تحققِ عقلانیتِ صوری در برقِ بیهدفی
«جوهرِ خوی وازدهگی را باید در افولِ ذوقِ تشخیص و تفاوتگذاری جست.
نه بدین معنا که {در وازدهگی} موضوع یا هدف به خوبی فهمیده نمیشوند – مثالِ پخمهها
و کندذهنها، بل که منظور این است که معنا و ارزشهای گوناگون، و درنتیجه خودِ
چیزها، به مثابهی اموری ناچیز و بیمقدار به تجربه درمیآیند. برای شخصِ وازده،
چیزها همهگی سطحی و بیرنگورو جلوه میکنند؛ هیچ موضوع یا هدفی رجحانی به دیگری
ندارد... چیزها همهگی با جاذبهای یکسان در جریانِ یکنواختِ پول شناور میشوند.» - گئورگ
زیمل / کلانشهر و حیاتِ ذهنی
1-
وازدهگی و بیاعتنایی از/به خود، دیگران و جهان عمدتاً به عنوانِ
حالتی ذهنی شناخته/شناسانده میشود که به سادهگی موضوعِ درمانی روانشناختی است
و در چهاردیواریِ پاکِ اتاقِ تکرنگِ روانکاو یا با کپسولهای شیمیاییِ رنگین میتوان
از شدت و شرش کم کرد. سوای این واقعیت که بسیاری از حالاتِ ذهنی که به شکلی از
گسیختهگی (از خود و دیگران و زندهگی) راجع اند، ریشههای هستیشناختی دارند (مالیخولیا)،
اگر قرارِ همیشهگی بر تعمیقِ فهم از (و فهمیدنِ همان فهم از هستیشناسیهای) این
حالتهاست، همیشه پیش از بستنِ پروندهی هر ناخوشی یا خوشی در آزمایشگاهِ تحلیلِ
نفس، باید سراغ از آن دسته از دلالتهای خاصی را گرفت که در زمینهمندیِ اجتماعیای
که آن حالت را مینامد و میفهمد، افشا و پنهاناش میکند ساخت پیدا کرده اند. در
این مورد، آغاز از کلیتِ اجتماعی یک خطای روششناختیِ اعلاست؛ چرا که خودِ کلیت،
در چنین صورتبندیِ نظریای، ظرفیتهای معناییاش را یکسره از خردهپارههایی میگیرد
که عناصرِ زمینهایِ نوعی روانشناسیِ اجتماعیِ غیرتقلیلگرا (که روان را نه به
اتم فرومیکاهد و نه به روح/حافظهی کل) هستند. به بیانِ کوتاه، سمپتومها را
نباید غایتاندیشانه در حکمِ معلولِ یک علتِ فاعلیِ عام فروکاست؛ وازدهگی به همان
اندازه که معلولِ زیستن در گشتالتِ تکنولوژیست، طرحهایی مشخص از افقِ مشخصتری
از افکار و انتظارات را درمینگارد که خود عاملیست بر بهپیشبردنِ این گشتالت.
2-
تعریفِ مقدماتیِ نظریهی اقتصادِ خرد برای "کالای لوکس"
تقریباً همهی سویههای فرااقتصادیِ مربوط به شکلبندیِ هویتِ اجتماعیِ در تعیُنِ اقتصادیِ
این کالا را افشا میکند؛ کالای لوکس،
کالایی است که به لحاظِ درآمدی پرکشش است (به بیانِ ساده، کالاییست که با افزایشِ
درآمد، تقاضا برای آن به نسبتی بیش از این افزایشِ درآمدی افزایش مییابد (با فرضِ
ثابت بودنِ سایرِ شرایطِ اثرگذار بر تقاضا)): جواهرات، ماشینها و گجتهای مدلبالا
(و البته در شرایطِ حاضرِ اقتصادی در ایران میتوان کالاهای خدماتیِ عادیای مثلِ
سفر کردن را هم کالای لوکس در نظر گرفت! – جدا از در نظر آوردنِ نقشِ مبینِ اقتصادِ
زمان در فرایندِ کار، و تحلیلِ تظاهر در گردشگری، که حوزههای خاصی از فراغت را
به خودیِ خود تجملی و لوکس میکنند!) اکثرِ کالاهای لوکس، که دلیلِ وجودیشان را
باید در اضطرار به کاستن از ملال و بیهودهگیِ زندهگی (خاصه ملالِ حادِ نهفته در
زندهگیی تجملی) جست، اساساً مصداقهایی تاریخمند اند، به طوری که اگر عنصرِ
"نو-بودن"، که اصلیترین بازیگرِ معرکهی مصرف است، را از آنها
بگیریم، بیذات میشوند و حتا گاه جایگاهِ تعریفیِ یک کالای پست را به خود میپذیرند
{کالایی که نسبتِ تقاضا برای آن رابطهی معکوسی با افزایشِ درآمد دارد}. در ایران، اغلبِ کالاهای لوکس کالاهای وِبلنی هم
هستند، کالای وبلنی کالاییست با کششِ قیمتیِ تقاضای مثبت: فارغ از تأثیرِ درآمدی،
افزایشِ قیمتِ آن، سببِ افزایشِ تقاضا برای آن میشود (گرانتر ~ لوکستر)؛ این همسانی، از نظرگاهی جامعهشناختی،
نشان از این دارد که ساختارِ تجمل در ایران، اساساً واجدِ ماهیتی اجتماعی ست و
باید آن را در قالبِ تضمنهای رفتارِ جلوهفروشانه و گرایشهای تظاهری فهم کرد. با
این همه، تاریخِ تجمل، در نگاهی کلیتر، داستانِ گذر از سویههای تظاهری و منزلتیِ
مصرف به سویههای عجیبوغریبتریست که ریشه در حیاتِ انسانِ خودشیفته در جامعهی
وفور دارند. این گذر، که زمینهی معنابخشیِ کنشهای (نا)اقتصادیِ عاملانِ انسانی
را از حوزهی اجتماعیِ کسبِ منزلت به فردیترین حوزههای کسبِ معنا جابهجا میکند،
صریحاً پای تأثیرِ متقابلِ موجود میانِ بیمعناییِ حیاتِ فردی و تباهیِ فضای
اجتماعی را وسط میکشد.
3-
نه آزادی و نه خردگرایی هیچیک را نمیتوان به عنوانِ ویژهگیهای معرِف
و تمایزبخشِ ایدهی لیبرالیسم قلمداد کرد (بسیاری از رویکردهای چپ آزادیخواه اند
و اغلبِ کنسرواتیوها خردگرا)؛ مرزهای لیبرالیسمِ متعارف با دیگر جهانبینیهای
اجتماعی بیش/پیش از این که توسطِ این استعارههای ول و لق تعیین شوند، به نحوی
باریکتر به دستِ حضورِ نامحسوسِ آن دسته از ایدههای انسانشناختی و معرفشناختیای
ترسیم میشوند که مستقیم یا نامستقیم بازبستهی شکلِ خاصِ هژمونیِ سرمایه اند. حدِ
نهاییِ فردباوری: که در آن، هویت را اختیارِ بیمرزِ اتمِ انسانی در نوشتنِ اسطورههای
آزادیِ محض (انتخاب در تکثیرِ انتخاب) تعریف میکند، و باور
به اعتبارِ ممتازِ عقلانیتِ صوری-ابزاری در کسبِ سعادت: که بنا به ذاتاش، ناگزیر
به ازریختافتادنِ شکلهای دیگرِ عقلورزی میانجامد. آرمانهای مألوف در
لیبرالیسم را این دو ایده (و شکلِ نهادیشدهی مشتقاتشان: مالکیتِ خصوصی، بیارزشیِ
آرمانهای فراشخصی و ...) به پیش میرانند. از پیامدهای منطقیِ استقرارِ این دو
ایده، چه در هیئتِ نهادهای اجتماعی در حیاتِ (نا)جمعی و چه در قالبِ گرایشهای فکری
در حیاتِ ذهن، کابوسیست که ازقضا درنهایت گریبانِ فردیت را میگیرد: از بین رفتنِ
امکانِ اندیشیدن به ذاتِ غایت. در زندهگیِ فردیشدهای که در آن عقلانیتِ صوری حضورِ
آرمانها را با حقِ انتخابِ محض تاخت میزند، خودِ هدف درنهایت از وجود تهی میشود
– هر هدف وسیلهایست برای رسیدن به هدفی دیگر. تبخیرِ آرمان در سریوارهی هدفهای
وسیلهشده، اساساً شرطِ امکانیِ پیشرفتِ وجهِ فایدهباورانهی عقلِ صوریست (حضورِ
آرمان صرفاً این پیشرفت را مختل میکند: با به پیش کشیدنِ مسألهوارههای ارزششناختی،
غایتشناختی، اخلاقی...). انسان، که خروج از حیاتِ جمعی (پیششرطِ وجودیِ آرمان)
را به نامِ رشدِ فرهیختهگی جشن میگیرد (هایک)، با غوطهخوردن در جریانِ کورِ
آمدوشدِ هدفها به متغیرِ محضی تبدیل میشود که محرکِ اصلیِ او برای ماندن خلاصه
میشود در قتلِ فوریِ هدفِ وسیلهشده (هدفی که با تهیشدن از خود به شبحی یأسانگیز
بدل شده) و برساختنِ هدفی نو از گزینههایی که پیشاپیش وسیله اند و شبح (به لطفِ
نهبودِ زمینه برای ساختنِ غایت و ضعفِ قوهی فکر در "داشت"ِ مسئولانهی
غایتهای پویا).
1و2و3- عیارِ تبیینگریِ تعریفِ اقتصادیِ کالای لوکس از سویههای اجتماعیِ شکلگیریِ
معنا و تجمل البته پابندِ یک شرطِ اساسیست: این که همبستهگیِ انضمامیِ این سنخ از
کالا/خدمات را با پدیدهی "وفور" در افقی گستردهاتر، یعنی در حوزههای
اجتماعینگرترِ اقتصادِ سیاسیِ سوبژکتیویته فهم کنیم، جایی که وصلههای جورواجورِ
وفور و فراوانی که به پیکرهی اثیریِ مناسباتِ اجتماعیِ طبقاتِ اقتصادیِ سیال
چسبیده اند، در بستری از آن تفسیرهای کردمانشناختی بررسیده شوند که درنهایت حالوهوای
ذهنیت را فرانمایی میکنند. این مسأله زمانی اهمیتِ خاصِ خود را روشن میکند که به
یاد آوریم، در جامعهای که در آن مبادلهی نمادینِ محض (دادن و گرفتن ورای انباشت
و بازتولید: هدیه دادن، ایثار، رفاقت: که درنهایت همهگی وابسته اند به امکانِ شکلگیریِ
آرمان و هدف) زیرِ سایهی مبادلاتِ نشانهایِ پول از رنگورو افتاده، رفتارها (و
نه لزوماً کنشها)ی متقابل میانِ افراد، ارجاعِ خود را نه در فردِ دیگر، که در بتِ
وفور مییابند. بتی که هر نوعی از رابطه (خاصه رابطهی سوژه با نفسِ خود) را در بازیِ
بازنماییهای آیینهی خود معنا میکند. سرشتِ وازدهگی در شکافهایی لانه کرده که از
تیزیِ این بازنماییهای بیامان بر بدنِ روح مینشینند: زمانی که بیهدفی، انگیزهای
میشود برای غلتیدنِ بیشتر در فراوانیِ گزینهها؛ وفوری که خود بیهدفی میآورد
(فرار از فرار در فرار). در تحلیلِ نهایی،
ادغام، و درنهایت امحای ارزشها در ارزشهای پولی ناگزیر به از رمق افتادنِ سویهی
هستیشناختیِ خواستن میانجامد (خواستن پیش از آن که صبغهای فکری داشته باشد، فرایندی
از نفس است؛ فرایندی که در سطحِ پذیرندهگی و حسپذیری و روحیه رخ میدهد). به
بیانِ دیگر، اراده کردنِ یک ابژه/هدف، در حالی که آن ابژه/هدف صرفاً پاری از
زنجیرهی بیپایانِ اهدافِ واسطهای است، پیشاپیش خواستنیست شکلگرفته در زمینهای
از سرکوب - سرکوبِ کیف کردن از تجربهی ناآیینهایِ این پس-نگری که تو چه را خواستهای و آن چیز پیش/در/پس از خواستن چه بوده/هست/خواهد شد. لذتی که این نوع خواستنِ سرکوفته میزاید، لذتیست تولیدشده از تن دادن به اصلِ
واقعیتِ مستقری که خود کارش طراحیِ لذتِ سلبی است (لذتی معلولِ دوری از رنجِ ناتوانی
در خواستن؛ لذت از نالذتِ تمنا). دقیقاً به همین دلیل است که کالای لوکس نقشِ یک
مرهم، یک مخدرِ همهجاحاضر را بازی میکند. در فضایی که هیچ چیز را نمیتوان بهخاطرِ
خودِ آن چیز خواست، جایی که خودِ اندیشه به "بازتولیدِ" انتخابِ محضِ
وسیله تبدیل شده، تنها دستاویزِ بهجامانده برای زیستنِ یک خواست همین چیزکها اند؛
چیزکهایی که خواستنشان، به پیروی از شکلِ فتیشیستیِ میل، سرچشمهی دلزدهگیِ
غایی اند؛ دوری از این خواستن را باید با شکلهای جدیدی از خواست، که تنها با
حضورِ گونههای دیگرِ عقلانیت و فردیت و اجتماع امکانمندی میشوند، ممکن کرد. تن
دادن به منطقِ تردستیهای روانشناختیِ جامعهی پولی (شعبدههایی مثلِ رضایتمندی از تملکِ کالای لوکس)، تن دادن به رنجِ عظیمِ خواستنِ نخواستن است؛ و تن ندادن
به این منطق، تا مدتها، در حکمِ پذیرشِ رنجِ فرسایندهی نخواستنِ این
نوع از خواستن.
بی تردید یک مشت کور و کچل بیش نیستیم که در گهترین جهان ممکن تاریخی و در بدترین دوره از ادوار تاریخش انگار خودمان را زیاد جدی می گیریم با زیمل خوانی و...فکر می کنیم نویسنده ای چون هدایت داریم و فیلسوفی چون نیکفرو...نمی دانم چرا این ها را در گله ایرانی نمی بینی:
پاسخحذفعادت به احساس رستگاری،تلاش برای کشتن وجدان،زور زدن زدن برای حقیر کردن خود،نخواستن واقعی –و نه تصویری- نظم و عقل،ابدا اثر نکردن چیزی از فرایند زندگی جمعی کشورهای دیگر بر جانشان،این که غیر راستی تمام دروغها وتقلب های اختراع شده ونشده به خرجشان می رود،این که مجموعا یا قطبیم و اهل کرامات،یا بنگی و چرسی و تریاکی یا سگ امام حسین...
واقعاتحلیل وظایف روشن فکری در جایی که درآمد وجوهات بگیران بیش از بودجه مملکت است،به چه معناست؟
نمیدونم چطور میشه زیمل خوانی رو به جدی گرفتنِ خود نسبت داد، این مقدمات و بنیادها از ضروریاتِ ابتداییه برای هر کسی که نظرورزیِ اجتماعی رو جدی میگیره - توو هر دوره ای، هر کجایی، هر زمینه و زمانه ای؛ این روزا جدی گرفتنِ خود اتفاقاً مستلزمِ جدی گرفتنِ کالاهای فرهنگیِ لوکس تریه (بگو دلوزخوانی، ژیژک خوانی مثلاً)، کلاسیکا حقیقتاً کالای پست ان اکثرِ مواقع در جامعه ی ایرانی..
پاسخحذفنوشته های اینجا عمدتاً خارج از دایره ی تحلیلای روشنفکرانه است (روشنفکری با اون تعریفی که توو ذهن ما ایرانیا جا افتاده). به گمانم، خودِ سبکِ نوشتاری صریحاً بیانگرِ این مسأله هست که متن چقدر دوره از تعهدِ روشنفکرانه.
جنسِ خشم تون رو میشناسم و براش بسیار ارزش قائلم، اما همیشه نسبت به شکلِ ابرازِ خشم (یا حتا غم) در ما ایرانیان، که اغلب بی-ربطیِ غریبی داره با با لحن و جنس و موضوعیتِ اون حس (خشم یا غم) داره، شگفتزده میشم. چیزای زیادی میشه دراین باره گفت، که اتفاقاً سیاسی و روشنفکرانه اند.
در زندان بعد از مدتي به اين نتيجه ميرسي،اينكه سعي ميكردي فراموش نكني كه بيرون ازاينجا زندگي واقعي درجريانست و با اين فكر زنده بماني،سبب اصلي همة رنجهايت بوده و اگر ميخواهي اينجا زنده بماني بايد جهان را در همين ديوارها خلاصه بداني....
پاسخحذفاوضاع ما همين است,درونْ مرده وبيرون مرده و زندان ومحاكمهي هر ساعتي كه اصحاب دعوا خودت هستي و قاضي و دادستان نيز.
اينست كه انقدرحالم بداست كه نميتوانم خودم راراضي كنم كه تو و نیکفر را کسخل نبینم وامیدتان برای تغییر،حتی برای هزار سال آینده را هم دراین گهدانی ،نوع بسیار نادری از حماقت.توی ایران همه در آرزوی "حاجی آقا" شدنن،(حاجی آقای هدایت)،بد نیست به جای زیمل یه نگاهی هم به کتاب خاطرات حاج سیاح بندازی،بفهمی اینجا کلمات مقدمات و بنیادها برای جامعه ایرانی،گه خوریه و متوجه بشی عدم تغییر و میزان پیشرفت مادرقهبه گی از 140 سال پیش به این طرف نیاز به میانجی مفهومی نداره
حرفی ندارم رفیق. مونولوگِ خوبی بود و نشون میده زندان ازقضا چندان هم عاری از دستگاهِ ایدئولوژیک نیست! (البته اگه خودِ تزریقِ یأسِ سیاسی و خشمِ اجتماعی رو ورای حوزه ی کسخلی در نظر بگیریم: به وجهی از سرکوب که با ترغیبِ بی تفاوتی سراپا ایدئولوژیک میشه)
حذفچرا "آغاز از کلیتِ اجتماعی یک خطای روششناختیِ اعلاست"؟اگر پروژهی جامعه وفور،اختراع همیشگی مرزهای ساختگی برای تعین سوژهگی افراد است،جرا کالای لوکس بخشی از این فرایند نباشد؟ زندگی با کالای لوکس درخانه،بعد زندگی با دیگری با این اشیا،بعدزندگی خانوادگی بعد...پس این "کلیت"، نظامی از سرمایه گذاری های سیاسی-اجتماعی است.این افراد هستند که خودشان را به این تعین های سیاسی و اجتماعی حتی از کودکی قلاب می کنند:وقتی کسی در ویلایش با اشیاء لوکس نشسته،رویای ملزم شده به جامعه وفور را نمی بیند.او وقتی رویای جامعه وفور را می بیند که به دلیل جدایی فزایندهای(صورت بندی عالی دیوید هاروی)که برای کسب منزلت اجتماعی تنها با بودن در این ویلا نمود پیدا می کند،احساس ناامنی میکند.
پاسخحذفلذت سلبی؟ کالای لوکس یک نظام انتقال است،سرمایهگذاری اجتماعی که از فردی به فرد دیگر منتقل می شود،اما نمی شود فکر کرد که"خواستن نخواستن" سازمایهای ضروری در ساختن سرمایه گذاری اجتماعی است،چون در هر حال نظام "خواستن" هایی برگرفته از نفس وجود دارند که به خودی خود سرمایه گذاری عظیم اجتماعی جامعه فراوانی را می سازند.
این چرندیات را کسخلی نوشته که با این که تامین نیازهای اولیه زنده بودن هیچ فراغتی برایش نمی گذارد تو را جدی می گیرد در حالی که مخاطبان حقیقی این نوشته کسانی هستند که همین حالا یه قول هدایت "عشقبازی میکنند که آن سرش ناپیدا".خوب است تو را به آنجا دعوت بکنند تا حالات "نا بی تفاوتی ات" به زندگی جمعی را خودت برایشان شرح بدهی
خوب من گمان میکنم که همین "اگر"ه که کار رو خراب میکنه. این که جامعهی وفور رو محصولِ یک طرح یا برنامه بدونیم و در قالبِ یه پروژهی هدایتشده قلمدادش کنیم چندان بیمسأله نیست. نکتهی ظریفی اینجا هست که اتفاقاً منشنمای شیوهی فکریِ اغلبِ مارکسیستهای ارتدوکس همه هست، فرایندهای عامِ بسیاری در جامعهی بازار دستاندرکار ان که خصلتی پیشامدی دارن، نه این که بیربط باشن به منطقِ عامِ سرمایه، اما با این حال چندان نمیشه اونها رو با عطف به فاعلیتِ خودآگاهِ عاملانِ شرکتکننده در جامعهی بازار (حتا خودِ سرمایهدار) فهم کرد. جامعهی وفور مثالِ خوبی در این زمینه ست: از یک طرف پیپدیدارِ منطقِ اقتصادیِ سرمایهداریِ معاصره (بازتولیدِ محض یا تولید برای تولید)، و از طرفِ دیگه مثلِ خیلی از این پیپدیدارها نمیشه عاملِ و بانیِ خاصی براش تعریف کرد، و این که فرایندی قلمدادش کرد که ازپیش طراحی شده و حالا خیلی مشخص مرزهای سوژه رو ترسیم میکنه. منطقِ بازتولید که اساساً شرطِ امکانیِ ظهور و بقای جامعهی وفوره (البته جامعهی وفور در نظامِ سرمایهدار، نه جامعهی وفورِ باستانیِ مورد نظرِ کسایی مثلِ باتای و موس)، خودش، نه تنها به لحاظِ تاریخی، بل که به اعتبارِ تحلیلهای اقتصادی سیاسیِ درونماندگار، بخشی از حرکتِ ناگزیرِ سرمایه است، حرکتِ کورِ تماماً پساهگلیِ سرمایه به یک هیچجا (یا برای مارکسیستها: به مرگِ سرمایه). به همین خاطره که به نظرم نمیشه به این سادهگی از "کل" بودنِ جامعهی وفور صحبت کنیم (البته با این پیشفرض که کلِ هگلی رو در نظر داریم، پیشفرضی که با توجه به ریطوریقای شما چندان نامعتبر نیست). کلباوریِ خام و غیرِتأملی، اگه اصلاً چیزی جز همانگویی باشه، عمدتاً به تناقض میافته: مثلِ جایی که نوشتید "این افراد هستند که خودشان را به این تعینهای سیاسی و اجتماعی حتا از کودکی قلاب میکنند" و بعد یک جمله بعدتر " او وقتی رویای جامعهی وفور را میبیند که به دلیلِ جداییِ فزایندهای که برای کسبِ منزلتِ اجتماعی تنها با بودن در این ویلا نمود پیدا میکنه، احساس ناامنی میکنه". همانستیِ فرایندِ ثبتِ عادتوارهها و کلیشهها از کودکی و فرایندِ جایگشت و تمرکزِ قدرت در گیرودارِ جامعهپذیری در بزرگسالی؟! آشناییِ مختصری با اصولِ ابتداییِ روانکاوی (و حتا نظریههای اجتماعیِ مدرن) برای پرهیز از چنین همسانانگاریایی کافیه.
حذفدر خودِ نوشته نسبت به گذر از وضعیتِ منزلتی-اجتماعیِ کالای لوکس به وضعیتِ انتزاعی-تصویری اشاره کرده ام؛ وقتی به کالای لوکس در قالبِ یک امرِ معنابخش در دلِ خائوسِ وانمودهها (و نه ابزارِ مشخص و طراحیشدهای برای کسبِ منزلت و مبادلهی تمایز) نگاه کنیم، چیزی که اتفاقاً دوباره به ویژگیِ تغییریافتهی خودِ کالا در جامعهی وفور برمیگرده، صحبت از (سر)مایهگذاریِ اجتماعی چندان موضوعیت نداره.
در رابطه با بندِ سوم، حرفی ندارم چون به نظر میرسه وزنِ سوءفهمِ شما و ناشناسِ قبلی در رابطه با کلِ بحثِ وازدهگی و بیتفاوتی (و در پیاش، کلِ بحثِ امید و حساسیت و خواستن و نخواستن)، و تندیِ خشم و بیربطیِ ارجاعهای شما به اندازهایه که واسه ادامهی این شبهدیالوگ باید یک حاشیه نوشت بزرگتر و ملالآورتر از خودِ متن.
سپاس از توجه
سلام،شاید سوءبرداشت شما ناشی از عدم انتخاب کلمات درست برای بیانگری است.منظور من از کلیت،قدرت "باز تصرفی" درون سرمایه داریست.سرمایه داری به مثابه یک آکسیون که مدام آکسیون های جدیدی برای دوباره به کار افتادن به خود اضافه می کند. بنابراین کالای لوکس صرفاٌ آکسیونی جدید است در فرایندی آکسیوماتیک که نمیتواند اشباع شود.
حذفمنظورم از تصویر کردن آن رویا این بود که دو نوع سرمایه گذاری اجتماعی را از هم تفکیک کنم:
1-سرمایه گذاری اجتماعی منافع که از نوع پیشآگاهانه هستند.
2-سرمایه گذاری ناخودآگاهانه من در رابطه با روند میل گری خودم،یعنی رابطه ناخودآگاهانه ی میل های من با آنچه سرمایه گذاری اجتماعی حمل می کند.
در مورد عدم "همانستیِ فرایندِ ثبتِ عادتوارهها و کلیشهها از کودکی و فرایندِ جایگشت و تمرکزِ قدرت در گیرودارِ جامعهپذیری در بزرگسالی؟" با شما موافق نیستم.من در کودکی،سرمایه گذاری شدیدتری از نوع ویژه ای از عرصه سیاسی و اجتماعی می بینم.این امر از آغاز کودکی که میل به عرصه اجتماعی متصل می شود همانقدر برای کودکان حقیقت دارد که برای بزرگسالان.تمام قلاب شدنها به خودی خود در رابطه با خروج از قلابها با یکدیگر معادل هستند. از این جهت باید مسئله ی اصلی را در چیزی که به آن مرجوع می شود/می شویم جست.
پدرود باشی