوردنِ اضعافِ قصدی نیمه‌آشکار که دیگر هیچ پیوندی با آگاهی و پروا ندارد. شومیِ این چرخه را باید در انگیزه‌‌ای فهم کرد که پیشاپیش در دلِ منطقِ سرکوب تبخیر شده، و در شکلِ بی‌ریخت و ازمعناافتاده‌ای که دارد، زمینه را برای رفتارِ شرطی‌شده‌ی مازوخیستیِ سوژه‌ی بی/پُر-‌رابطه آماده می‌کند. در این جا، فرمِ جدیدی از ایده‌ای کهن از تنهایی (تنهایی در شلوغی) تولید می‌شود، فرمی که در آن تنهایی به مثابه‌ی شکلی از هستن، شکلی از توانش به زیستنِ وفادارانه با دیگران، از ریخت می‌افتد، فرمی که در آن تحویلِ نهاییِ تنهایی به بختکی متعالی که در چرخه‌ی شومِ ازدحامِ (نا)روابطِ ناپایدارِ نمایشی سهل‌الوصول خوش‌نمایی می‌کند، راه را برای زایش و پرورشِ هر نوعی از عشق ورزیدن، خویش‌‌داری، انتظار و امید و سایرِ ارکانِ هستیِ اجتماعی می‌بندد. هم‌سو با جریانِ امور – که تأمل و خوداندیشی را به امری زاید تبدیل کرده و امرِ زیبا را در اهتزازِ بی‌امانِ هرزه‌گی و ابتذال به اسارت می‌گیرد – این عملیات به کاراترین شکلِ ممکن محقق می‌شود. از فوایدِ مادیِ تحققِ این چرخه‌ی عملیاتی در اقتصادِ مصرفی به‌گزاف گفته اند (بازتولیدِ نیاز. بازاریابی/گرمی/سازی/پروری/گردانی. از دیونِ رشدِ اقتصادی به روان‌شناسیِ اجتماعیِ سوژه‌ی روان‌نژند...).

این روابط مشخصاً جلوه‌ای از تعمیقِ شیءواره‌‌گیِ بیان، تمنا، نفس و دیگری اند. در شبکه‌های مجازی، همه‌ چیز (چهره‌ها، عبارت‌ها، قهرها و دوستی‌ها، جبهه‌گیری‌ها و مباحثات) نشان از ناتوانیِ سوژه از رویارویی با میل و پناه جستن به سرگیجه‌ی کیف‌آورِ برآمده از معلق‌زدن در گردونه‌ی برانگیخته‌گی-سرکوب دارد. در فضای تصویری/خیالی، رویارویی با میل همیشه آبستنِ اضطراب است. طردِ شکل‌های نمادینِ رابطه (که بر پایه‌ی فاصله، انتظار/امید و تعویق پا می‌گیرند)، حذفِ پویاییِ چهره در تصعیدِ عکس‌ها و فیگورهایی که خصوصی‌ترین حالات را در نمایش‌گاهی از ابتذالِ خودنمایی و برهنه‌گریِ حاد به انظارِ عموم عرضه می‌کنند، حذفِ وضعیت‌های ارتباطیِ انضمامی (حذفِ آوا، زبانِ بدن، انتظارِ دیدار، گفت‌و‌گو، نگاه)، در یک کلام، حذفِ چالش و اروتیسیسم – در گسترده‌ترین معنایی که می‌تواند با ارجاع به توانِ آفرینش و چالش و تخیل داشته باشد – مرگ‌مایه‌های نارابطه را بر بدن‌های مضطرب می‌پاشاند (و چه بارزه‌ای به وزنِ اضطراب قادر است به حضورِ مضاعف در این فضای سرد امر کند؟). وانهادنِ زبان و میل به این فضای بی‌تعویق و هرز، برخلافِ تصور، فروبسته‌گیِ اشتیاق و پنهان‌شدنِ شور را تا حدِ از دست دادنِ خود و اعدامِ آگاهی به پیش می‌برد. در این فضا، شناختِ سوژه از خود (چه از دیگری)، هیچ مفهومی ندارد؛ چرا که این نشانه‌ها و قیدهای تصویری هستند که در سرآسیمه‌گیِ تحققِ رابطه، در تکمیل و تکرارِ بی‌پایانِ نیاز، زمینه‌‌های سیال و خودمحورِ هویت‌یابی را معنادار می‌کنند. باید پرسید تداومِ جریانِ امور (یا اگر دوست دارید بگوییم: تداومِ فرایندهای استعماریِ سیستم در نهانی‌ترین غارهای روان و نفس) تا چه اندازه بازبسته به تحویلِ چهره/بیان به هرزه‌گی/پرسه‌گردی و تولیدِ سوژه‌هایی است که در کمالِ افتخار، ضعفِ آگاهی، مرگِ تأمل و نابودیِ امرِ خصوصی را در بازارِ (نا)روابط افشا می‌کنند و جار می‌زنند.

انگار پس از عطالتِ تأمل، فازِ کنونیِ سیستم چنین اقتضا می‌کند: حذفِ ناخودآگاه در تحققِ شتاب؛ تا جایی که دیگر، در تابشِ خودافشاگری و عرضه‌ی چاکرانه‌ی احساس و بدن به عموم، هیچ چیزی برای رویادیدن باقی نماند. تحققِ وفور و مصرف. ابتذالِ حضور.