۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

در ستایش حقیقت، جنون و ویرانگری


در ستایش حقیقت، جنون و ویرانگری

Melancholia – By Lars Von Trier

تماشای ملنکولیا بسیار آزارم داد. نه از این رو که گمان کردم فیلم کندی است، یا داستان گنگ و مبهمی دارد و رمزگشایی اش خسته ام کرد. از این رو که به بخش های خاصی از وجودم چنگ می انداخت، بخش هایی که برایم یادآورد روزهای جنون، استیصال، بی قراری و خودویرانگری اند. اولین واکنش ام در مقابل فیلم پس زدن بود. تصویری چنین عریان وحشت زده ام می کرد. ملنکولیا اما، همونطور که قرار بود، آرام آرام دچارم کرد.

ملنکولیا فیلمی است در ستایش حقیقت، و جنون ِ ویرانگرِ نهفته در آن. ملنکولیا، آنطور که برای بسیاری شاید بنماید، داستان پیچیده ای نیست. اتفاقا به گمان من یکی از آشکارترین فیلمهای فون تریه هست. یا به شدت دچارت می کند، که بخش اعظم اش شاید بعد از تماشای فیلم به سراغت بیاید، یا همچون پازلی بیهوده می نماید، مجموعه ای از تصویرها با داستانی که گرچه شاید برخی اِلِمانهای یک ساینش-فیکشن را دارد، اما سرانجام عقیم می ماند، بی آنکه پاسخ پرسشهای تماشاگرانی که مثل همیشه اسیر خط مستقیم روایت می شوند را بدهد.

ملنکولیا قرار است که آزار دهنده باشد. اگر در طول فیلم آزاردهنده گی اش بیقرارتان کرد، باید که به نبوغ کارگردانش آفرین بگویید. فون تریه این بار اما این آزاردهندگی را به شیوه ای بسیار متفاوت از فیلم اخیرش "دجال" به تماشاگر القا می کند. هر چقدر که "دجال" بر جنبه تصویری این آزاردهندگی اصرار می ورزید، ملنکولیا سعی در القای آن به شیوه ای بسیار ظریف تر دارد.

ملنکولیا دو بخش دارد. بخش اول داستان عروسی جاستین است که از دیدگاهی عرفی و کلینیکی گویی از افسردگی رنج می برد. این افسردگی اما آرام آرام در جریان دنبال کردن مراسم عروسی که در یک بعدازظهر می گذرد آشکار می شود. جاستین گرچه در ابتدا بسیار آرام به نظر می رسد، اما بیقراریِ از دید مخاطب بی دلیلش، آرام آرام در طول بعدازظهر بسط می یابد. فون تریه با ظرافتی بی نظیر از هم گسیختن این آرامش را چه در درون جاستین، چه در مراسم عروسی، به تصویر می کشد. ظرافتی که بر رویش تاکید کردم به این خاطر است که در تمام طول بعدازظهر اتفاق خاصی که رسواکننده به نظر برسد، و مهمانی را از هم بپاشد، اتفاق نمی افتد. جاستین آرام آرام بی قرار می شود. این بی قراری از میز شام شروع می شود. از آنجایی که مادر جاستین، در نطق قبل از به سلامتی زوجین نوشیدنش، بعد از کمی تلخ زبانی و ابراز نفرتش از ازدواج، جمله اش را اینگونه به پایان می برد که "لذتش را ببرید مادامیکه برجاست." از این جاست که جاستین کمی پریشان می شود. گویی پیامبری بدشگون در گوشش دروغین بودن این آرامش را یادآوری کرده است. چند بار در بخش هایی از مراسم که قرار است حاظر باشد غیبش می زند، کمی مهمانها را منتظر می گذارد، اما همیشه بازمی گردد. شما در طول این غیب شدن ها همراهش هستید، و از هم گسیختن آرامش اش و غلبه افسردگی را آرام آرام حس می کنید. از دید مهمانها هم، شاید چیزی غریب در حال وقوع است، اما چیزی که چندان به چشم نمی آید، برایشان آشنا نیست، از جنس مجادله های معمول عروس و داماد و آشکار شدن داستانهای ناگفته نیست، آنقدر "مهم" نیست که باعث شود مهمانها مراسم عروسی را ترک کنند. مراسم تا انتها کم و بیش طبق برنامه ریزی های خواهر جاستین، کِلِر، پیش می رود، اما آرام آرام بی قراری جاستین فضای ذهن تماشاگر را ملتهب می کند. این التهاب ذهن تماشاگر را درگیر می کند، و نوعی بی قراری را به کل مراسمی که اکنون همچون تئاتری تمرین شده و توخالی به نظر می رسد تسری می دهد. ظرافتهای کارگردانی فون تریه در القای این حس بسیار استادانه است.

بخش دوم داستان را از صبح روز بعد دنبال می کند. جاستین به شدت افسرده است. جان، همسر کلر، هیجان زده مشغول به رصد کردن سیاره "ملنکولیا"است که به قول او قرار است از نزدیکی زمین بگذرد. او که گویی اطلاعاتی هم در مورد ستاره شناسی دارد، از علم دم می زند و یافته های دقیق دانشمندان و اخترشناسان، که به این نتیجه علمی رسیده اند که ملنکولیا با زمین اثابت نخواهد کرد. (پوزخند ِ آقای فون تریه به این علم زده گی در آخر فیلم کاملا عیان است، آنجا که دوربین جان را زیر تلی از یونجه در حالیکه خودکشی کرده رها می کند). کلر اما آرام آرام اسیر ترس می شود. به گمان او سیاره ملنکولیا قرار است با زمین اصابت کند، و فاجعه ای عظیم در راه است. گمان او کم کم در اثر مشاهداتش به یقین تبدیل می شود. چیزی عجیب اما در حال وقوع است. هرچه زمان وقوع فاجعه نزدیک تر می شود، جاستین آرامش از دست رفته اش را باز می یابد، و کلر روندی کاملا معکوس را طی می کند. جاستین ادعا می کند که می داند سیاره با زمین اثابت خواهد کرد. اما گویی آگاهی اش از بروز فاجعه او را قویتر می کند، گویی که فرارسیدن فاجعه را آرام آرام به جشن می نشیند. آشکارا می گوید: "زمین پلید و نابکار است. هیچکس نابودی اش را به ماتم نخواهد نشست."

این جمله، برای تماشاگران فون تریه، باید بسیار آشنا به نظر برسد. تجلیل از ویرانی، تِمی آشنا در کارهای او از قبیل داگ ویل، مندرلی، و بالاخص دجال است. در دو فیلم اول، او ابتدا شِمایی از این پلیدی را به تماشاگر می نماید، و آنگاه ویرانی اش را با لذتی آشکار به جشن می نشیند. چنین قالبی برای مخاطبی که این پلیدی را حالتی وضعیتی و موقت می بینند تا وجودی و دائمی، راحت تر برای دریافت، هضم و همراهی است. در دجال و اینک ملنکولیا اما فون تریه دیگر از این قالب خارج می شود. پلیدی همچون سوژه ای پنهان در پس زمینه اما مسلط، همچون دستی نامرئی، اینک عرصه را برای پرده آخر، ویرانگری، خالی می کند. به تعبیر دیگر، در داگ ویل و مندرلی، فون تریه این پلیدی را به گونه ای کنش گرانه و کنش پذیرانه به تصویر می کشد، حال آنکه در دجال و ملنکولیا این پلیدی به کلیتی سیستمی بدل شده است. اینجاست که برای بخشی از مخاطبان سینما، غیاب ِ داستانگویی که دلایل این عکس العملها را برایشان در قالب داستانی سر راست توضیح دهد و توجیه کند گیج کننده و شاید غریب و بی معنی است. این جاست که عامل پلیدی، بَدمن ِ داستانهای سرراست، از صحنه غایب است و لذا عکس العمل برای مخاطب غریب می نماید. اگرچه، برای مخاطبی که حضور این عاملیت را، به عنوان بخشی انکار ناپذیر و ملموس از هستی انسان و زندگی پذیرفته ، این عکس العمل، که شاید از دید گروه اول جنون آمیز، خشن، آشنایی زداینده، بیمارگون و غریب بنماید بسیار آشناست. و درست در همین جاست که نطفه ارتباط با فیلم بسته می شود، یا از هم می گسلد. و درست همین جاست که این شکاف عمیق در تجربه های زیست-روانی هرگونه تلاشی برای برقراری گفتمانی برای خوانش هر اثر هنری، از جمله فیلم را، میان این دو گونه از مخاطب، عقیم می گذارد و بی ثمر می نمایاند.

به جاستین برگردیم. جاستینی که رفتار غریبش از دیدی عرفی، بیمارگونه است. چراکه شاید در یکی از شادآفرینانه ترین گاههای زندگی اش، گاهِ ازدواج، ناتوان از لمس و درک خوشحالی است. از دید مخاطب نوع اول، که در باره اش پیشتر حرف زدم، چنین واکنشی بی شک بیمارگونه می نماید. این ناتوانی اما، از بعدی دیگر شاید، او را به حقیقت نزدیک تر کرده. چراکه ارمغان این ناتوانی برای او مرگ توهم است (این را فون تریه با اشاره هایی از جمله در مکالمه آخرین او با کارفرمایش تعبیه کرده). وضعیت او در اصل، که از دید اکثریت اختلال روانی نام می گیرد، ناشی از فقدان توهم در اوست، توهمی که برایش "آرامش" به ارمغان بیاورد. او، همانطور که به کلر هم اذعان می کند، حقیقت را می داند: تعداد لوبیاهای داخل بطری شیشه ای را، و نابودی هستی بشری را آنگاه که ملنکولیا با زمین اثابت کند.




۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

درباره‌ی تک‌گویی و حوزه‌ی عمومی


از جزر ِگفتار در مَد ِمَن

1.
اگر با ادبیات ِرمانتیک و تاریخ ِتحول ِآن آشنا باشید، حتماً نام ِاثر ِمعروف و بی‌نظیر ِگوته، "رنج‌‌های ورتر ِجوان" به گوش‌تان خورده است. داستانی نامه‌نگارانه، و در حقیقت شبه ِخودزنده‌گی‌نگاشتی شکل‌گرفته از نامه‌هایی که ورتر در شرح ِماجراهایی که بر او رفته برای دوست ِخود ویلهلم می‌نویسد. کسانی که این اثر، که یکی از سرنمون‌های ادبی ِادبیات ِرمانتیک به شمار می‌رود، را خوانده اند می‌دانند که می‌توان در خوانش ِهم‌دلانه از آن – چه در سطح ِمضمون و چه در سطح ِفرم ِروایت و حتا ریخت ِصوری ِآن – تا حدی به حال و هوای ِعمومی ِحاکم بر ذهنیت ِرمانتیک ِاصیل نزدیک شد. مهم‌تر از مضمون {ایده‌ی رمانتیک‌ها از گفتمان ِعشق: اصل ِاز دست رفتن/دادن، ترک و مرگ در تجربه‌ی عشق}، این فرم و ساخت ِروایی ِاین اثر است که اصول ِحاکم بر جهان‌بینی ِشکل‌گرفته/دهنده به آن‌ را آشکار می‌کند؛ ویژه‌گی ِاصلی ِاین فرم، استفاده از تک‌‌آوایی ِمحض ِراوی ِاول‌شخص است که در قالب ِتک‌گویی‌های پیاپی کلیت ِیک روایت ِاتمیزه را به بیان درمی‌آورد. درواقع، کل ِمتن پهنه‌ای است برای خودبیان‌گری ِیک "من"، و جهان ِمتن، جهانی است که خُردترین پاره‌های آن مهر ِنگاه و کلام ِاین من بر آن خورده و در حقیقت آینه‌ای است بازنمای این من. در سوی دیگر ِاین نوشتار ِغم‌بار و پرسوزوگداز که الگوی تاریخی و بورژوایی ِآن به داستان ِپاملا نوشته‌ی ریچاردسون برمی‌گردد، نوشته‌های افرادی مانند دِ آسیس را داریم که در قالب ِهمان فرم (خودبیان‌گری در قالب ِنامه‌نگاری)، البته طبیعتاً با پی‌رنگی مدرن‌تر و روحیه‌ای خاص‌تر و همیشه‌جذاب که ذاتی ِادبیات ِامریکایی لاتین است، به گونه‌ای طنزآمیز، طنزی که شدت ِویران‌گری ِنفس در آن به پای شدت ِمرثیه‌واره‌گی ِنامه‌نگاری‌های نوع ِاول می‌رسد، به حدیث ِنفس می‌پردازد. گستره و عمق ِرمان، به منزله‌ی مدرن‌ترین و نقادانه‌ترین قالب‌های ِادبی ِعصر ِما، البته به این حدود ِافراطی محدود نیست، اما نکته‌ی جالب در این جاست که بیان ِاحوالات ِشخصی و حدیث ِنفس، همیشه از پُراقبال‌ترین سبک ِنوشتاری بوده، امری که هم‌چنان هم می‌توان حضور ِآن را در فروش ِبالای داستان‌هایی که در قالب ِتک‌گویی و نامه‌نگاری نوشته شده اند دید. سناریوهای مختلفی را می‌توان درباره‌ی چرایی ِچنین اقبالی طرح کرد، اما به نظر می‌رسد تأمل‌برانگیزترین و پربارترین‌شان همان‌هایی هستند که دلیل ِاقبال ِ"عموم" به این گونه‌ی روایی را به نحوی انتقادی به تأثیر ِواقعیت ِاجتماعی، به‌ویژه تأثیر ِشکل‌های مدرن ِاجتماعیت یا جامعه‌پذیری، بر ذهنیت (ذوق و خواست و حتا نیاز) ِفرد مربوط می‌کنند. ‌

2.
ادبیات ِمارکسیستی مشحون از اشاره به تناقضات ِدرونی ِسرمایه‌داری از نظر ِاقتصادی است. تناقض‌هایی که اغلب به دلیل ِتعین‌گرایی ِخاص ِمارکسیسم ِارتدوکس، اکنون به‌واقع بی‌کفایتی ِتبیینی ِخود را در برابر ِواقعیت‌های پویای سرمایه آشکار کرده اند. از آفت‌های فرهنگی ِسرمایه‌داری نیز حرف‌های زیادی زده می‌شود – که عمدتاً به دلیل ِهنجارگذاری‌های اخلاقی و نخبه‌گرایانه چندان به طبایع ِقضاوت‌گریز و انسان‌دوست ِما مدرن‌های نازنین نمی‌سازد؛ با این حال کم‌تر از "تناقض‌ها"، و یا به بیان ِبه‌تر پارادوکس‌های خودساخته‌ی بورژوازی حرفی به میان آورده می‌شود. یکی از این پارادوکس‌ها به سرنوشت ِحوزه‌ی عمومی برمی‌گردد. در تاریخ ِاندیشه، برآمدن ِاین عرصه (جای-گاهی که در آن افراد بدون ِاجبار و اضطرار، و خودخواسته و خودآگاهانه حضور می‌یابند تا در کنار ِیکدیگر، در فراغت از امتیازها و باسمه‌ها، درباره‌ی مسائلی که به هستی ِاجتماعی ِآن‌ها مربوط می‌شود به بحث و گفت‌و‌گو و نقد و چاره‌یابی بپردازند) هم‌رویداد با شکل‌گیری و نهادینه‌شدن مبادلات ِبازاربنیاد در طلوع ِسرمایه‌داری ِتجاری قلمداد می‌شود( بی‌تردید، جامعه‌گی ِخاص ِحاکم بر مبادلات ِآزاد میان ِافراد در قالب رقابت ِاصیل ِآن دوران مهم‌ترین عامل ِتضعیف ِروابط ِپایگانی و دستوری وناآزاد ِنظام ِاربابی-کلیسایی بوده). به هر حال، در گذر از سرمایه‌داری ِتجاری به سرمایه‌داری ِصنعتی، که با گذر از رقابت ِکامل به انحصار ِچندجانبه در اقتصاد و گذر از ارزش‌های نمادین به ارزش‌های پولی در عرصه‌ی فرهنگ، همراه بوده، حوزه‌ی عمومی به‌تدریج از ریخت می‌افتد: از عرصه‌ای شکل‌یافته از اراده‌های آزاد و مناسبات ِفرهیخته‌گی ِمؤثر و شکل‌دهنده به سوژه‌های آگاه، فرهیخته و منتقد و اجتماع‌های پویا و محفل‌های آزاداندیشی، به عرصه‌ای ازریخت‌افتاده تبدیل می‌شود که در آن سوژه‌های درخودفرورفته، در غیاب ِپویایی ِامر ِاجتماعی و فضای ِنقد ِمؤثر، به مصرف ِبی‌امان ِکالاها-نشانه‌های منزلتی و تجملی که عاری از تأثیر ِاجتماعی گشته اند، دست می‌زنند (برای آگاهی ِبیش‌تر در این زمینه می‌توان تحلیل ِدرخشان و کلاسیک ِهابرماس در "دگرگونی ِساختاری ِحوزه‌ی عمومی" را خواند). با اضمحلال و فروکافت ِحوزه‌ی عمومی، که در نتیجه‌ی اسطوره‌سازی از روابط ِاتمیزه‌ی افراد و فرهیخته‌گی-در-خانه، و حذف ِتدریجی ِمناسبات ِجمعی و نمادین و امحای ِپدیده‌هایی مثل ِمحفل ِبحث، سمپوزیوم‌ها، و در یک کلام "اجتماع" در جامعه‌ی مدرن، رقم خورده بود (حوادثی که می‌توان وقوع‌شان را یک‌به‌یک براساس ِتحولات ِسرمایه تببین کرد)، منطق ِگفتار نیز ضرورتاً از مکالمه و گفت‌و‌گو به تک‌گویی تبدیل شد. خب طبیعتاً وقتی مجال ِاجتماعی برای تبادل ِنظر و دادوستد ِفکری و حتا حسی در میان نباشد، فرد در خود فرومی‌رود و با خود حرف می‌زند، و در این میان، درنهایت، آن چه که برای بخش ِغیرشخصی ِزنده‌گی باقی می‌ماند چیزی نیست جز انرژی برای کار برای بقا به منظور ِتولید ِغیرتوضیعی ِتک‌گویی. تک‌گویی بذر ِتک‌آوایی را در خود نهفته دارد. این که سوژه‌ی گوینده، از سر ِناچاری یا خودخواسته، تک‌گویی را به فرم ِغالب ِگفتار ِخویش تبدیل کند، و عادت‌های فکری ِخود را بر اساس ِچنین فضایی شکل دهد، درنهایت – در سطحی ورای تولید ِفکری – مبادلات ِانسانی را از سویه‌های انسانی تهی می‌سازد. یک تک‌گو – و در این جا باید مصدر ِ"گفتن" را در سطحی عمیق‌تر اندیشید: گفتن به مثابه‌ی نمادپردازی، به مثابه‌ی عینیت‌بخشیدن – هیچ‌وقت نمی‌تواند از آزادی، عشق، و عمل (در یک کلام از انسانیت) برای دیگران صحبت کند، چون این‌ها همه‌گی تنها زمانی هستی می‌یابند که در مکالمه وارد شوند. سویه‌های انسانی ِحیات ِما، تنها زمانی به وجود درمی‌آیند و زیسته می‌شوند که به گفتن و شنیدن‌شان بنشینیم. تک‌گویی یعنی گفتن از چیزها در محیط ِجهان ِ"من"، جهانی که هر اندازه بزرگ‌ و رنگارنگ باشد، باز هم از ضرب ِپژواک ِمداوم ِصدای تک در خلأ ِخود می‌فرساید و فرومی‌ریزد.

3.
تک‌گویی فُرم ِگفتاری ِحاکم بر محرومان از حوزه‌ی عمومی است – و در این‌جا، در نگاهی کلی، تا ان‌جا که این محرومیت همه‌ی انسان‌ها را دربرمی‌گیرد، همه مطرود ایم و همه در دام ِتک‌گویی. {بی‌دلیل نیست که اغلب ِنویسنده‌گان خوب ِزن در قلمروی ادبیات ِداستانی تک‌گویانه می‌نویسند؛ حتا مضمون ِاین داستان‌ها هم، که عمدتاً پیرامون ِفهمیده‌ نشدن، بی زبانی و تنهایی ِزن دور می‌زند، به‌روشنی از سرکوفته‌گی ِسوژه در سلطه {ی مردسالاری} حکایت می‌کند. نمونه‌ی به‌تر وبلاگ‌ها هستند؛ کافی است به آن‌ها سری بزنیم تا وزن و وسعت ِتأثیر ِاین محرومیت دست‌مان بیاید؛ کم‌تر وبلاگی را می‌توان پیدا کرد که فرم غالب ِنوشته‌های‌اش تک‌گویی و نامه‌نگاری نباشد و از چیزی جز حدیث ِنفس در آن نوشته شده باشند. حتا حرف‌هایی که باید با دوست، شریک ِعاطفی، ذوقی و حتا جنسی گفته شود، اغلب در قالب ِتک‌گویی و نامه در وبلاگ‌ها به نوشته درمی‌آید و جالب این جاست هر چه‌قدر این تک‌گویی‌ها خصوصی‌تر و درد ِدل‌آمیزتر باشد، مخاطبان ِبیش‌تری هم دارند... این مسأله، بر خلاف ِظاهر، در درجه‌ی اول چندان ربطی به سانسور ِعرفی یا مذهبی ندارد، بل‌که در تحلیل ِنهایی، این فقدان ِفضای ِجمعی، که در پی ِخود به حریم ِصمیمی و خصوصی ِفعال شکل می‌دهد، است که تک‌گویی را به فرم غالب ِگفتار و بیان تبدیل می‌کند – البته در این میان هم‌بسته‌گی ِ"ازخودنوشتن" و بیماری ِاپیدمیک ِ"خودشیفته‌گی" (که باز هم خود از فراورده‌های درخودفرورفته‌گی ِمن ِاتمیزه است) را نادیده گرفت} به هر حال، این فرم باید به دست ِخود ِمطرودان تخریب شود. تک‌گویی، هم‌زمان سمپتوم و علت ِفرسایش ِشخصیت ِانسانی ِسوژه توسط ِبس‌شخصی‌سازی از زنده‌گی است؛ فرسایش ِکلام و رابطه در کلمات ِ"من" و در بس‌گونه‌گی و آسانی ِ(نا)ارتباط‌ در غیاب ِدیگری. این دیگری تنها زمانی می‌تواند "من" باشد، که نویسنده از سر ِفرهیخته‌گی واجد ِ"من"ها باشد، فرهیخته‌گی‌ای که خود ازاساس تنها می‌تواند از دل ِپیوند با یک فضای فعال ِگفت‌و‌گویی هستی پیدا کند. تخریب ِتک‌گویی و تلاش برای اندیشیدن و گفتن در فضای چندآوایی، که عین ِآزادی است، مستلزم ِوجود ِدیگربوده‌گی‌هاست، و هر "چیز" ِدیگر تنها زمانی واجد ِدیگربوده‌گی است که ما مجال ِهم‌دلی و هم‌گویی و انتقاد با آن را داشته باشیم. تخریب ِتک‌گویی به قصد ِویران کردن ِبساط ِمکانیزمی که به بازتولید ِویران‌کننده‌ی آن در مقام ِیک سلطه دامن می‌زند، مستلزم ِتخریب ِآن توهم‌هایی از "من" است که در خدمت ِآن واقعیتی عمل می‌کنند که چنان مجالی را از ما گرفته است. سوژه‌ی خصوصی‌شده‌ی، ازخودراضی و مصرف‌کننده‌ی مدرن در سر ِفهرست ِاین توهم‌ها قرار دارند.