از سمپتوم و سنتومِ خودبیانگری
ازخودنوشتن، همزمان، سمپتوم و پیامدِ خودشیفتهگیِ
مدرنِ ماست. این که انسان جهان را گردِ هستهی سخت و امن و فروبستهای به نامِ من بر
پا کند، و به افقها و لایههای جهان از جایگاهِ (وا)ماندهی این هستهی تنگ
بنگرد، و معنا و ارزشِ اندیشه و عمل را با ارجاع به محتوای ایستای آن تعبیر کند،
بر خلافِ آن چه در کلیشههای خامِ درونگرایی وعدهاش را میدهند، نه راهی به
آزادیِ من خواهد بُرد و نه راهی به فهمِ جهان. این (وا)ماندهگی در من، همانطور
که اغلبِ ما دردانههای نارسیسوسی خوب میدانیم، تنها به محنت و فلاکت، به بدبختیِ
زوالناپذیرِ حیات میانجامد. من، تنها زمانی آزاد است که در تلاش برای ساختنِ
وضعیتهایی باشد که در آنها قادر است به معنای رابطهی خود با جهان، بدونِ اضطرار
و در رهاییِ مطلق از محتواهای ایستا (ی صادرشده از من یا جهان)، بیاندیشد. اساسِ
این سنخ از اندیشهی رابطهای، درهمریختنِ بیامانِ سلطهی همانستیهاست؛ دیگر
هسته یا ذاتِ متعینی وجود ندارد که اصلِ حاکم بر حُکمِ اندیشه را تعیین کند؛ امرِ
نابوده در این اندیشه، همان رابطهی سراپا همستیزانهای است که کلامِ ذاتِ درونِ
من را به کلامِ ماهیتِ متجاوزِ بیرون از من رویارو میکند. این همستیزیِ سارتری،
که تمامِ کلیشههای درونگرایی و برونگراییِ مدرن (از عرفانِ رستگاری بگیرید تا
ماتریالیسمِ تولید) ریشه در آن دارند، فراوردهی اندیشهی خودشیفتهواری است که،
تا آنجا که جهان و رویدادها را در حکمِ طبیعت و من را در حکمِ فرهنگ میگیرد،
اندیشهایست یکسره نا-آزاد (هم از قانونِ طبیعت و هم از باسمههای فرهنگ!). منِ
انسان، تفاوتی با منِ گربه ندارد، جز این که این من (منِ انسان) بالقوه قادر است با
در هم شکستنِ لاکِ خود به جهان بیاندیشد و خود را ذیلِ این اندیشه، در عمل، که
همان باشیدن در راهِ بیانجامِ ارتباط با جهان است، آزاد کند. این بالقوهگی البته
نه یک آکسیومِ انسانشناختی میتواند باشد و نه یک رمزگانِ زیستشناختی؛ این بالقوهگی،
یک توانشِ پسااومانیستی است: یک امرِ منفی.
همهی ما از "جهانِ من" مینویسیم، و
هر شکلی از جهانِ دیگر را از چشماندازِ این جهان میخوانیم. این درست! اما تا
زمانی که این جهان سیستمِ بستهای باشد که بقای آن، به جای مبادلهی شفاف با
سیستمهای دیگر، بازبسته به جذب و تحویلِ نیروهای آنها در خود باشد، باید آن را
جهانی مونادگونه دانست از آنِ نوعی از "من" که دور از آمدوشدِ معناها –
آمدوشد و دگردیسیِ بیوقفهای که برآمدِ ناگزیرِ جابهجاشدنِ مرزهای سیستمها است –
در خود فرومانده است. این منِ خودنگر، این آینهی مات، تنها خود را بازتاب میدهد،
و افسردهگیِ مطلقِ دلانگیزش، آن چیزی که کلیتِ روانیاش را بر کیفِ مازوخویستی
هممیبندد، برخاسته از همین بازتابِ خود بر خود است. تأثیرِ انضمامیِ ایدهی
لیبرالیستیِ آزادیِ بیان بر فرد، از طریقِ حکمفرما کردنِ همین کیف عمل میکند. فردِ خودشیفتهای
که از این خودِ آینهای مینویسد و جهان را بر سطحِ همین آینه مینگارد، در اوجِ
کیفکردن از ماتیِ این اندیشهها و نوشتهها، که طبیعتاً به واسطهی دوری از
ایماژهای "دیگر"، و فاصله از جامعه، خود را ایمن و تصویرِ خود را همان کلِ فراگیر مییابد،
همان منی است که آزاد نامیده میشود. رضایتِ این خودشیفتهی آزادشده از دیگری،
رضایتیست سراپا بیمارگونه که مثلِ رضایتهای دیگری که محصولِ پروژهی
"آزادسازی" (بهویژه رضایت از آزادیِ سکسوال) اند، هیچ نسبتی با شرافتِ
"آزادیِ انسانی" ندارد. این آزادی نه شر است و نه خیر، نه زیباست و نه
زشت، نه عقلانیست و نه غیرعقلانی (و مگر نه این که آزادسازی، در حدِ نهاییِ خود،
خلاصشدن از اخلاق و زیباییشناسی و بخردانهگی است؟)، و دوستداشتنیبودناش،
باحالبودناش، وابسته به همین وابستهگی به اصلِ حاکم بر تعُینِ زیستجهانِ
امروزین است: بیتفاوتی. در آشوبهی خیسِ این کیف، در خشکیِ سنگینِ این بیتفاوتی،
جهان میمیرد. بیشک، رضایتِ خودشیفتهوار، اصلاً، لذتِ خودشیفتهوار، ریشه در
همین مرگ دارد. چون جهان تن به ادغام شدن نمیدهد، تنها مردارِ جهان، یا دستِ کم عروسکِ آن، را میتوان
در یک هسته ادغام کرد...
وقتی یکی از شاشیدنِ صبحگاهی پیش از رفتن به
کار میگوید و کیفِ مهوع از خروجِ شاشِ غلیظ را با یادآوریِ طرزِ قرارگرفتنِ
معشوقهاش در سکسِ شبِ فراغت کیفانگیزتر میکند، وقتی یکی گزارشِ روزِ ملالتبارِ
کار را با پیشنهاد به گوشیدنِ فلان آهنگِ نوستالژیک تکمیل کند، وقتی یکی غم و غصهی
حیاتِ شخصیاش را اندوهِ جهانی میخواند و دیگری سرخوشیهای بختانهی روزِ خوباش
را به سرشتِ زندهگی میبندد، وقتی یکی چسنالهها و دیگری چسبشکنهایاش را مینویسد، و این نحوه از بازتابِ نامتعهدانه و وقیح از روح، به
مثابهی آزادی در بیان به دل مینشیند، باید ایمان آورد که دیگر واقعاً ایدهی آزادیِ "من" تحقق یافته است. در این جا
هیچ چیزِ عجیبی وجود ندارد! جهان، دیگری، در تحققِ آزادیِ من در تحویلِ تلویحیِ آن در اوجهای خودنگری، فشرده میشود و میمیرد؛ و قاتلانِ
آن، اشرفِ مخلوقات، بر سرِ نعشاش میگوزند و از بازبلعیدنِ تنهاییِ خود – که نامِ
فاخرِ خودبیانگری را سوارش کردهاند – کیفور میشوند.
نوشتن از جهانِ من ناگزیر نوشتن از جهانِ دیگریهاست.
نوشتن، در مقامِ اصیلترین شکلِ میلورزی، تنها تا آنجا میتواند محقق شود که
اصلِ من، یعنی همان شکافها، بستهگیها، فقدانها، و بیفرجامیهای والا (و نه
لزوماً زیبا)ی من در کشمکش با این منفیها، را بیاندیشد. نوشتن، گزارش نیست؛ در
نوشتن هیچ گزارشی وجود ندارد (شاید چون واحدِ هستیشناختیِ نوشتار، واحدی است غیرِ
نحوی). حسِ مبتذل و کیفانگیزی که از خواندنِ احوالاتِ عادیِ نویسا بر ما، و اضعافِ
آن بر خودِ او، عارض میشود، اتفاقاً به خودِ ذاتِ گزارشگری برمیگردد. دیگری را
نمیتوان گزارش داد – اصلاً چیستیِ دیگری شاید همین به بیان درنیامدنِ او/آن در
گزارش باشد – جهان (جه-آن) امریست همواره در حالِ جهیدن به آنجا، آنجایی که من
تنها با پشتِ سر گذاشتنهای خود میتواند دستی به آن بساید. نوشتن، شکلِ راستینِ
همین پیشیجستن از نفس و اوهامِ آن است. ایدهی نوشتن، تنها و تنها وقتی فاعلِ
نوشتن عاری از جهان باشد، حکمِ قالب/رسانهی اندیشه را دارد {در اینجا میشود تحشیهی بلندبالایی از هم بستهگیِ سبک و
جهانمندیِ ذهن نوشت...}: چیزی که میتوان از
من در آن گفت، اَن-دیشهای که اَن-بارِ من است. در سوی مقابل، جهان/دیگری که باشد، نوشتن خودِ
اندیشیدن است، یعنی همان زیستنی که نه تنها رو به دیگری دارد و از او مینویسد، بل که سراپا از آنِ دیگریست.