۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه

خوش‌بینیِ من‌نگرانه‌ و نومیدی

به بهانه‌ی معرفیِ اپیزودی از آینه‌ی سیاه


- مختصاتِ ساختارِ کنشِ سوژه‌ی سیاسیِ امروزین را باید در تحلیلِ شکافِ باریکی که میانِ خوش‌بینی و امید وجود دارد جُست. تا آن‌جایی که خوش‌بینی، به نحوی پیشاتأملی، هم‌بسته است با رویابینیِ محضِ بهره‌مندی از نتیجه‌ی کنش، و به نحوی ناپدیدارشناختی پرونده‌ی ساختِ واقعیت و وهم را بر پایه‌ی منِ منفردِ کوتاه‌مدت فرومی‌بندد، تمامیِ رانه‌های اندیشه‌گی و روانیِ بسیج‌شده در مفصل‌بندیِ کنش ناگزیر به فراوردنِ آن سنخی از انتظار می‌انجامند که در آن، اطوارِ سوژه محتوم به یأس اند. هاله‌ی شکست و میراییِ گذرناپذیری که بر سیمایِ هیستریکِ تمامِ مقاومت‌های اکتیویستی نشسته، بیش از این که برآیندِ غیرمستقیمِ حضورِ همه‌جاحاضرِ هژمونیِ خنثاکننده‌ی شکلِ معاصرِ امرِ سیاسی باشد، ریشه در همین وفورِ خوش‌بینی دارد؛ خوش‌بینی‌ای که فشارِ مصلحت‌خواهی‌های منِ منفردِ میرا در آن، راه را بر امکانِ بروزِ کنش در فضای امید – که عمیقاً نامیرا و نافردی‌ست و افقِ تحقق در آن از حدِ عمرِ خودخواهانه‌مان می‌گذرد – می‌بندد. به بیانی ساده‌تر، خوش‌بینیِ من‌نگر، یا همان انتظارِ بهره‌گیریِ من از نتیجه‌هایی که برآمدِ منطقیِ مستقیمِ کنش‌های من فرض می‌شوند، با انکارِ ناخواسته‌ی ذاتِ امید، که مقوله‌ای‌ست فرایندی و بی‌پایان و اساساً جمعی، با آلودنِ پراکسیس به زمان-فضای زنده‌گیِ من (آلایشی تماماً پراگماتیستی)، امکانِ بروزِ طرح‌های مقاوم و اثربخشِ نفی و اعتراض را سلب می‌کند.

- هژمونیِ این خوش‌بینی در فضای سیاستِ خُرد البته بی‌تردید به احتضارِ امرِ اجتماعی در شکل‌های پساصنعتیِ جامعه‌پذیری برمی‌گردد. الزام‌آور بودنِ خوش‌بینیِ من‌نگر به مثابه‌ی یک حالتِ ذهنیِ بالغ (از خوش‌بینی به یک طرحِ کارافرینانه در حیاتِ حرفه‌ایِ یک شخص گرفته، تا خوش‌بینی پس‌اندازانه نسبت به کسبِ معنا و امکانِ شکفتنِ نفْس در زنده‌گی)، به میانجیِ وجودِ سویه‌های آینده‌نگر، گذشته‌گریز، برنامه‌ریز و انگیزاننده، از نعماتِ تحمیلیِ زنده‌گیِ مصرفیِ سوژه‌ی خودشیفته است. اصلاً بلوغِ اجتماعیِ سوژه‌ و مایه‌های توفیقِ او در زنده‌گی، به نزدیک‌بینی، به اغماضِ احوالِ زمان-فضای پس از من، به التزام به فوریتِ اکتساب و بهره‌مندی در حیاتی که منطق‌اش آنیت، اضطرار و شتاب است، تعریف می‌شود؛ داستان‌های این بلوغِ سراسر غیرجمعی را، پیش از خواب، پریچه‌هایی می‌خوانند که امکانِ طرحِ رضایت را در فضای جمعاً ناراضی ممکن می‌سازند. خوش‌بینیِ من‌نگر، که شرطِ لازمِ اراده‌کردن را به انتفاعِ من از ثمره‌ی اراده می‌بندد، زمینه‌ی امکان‌مندی‌ها – یا همان افقِ انتظارات و نقشه‌ی کنش – را از دغدغه‌ی جهان و روح {به زبانی به‌روزتر: پروا نسبت به دیگریِ رادیکال) تهی می‌کند. رَویه‌های سیاستِ رادیکالِ پست‌مدرن، که با تأکید بر تفاوط و به لطفِ سوءبرداشت‌های نسبیت‌گرایانه از پلورالیسمِ کردمان‌شناسانه که تحققِ تغییرِ فردای تقویمی را رویا می‌بیند، صورت‌بندی می‌شوند (خوش‌بینی به اعتراض‌های محلی، به اثربخشیِ فضای رفاقتیِ یک جمع، به تأثیرِ اجتماعیِ کنش‌های نمادین، که قدرِ مشترکِ همه‌گی‌شان خوش‌باشیِ لیبیدو-رتوریک است)، عمدتاً به دلیلِ برخورداری از آنیتِ و شعفِ مصرف‌شدنیِ خوش‌بینی‌ ست که در فضای قدرت خاموشانه می‌آیند، خوش‌نشینی می‌کنند و محو می‌شوند. کاراییِ سیستماتیکِ کیفِ سوژه‌‌ی درگیر در این رویه‌ها، که ازقضا با نمادهای تماماً لیبیدوییکی که در مظاهرِ اجرا (طرح‌-مدهای مشخصی از پوشش و آرایش و گفتار و ذوقِ هنری) بروز می‌کنند محقق می‌شود، سازگار با منطقِ کارکردیِ جذبِ نیرو در بستارِ فضای متلون و بی‌عمق و بی‌آوای (نا)اجتماعی‌بودن، با ترسیمِ ذاتِ کُند، بی‌شتاب، ایثارگرایانه و اساساً غیرکارکردیِ امید، آن را به امری انتزاعی و پس‌نگر تبدیل می‌کند {به چیزی که تنها می‌تواند موضوعی صرفاً تأملی برای یک فیلمِ هنریِ آخرهفته باشد}.

- غایتِ ناغایت‌شناختیِ امید، هم‌منطق با شکل‌های اصیلِ کنش‌ورزی، که برخلافِ سیاقِ لمسی-دیجیتالِ کنش‌‌های کیف‌آور، از منطقی موسیقیایی پیروی می‌کنند (رسمِ تغییر در پهنه‌ای بزرگ‌تر از افق‌های حسیِ من)، بذرِ لذت را ضرورتاً در جایی در آینده، بدونِ من، می‌کارند. سوژه‌ی پراکسیس، سوژه‌‌ی فرایند است؛ سوژه‌‌ای تلخ‌کام و شادخاطر؛ سوژه‌ای که مُردن (میراییِ نمادین و تنانی) ِخود را در کنش زیست می‌کند.


* دلالت‌های ضمنی‌ای که تمِ تاریکِ اپیزودِ دوم از فصلِ نخستِ سریالِ آینه‌ی سیاه (با عنوانِ پانزده میلیون امتیاز) را تاریک‌تر می‌کنند، تا حدودی به این سنخ از خوش‌بینی و یأس راجع اند {مضمونِ غالب در این سریال البته، عمدتاً پیرامونِ تأثیرِ حضورِ همه‌جاحاضرِ تکنولوژی و رسانه {به طورِ خاص} بر نااجتماعی‌کردنِ جامعه و انحلالِ وحشت‌آورِ معنا/ارزش می‌گردد}. در این اپیزود، که به نظرِ من تکان‌دهنده‌ترین و پرلایه‌ترین است، در کنارِ توصیفِ فشرده‌ی سویه‌های گوناگونِ حیاتِ (نا)اجتماعی (از شکلِ کار/فراغت گرفته تا حضورِ تبلیغات و معنای پول و ناارتباط‌ها و ناروایی‌ها)، همه چیز درنهایت به ناخوش‌بینی نسبت به نقدهای درون‌ماندگار از سیستمی می‌رسد که ضمنِ کنترلِ دیدن‌ها و خوردن‌ها و میل‌کردن‌ها، با حل کردنِ هر نیت و کنشی در بستارِ مردم‌نگر و کیف‌سازِ خود، از پروراندنِ خویِ من‌نگرانه‌ی خوش‌بینی تغذیه می‌کند.


با سپاس از محسن

۲ نظر:

  1. تارکوفسکی را خواندم در این اشاره به امید، تازه بود، به طرز زجرآوری خیلی تازه!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. تارکوفسکی؟! پناه بر خدا... ربط ش چه جوره؟

      حذف