از جزر ِگفتار در مَد ِمَن
1.
اگر با ادبیات ِرمانتیک و تاریخ ِتحول ِآن آشنا
باشید، حتماً نام ِاثر ِمعروف و بینظیر ِگوته، "رنجهای ورتر ِجوان"
به گوشتان خورده است. داستانی نامهنگارانه، و در حقیقت شبه ِخودزندهگینگاشتی شکلگرفته
از نامههایی که ورتر در شرح ِماجراهایی که بر او رفته برای دوست ِخود ویلهلم مینویسد.
کسانی که این اثر، که یکی از سرنمونهای ادبی ِادبیات ِرمانتیک به شمار میرود، را
خوانده اند میدانند که میتوان در خوانش ِهمدلانه از آن – چه در سطح ِمضمون و چه
در سطح ِفرم ِروایت و حتا ریخت ِصوری ِآن – تا حدی به حال و هوای ِعمومی ِحاکم بر ذهنیت
ِرمانتیک ِاصیل نزدیک شد. مهمتر از مضمون {ایدهی رمانتیکها از گفتمان ِعشق: اصل
ِاز دست رفتن/دادن، ترک و مرگ در تجربهی عشق}، این فرم و ساخت ِروایی ِاین اثر
است که اصول ِحاکم بر جهانبینی ِشکلگرفته/دهنده به آن را آشکار میکند؛ ویژهگی
ِاصلی ِاین فرم، استفاده از تکآوایی ِمحض ِراوی ِاولشخص است که در قالب ِتکگوییهای
پیاپی کلیت ِیک روایت ِاتمیزه را به بیان درمیآورد. درواقع، کل ِمتن پهنهای است
برای خودبیانگری ِیک "من"، و جهان ِمتن، جهانی است که خُردترین پارههای
آن مهر ِنگاه و کلام ِاین من بر آن خورده و در حقیقت آینهای است بازنمای این من. در
سوی دیگر ِاین نوشتار ِغمبار و پرسوزوگداز که الگوی تاریخی و بورژوایی ِآن به
داستان ِپاملا نوشتهی ریچاردسون برمیگردد، نوشتههای افرادی مانند دِ آسیس را داریم
که در قالب ِهمان فرم (خودبیانگری در قالب ِنامهنگاری)، البته طبیعتاً با پیرنگی
مدرنتر و روحیهای خاصتر و همیشهجذاب که ذاتی ِادبیات ِامریکایی لاتین است، به
گونهای طنزآمیز، طنزی که شدت ِویرانگری ِنفس در آن به پای شدت ِمرثیهوارهگی
ِنامهنگاریهای نوع ِاول میرسد، به حدیث ِنفس میپردازد. گستره و عمق ِرمان، به
منزلهی مدرنترین و نقادانهترین قالبهای ِادبی ِعصر ِما، البته به این حدود ِافراطی
محدود نیست، اما نکتهی جالب در این جاست که بیان ِاحوالات ِشخصی و حدیث ِنفس، همیشه
از پُراقبالترین سبک ِنوشتاری بوده، امری که همچنان هم میتوان حضور ِآن را در
فروش ِبالای داستانهایی که در قالب ِتکگویی و نامهنگاری نوشته شده اند دید.
سناریوهای مختلفی را میتوان دربارهی چرایی ِچنین اقبالی طرح کرد، اما به نظر میرسد
تأملبرانگیزترین و پربارترینشان همانهایی هستند که دلیل ِاقبال
ِ"عموم" به این گونهی روایی را به نحوی انتقادی به تأثیر ِواقعیت
ِاجتماعی، بهویژه تأثیر ِشکلهای مدرن ِاجتماعیت یا جامعهپذیری، بر ذهنیت (ذوق و
خواست و حتا نیاز) ِفرد مربوط میکنند.
2.
ادبیات ِمارکسیستی مشحون از اشاره به تناقضات
ِدرونی ِسرمایهداری از نظر ِاقتصادی است. تناقضهایی که اغلب به دلیل ِتعینگرایی
ِخاص ِمارکسیسم ِارتدوکس، اکنون بهواقع بیکفایتی ِتبیینی ِخود را در برابر
ِواقعیتهای پویای سرمایه آشکار کرده اند. از آفتهای فرهنگی ِسرمایهداری نیز حرفهای
زیادی زده میشود – که عمدتاً به دلیل ِهنجارگذاریهای اخلاقی و نخبهگرایانه چندان
به طبایع ِقضاوتگریز و انساندوست ِما مدرنهای نازنین نمیسازد؛ با این حال کمتر
از "تناقضها"، و یا به بیان ِبهتر پارادوکسهای خودساختهی بورژوازی حرفی
به میان آورده میشود. یکی از این پارادوکسها به سرنوشت ِحوزهی عمومی برمیگردد.
در تاریخ ِاندیشه، برآمدن ِاین عرصه (جای-گاهی که در آن افراد بدون ِاجبار و
اضطرار، و خودخواسته و خودآگاهانه حضور مییابند تا در کنار ِیکدیگر، در فراغت از
امتیازها و باسمهها، دربارهی مسائلی که به هستی ِاجتماعی ِآنها مربوط میشود به
بحث و گفتوگو و نقد و چارهیابی بپردازند) همرویداد با شکلگیری و نهادینهشدن مبادلات
ِبازاربنیاد در طلوع ِسرمایهداری ِتجاری قلمداد میشود( بیتردید، جامعهگی ِخاص
ِحاکم بر مبادلات ِآزاد میان ِافراد در قالب رقابت ِاصیل ِآن دوران مهمترین عامل
ِتضعیف ِروابط ِپایگانی و دستوری وناآزاد ِنظام ِاربابی-کلیسایی بوده). به هر حال،
در گذر از سرمایهداری ِتجاری به سرمایهداری ِصنعتی، که با گذر از رقابت ِکامل به
انحصار ِچندجانبه در اقتصاد و گذر از ارزشهای نمادین به ارزشهای پولی در عرصهی
فرهنگ، همراه بوده، حوزهی عمومی بهتدریج از ریخت میافتد: از عرصهای شکلیافته
از ارادههای آزاد و مناسبات ِفرهیختهگی ِمؤثر و شکلدهنده به سوژههای آگاه،
فرهیخته و منتقد و اجتماعهای پویا و محفلهای آزاداندیشی، به عرصهای ازریختافتاده
تبدیل میشود که در آن سوژههای درخودفرورفته، در غیاب ِپویایی ِامر ِاجتماعی و
فضای ِنقد ِمؤثر، به مصرف ِبیامان ِکالاها-نشانههای منزلتی و تجملی که عاری از
تأثیر ِاجتماعی گشته اند، دست میزنند (برای آگاهی ِبیشتر در این زمینه میتوان تحلیل
ِدرخشان و کلاسیک ِهابرماس در "دگرگونی ِساختاری ِحوزهی عمومی" را
خواند). با اضمحلال و فروکافت ِحوزهی عمومی، که در نتیجهی اسطورهسازی از روابط
ِاتمیزهی افراد و فرهیختهگی-در-خانه، و حذف ِتدریجی ِمناسبات ِجمعی و نمادین و
امحای ِپدیدههایی مثل ِمحفل ِبحث، سمپوزیومها، و در یک کلام "اجتماع"
در جامعهی مدرن، رقم خورده بود (حوادثی که میتوان وقوعشان را یکبهیک براساس ِتحولات
ِسرمایه تببین کرد)، منطق ِگفتار نیز ضرورتاً از مکالمه و گفتوگو به تکگویی
تبدیل شد. خب طبیعتاً وقتی مجال ِاجتماعی برای تبادل ِنظر و دادوستد ِفکری و حتا
حسی در میان نباشد، فرد در خود فرومیرود و با خود حرف میزند، و در این میان،
درنهایت، آن چه که برای بخش ِغیرشخصی ِزندهگی باقی میماند چیزی نیست جز انرژی
برای کار برای بقا به منظور ِتولید ِغیرتوضیعی ِتکگویی. تکگویی بذر ِتکآوایی را
در خود نهفته دارد. این که سوژهی گوینده، از سر ِناچاری یا خودخواسته، تکگویی را
به فرم ِغالب ِگفتار ِخویش تبدیل کند، و عادتهای فکری ِخود را بر اساس ِچنین
فضایی شکل دهد، درنهایت – در سطحی ورای تولید ِفکری – مبادلات ِانسانی را از سویههای
انسانی تهی میسازد. یک تکگو – و در این جا باید مصدر ِ"گفتن" را در
سطحی عمیقتر اندیشید: گفتن به مثابهی نمادپردازی، به مثابهی عینیتبخشیدن – هیچوقت
نمیتواند از آزادی، عشق، و عمل (در یک کلام از انسانیت) برای دیگران صحبت کند،
چون اینها همهگی تنها زمانی هستی مییابند که در مکالمه وارد شوند. سویههای
انسانی ِحیات ِما، تنها زمانی به وجود درمیآیند و زیسته میشوند که به گفتن و
شنیدنشان بنشینیم. تکگویی یعنی گفتن از چیزها در محیط ِجهان ِ"من"،
جهانی که هر اندازه بزرگ و رنگارنگ باشد، باز هم از ضرب ِپژواک ِمداوم ِصدای تک
در خلأ ِخود میفرساید و فرومیریزد.
3.
تکگویی فُرم ِگفتاری ِحاکم بر محرومان از حوزهی
عمومی است – و در اینجا، در نگاهی کلی، تا انجا که این محرومیت همهی انسانها را
دربرمیگیرد، همه مطرود ایم و همه در دام ِتکگویی. {بیدلیل نیست که اغلب
ِنویسندهگان خوب ِزن در قلمروی ادبیات ِداستانی تکگویانه مینویسند؛ حتا مضمون
ِاین داستانها هم، که عمدتاً پیرامون ِفهمیده نشدن، بی زبانی و تنهایی ِزن دور
میزند، بهروشنی از سرکوفتهگی ِسوژه در سلطه {ی مردسالاری} حکایت میکند. نمونهی
بهتر وبلاگها هستند؛ کافی است به آنها سری بزنیم تا وزن و وسعت ِتأثیر ِاین
محرومیت دستمان بیاید؛ کمتر وبلاگی را میتوان پیدا کرد که فرم غالب ِنوشتههایاش
تکگویی و نامهنگاری نباشد و از چیزی جز حدیث ِنفس در آن نوشته شده باشند. حتا
حرفهایی که باید با دوست، شریک ِعاطفی، ذوقی و حتا جنسی گفته شود، اغلب در قالب
ِتکگویی و نامه در وبلاگها به نوشته درمیآید و جالب این جاست هر چهقدر این تکگوییها
خصوصیتر و درد ِدلآمیزتر باشد، مخاطبان ِبیشتری هم دارند... این مسأله، بر خلاف
ِظاهر، در درجهی اول چندان ربطی به سانسور ِعرفی یا مذهبی ندارد، بلکه در تحلیل ِنهایی،
این فقدان ِفضای ِجمعی، که در پی ِخود به حریم ِصمیمی و خصوصی ِفعال شکل میدهد،
است که تکگویی را به فرم غالب ِگفتار و بیان تبدیل میکند – البته در این میان همبستهگی
ِ"ازخودنوشتن" و بیماری ِاپیدمیک ِ"خودشیفتهگی" (که باز هم
خود از فراوردههای درخودفرورفتهگی ِمن ِاتمیزه است) را نادیده گرفت} به هر حال، این
فرم باید به دست ِخود ِمطرودان تخریب شود. تکگویی، همزمان سمپتوم و علت ِفرسایش
ِشخصیت ِانسانی ِسوژه توسط ِبسشخصیسازی از زندهگی است؛ فرسایش ِکلام و رابطه در
کلمات ِ"من" و در بسگونهگی و آسانی ِ(نا)ارتباط در غیاب ِدیگری. این
دیگری تنها زمانی میتواند "من" باشد، که نویسنده از سر ِفرهیختهگی
واجد ِ"من"ها باشد، فرهیختهگیای که خود ازاساس تنها میتواند از دل
ِپیوند با یک فضای فعال ِگفتوگویی هستی پیدا کند. تخریب ِتکگویی و تلاش برای
اندیشیدن و گفتن در فضای چندآوایی، که عین ِآزادی است، مستلزم ِوجود ِدیگربودهگیهاست،
و هر "چیز" ِدیگر تنها زمانی واجد ِدیگربودهگی است که ما مجال ِهمدلی
و همگویی و انتقاد با آن را داشته باشیم. تخریب ِتکگویی به قصد ِویران کردن
ِبساط ِمکانیزمی که به بازتولید ِویرانکنندهی آن در مقام ِیک سلطه دامن میزند،
مستلزم ِتخریب ِآن توهمهایی از "من" است که در خدمت ِآن واقعیتی عمل میکنند
که چنان مجالی را از ما گرفته است. سوژهی خصوصیشدهی، ازخودراضی و مصرفکنندهی
مدرن در سر ِفهرست ِاین توهمها قرار دارند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر