درآمدی بر سرشت ِطردناپذیر ِسرپیچی ِمطرودان
این بدنها نه وصلهی ماشینهای میلگر اند و نه لانهای برای سوداهای آیندهنگرانه، نه اندامگان ِانباشت و مصرف اند و نه جایگاهی برای دیدن و گفتن و خواستن. بدن ِپیرها، عاری از میل و تمنا و سخن و اراده، جلوهگاه ِشکل ِرادیکالی از باشندهگی است که از سر ِآکندهگی از فقدان، بیهودهگی ِگریزناپذیر ِهستی (و البته نظم ِحاکم که همواره و در هر شرایطی "پیراگیرندهترین" و هستیدارترین(!) هستی است) را فاش میسازد. هستی/سیستم البته، از اساس، بر پایهی پاسخگویی و ایجاب ِپدرانه در برابر ِفقدان، و پاسخگویی به مطالبات ِنهداران و محرومان (از آزادی، از سکس، از نان) نیروهای خود را بسیج میکند و بازمیآراید، اما طرفه این جاست که تنها مطالبهای که از این بدن – البته با این فرض که مقیم ِآن آگاه از پدیدهی پیری است و توانسته ترس و دلهرهی گریزناپذیر ِپیری را در دل ِاین آگاهی، گذرپذیر سازد – سر میزند، مطالبهی مرگ است، چیزی که هستی ِسیستم در طرد و تبعید ِآن به ماورای خیالسرای جانداران و به اعماق ِافسانه و عدم، و ترسیم ِبدلیات ِآن بر جانهای دیوارشدهی سوژهها و دیوارهای جاندار سینماها، امکان ِبقا مییابد. بدن ِپیر، از آن جا که ضرورتاً و به حکم ِطبیعت (و نه لزوماً به لطف ِآگاهی)، تجلی ِاصل ِ"نخواستن ِخواستن" گشته، در حکم ِیک جای-گاه ِبراندازنده است، که با یادآوردن ِمرگ، و یادآوردنی که در پس ِاین یادآوری سربرمیکشد (یادآوری ِتنهایی، تناهی، بیمعنایی و در یک کلام، مسکنت ِگریزناپذیری که با هیچ ثروتی نمیتوان علاجاش کرد)، دلالتمندیهای زندهگی ِبستهبندیشده را مسألهدار میکند. بدن ِپیر، بدنیست که با نخواستناش (و حتا با ناتوانی از نخواستن)، از اصل و منطق ِعالَمی که تنها با لاسیدن با خواستگاران و لذت بردن از ناکامی ِمحتوم ِآنها در خواستنهایشان، میتواند فاحشهگیاش را بپاید، سرپیچی کرده است. بدن ِپیر، دقیقاً به همین جرم، پیش از مرگ، در نا-مرگ ِ"آسایشگاه" و هوای تازهی پارک زندهبهگور میشود تا پیامدهای باشندهگیاش هر چه کمتر بازیگران ِاُرجی را آزردهخاطر سازد.
تنها کافی است که کمی به دلیل و نیتی که پروژهی تبعید ِپیری و مرگ از جهان ِزندهگان را کارگزاری میکند بیاندیشیم (الیاس، بنیامین، بودریار) تا دریابیم سرشت ِبدن، چه گونه، و با چه غرابت ِتصورناپذیری، از جوانی به پیری دگرگون میشود و چه گونه سویهی اجتماعی ِسوژهگیمان تماماً همبسته با چنین دگرگشتی، سراپا استحاله مییابد. تبعید ِجلوههای راستین ِپیری و مرگ نه صرفاً از جهان ِمحسوس، که در بُعدی ژرفتر، از عرصهی فرهنگ به وقوع میپیوندد؛ از فانتزماتیک کردن ِپیری و مرگ در نمایش ِمذهب و رسانه گرفته (پیری همچون عزت ِخانوادهگی (بخشیدن ِارزش ِمصرفی به پیر به مثابهی خورشیدی تابناک در فضای گرم ِخانواده)، مرگ همچون سرآغازی نو (بخشیدن ِارزش ِمبادلهای به مرگ در مقام ِهمتایی برای زندهگی ِاین جهانی)) تا تکنولوژیکی کردن ِتمام شئون ِارتباطی و آموزشی و تفریحی، هستی ِپیرانه و مقتضیات ِآن هیچ جایگاهی در هیچ یک از گفتمانها ندارد؛ چرا؟ به این دلیل ِساده که بدن ِپیر، درحقیقت، کارکردناپذیر است، نه ارزش ِمصرفی دارد و نه ارزش ِمبادلهای؛ ارزش ِنشانهای آن هم تماماً در تضاد با دستگاه ِارزشی ِحاکم بر نشانههای رمزگان ِمعاصر، نمایندهی نخواستن، عدم ِتقاضا، بیهودهگی و مرگ است. در یک کلام، این بدن فاقد ِظرفیت ِلازم برای مشارکت در دادوستد ِاقتصادی ِفرهنگ و مصرف است و به همین دلیل هیچ سیاست ِاجتماعی و فرهنگی ِجدی و جانانهای را نباید به آن اختصاص داد – سیاستهای رفاهی در رابطه با شکل ِزندهگی ِکهنسالان و بازنشستهگان صرفاً ترفندهایی هستند که با خمار کردن ِپیرها، با خانهنشین کردنشان و یا با توریسم، حضور ِآنها را از عرصهی زندهی فعالیت ِاجتماعی و عرصهی عمومی، پاک میکنند.
سویهی طاغیانه و سرکشانهی بدن ِپیرها در برابر ِاصول ِارزششناختی ِمسلط بر جامعهگی ِحاضر (کارکرد و بهرهوری)، که بر خلاف ِایدهی رهایی ِانقلابی ِآرمانشهرگرایان فاقد ِغایت و چشمانداز است، نمایندهی همان بُعدی ضمنی از اعتراض است که سیستم هرگز قادر به جذب و انحلال ِآن در ترفندها و شعبدهبازیهای خود نیست (بنگرید به "لذت ازمرگ ِاقتصاد ِلذت"). سیستم/هستی، در برابر ِاین اعتراض ِخاموش، بیکنش، بیخواست، بیچشمداشت، اعتراضی که به چیز ِمشخصی معترض نیست ولی در عوض کل ِهستی را با وجود ِمحتضر ِخویش لکهدار میکند، فلج میشود. پیرها به مبارزی میمانند که برای اسیر کردن یا کشتناش هیچ بهانهی وجود ندارد، و به همین دلیل تنها میتوان او را تبعید کرد و به جای دوری فرستاد، به جایی که حضور ِتباهندهاش دیگر انظار را نیازرد. پیرها، جذامیهای عاطل و باطلی هستند که در چشم ِما عملههای ماهرو و بینقص، وجههی تاریک و کژریختهی حیات را عیان کرده اند، همین "سیاهنمایی" برای تبعید ِآنها از فضای فعال ِتابناک ِزندهگی کافی است. هیچ فرایندی نیست که بتواند این بدن – و البته روحیه و اطوار ِهمراه با آن – را در کلیت ِاجتماعی ادغام کند. بدن ِپیرها، همان امر ِواقعی ِهولانگیزی است که تأثیر و ضرب ِآن بر هارمونی ِیکنواخت ِزندهگی و بر ذهنیت ِخوشحال ِما بهمراتب بیشتر از هر پراکسیس غایتانگارانهای است – پراکسیس که میتوان آن را با وعدههای صنفی، با رفرم، و با امید و عشق خرید، و دوباره آن را در جریان ِ"کار" مسخ کرد. بدن ِپیر، بدون ِشور ِسکسی، بدون ِامید، بدون ِآینده، تمثال ِتمامنمای تخطی از خود ِزندهگی و وابستهگان و آویختهگان بدان است.
حس ِترحمی که از دیدن ِایماهای پیرانه به ناپیران دست میدهد، در حقیقت، فراوردهی روانشناختی ِفرایند ِجبرانی ِجابهجایی و والایش است: شکل ِوارونهی ترحمی که از هستی ِپیرها بر هستی ِما تابیده میشود. بدن ِپیرها، در مقام ِبدن-چونان-بدن، در برابر ِبدن ِماشینیشدهی ما (بدن-کارکرد) به همان اندازه که غریبانه به نظر میرسد، انسانیتر و باشکوهتر نیز هست. از کار افتادهگی ِبدن ِپیرها، چیزی که آنها را به پسماندههای جامعه بدل میسازد، به حدی بازیافتناپذیر است که حتا بزرگترین برنامههای رفاهی و توانبخشی هم قادر به دگرگون کردن ِنگاه ِما به آنها و هستیشان نیست: آنها عاطل، کند و انگل اند (آیا چنین انتسابهایی را نمیتوان/نباید محصول ِحسرتی کینانگیز نسبت به زیبایی و خودآیینی ِچنین هستیهایی تعبیر کرد؟ حسرتی از جنس ِهمان حسرتی که یک متمول ِنافرهیخته را وامیدارد که به سرمایهی فرهنگی ِفرهیختهای فقیر بتازد!). عطالت ِپیرها و حرکتهای تنانیشان، به قدری غریبانه، خودسر، غیرتظاهری و بیتفاوت است که در قیاس با آن، بدن ِناپیران – که عرصهی هیستریای مقید به نشانهبازیهای مُد است – به مضحکهای میماند که حیات ِدرونیاش بسیار مُرداروارهتر از حیات ِبیرونی ِبدن ِپیرهاست. حسرت و وازنش ِهوش ِمصنوعی نسبت به بیهوشی ِطبیعی همیشه آمیخته است با فوبیایی که از بیم ِابتلا به بیهوشی (و جانمندی!)، امر ِطبیعی را با خشونتی هرچه تمامتر از دایرهی بودهگان طرد میکند. طردی، که در واگشت ِخشونتبار ِخود، با بازتاباندن ِقساوت ِزندهگی ِعاری از مرگ بر خود ِزندهگان، زندهگی را از فرط ِزندهگی (... جوانی را از فرط ِجوانی، و پیری را از فرط ِپیری ... )، نابوده میکند.