۱۳۹۵ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

سفر

در بلندی ها بودیم، آنجا که با هم بودگی مان حتی صمیمانه تر بود و گفتگوهامان بی تعصب تر و زلال تر. در سفری بودیم که چند ساعت می پایید و فردایش عازم سفری بودم که ماهها و شاید سالها. سفر بر سفر سایه افکنده بود. پرسشی به میانه جهید که چیست آنچه در پی اش سفر می کنیم؟ ذهنم در بلندی ها چابک بود اما زبانم درمانده از به تصویر کشیدن شگرفی و بکری تجربه های زیسته در سفر. پس کلام را وا نهادم و در وسعتی بی واژه به نقب تصویرها آرام گرفتم. تصویرها آمدند و کلک تصویرگری زبان شکستند. زبان درنگ کرد.

تصویر هیاهوی پوچِ چراغ های تایمز اسکور در نیویورک، تصویر پر از زندگیِ پیرزنی فرتوت و نزدیک به مرگ در آخرین سفرش در الصویرة، تصویر فقر در بهترین شهر دنیا و تصویر غنا در محله ای فقیر در هاوانا، تصویر قرابتِ معماری اسلامی در مراکش و آندلس، تصویر وحشت و سلطه در معماری گوتیک در پراگ و پاریس، تصویر تردید در واتیکان، تصویرِ آرامشِ طنینِ صدای اذان در آبیِِِ شفشاون، تصویر هجوم درد در سپیدیِ ساحلی شنی در سنتا مونیکا، تصویر مستی در هرمِ گرمای ظهر جولای در پارک گاودی در بارسلونا، تصویر اغواگر تانگوی دختری با چتر اش در شبه دیوارهای کلیسای سیراکوزا در شب، تصویر بکارت در کوه های آلپ در سوییس، تصویر سرما در تابستان در گوتنبرگ، و تصویر زندگی در استانبول، در لیسبون، در پالرمو، در ویتنام. تصویر استیصال در خطوط صورت مردی بیابانگرد در مرزوقا، تصویر غربت در چهره زنی آمریکایی در پاناما، تصویر فاصله در برلین، تصویر شهوت در تایلند، تصویر تضاد در توکیو، تصویر غربت در خانه و تصویر خانه در غربت

برای آنکه او را که چشمی است برای دیدن، معده ای است برای گواریدن، و افقی است برای پریدن، سفر بی شک فراتر از تماشای این بنا و آن منظره و چشیدن این غذا و صرف آن نوشیدنی است. سفر تجربه ای است زیسته در مواجهه ای نزدیک تر با ناآشنا، نه فقط فضاهای ناآشنا که خودِ ناآشنا، خودی که فراموش کرده ایم، که نزیسته و نشناخته ایم. سفر مواجه ای است از نزدیک با تصویرهای نو، با نگاهی نو. سفر ترک عادت و راحت و روزمره در جستجوی بینایی است در خیالِ رویایی نامرئی. برای آنان که تنها شهوت مصرف دارند سفر تجربه ای است سپوخته شده در قابی بسته از مواجهه ای توریست وار که کوته-عمر است و سراسیمه در بزنگاهی بی تامل می گذرد. نتیجه چنین مواجهه ای باز تولید خودشیفته وار و تنگ نظرِ خویشتن است در قابِ تنگِ من. منی که سفر می کند که تنها بخرد و بخورد و بنوشد و بپوشد و تماشا کند، و تیک بزند لیست بناهای باید-دید و کارهای باید-کرد، که کرختی روزمره گی اش را در مختصاتی نو تکرار کند. سفر اما نه تماشا که خلق و زیستن تصویرهای نو است درسرزمین بکر و حاصلخیز ِ ناآشناها، فراموش شده ها، و لمس نشده ها، که مگر خودآگاهی چیزی است جز تصویرهایی که در ذهن می پرورانیم، که بر سرانگشتان اش خیال می لغزد و خامه در احساس می زند.


۱۳۹۵ مرداد ۱۶, شنبه

وقتی که سلفی آن قدرها هم آزارنده نیست



در شرایطی که معمولاً داشتنِ ذوق را با هوس‌رانی و ذَواقی جابه‌جا می‌گیریم و فعالیتِ ذوقی‌مان شده کاشتنِ دانه‌های هوس و میلِ بی‌واسطه در صفحه‌های عقیم و بی‌آینده‌ی مجازی {داشت را بخوانیم شمارشِ لایک‌ها و برداشت‌ را بخوانیم توهمِ دوستی در روابطِ مرده‌زاده‌ی پیشاپیش مثله‌شده‌ای که شیئیت‌یافته‌گیِ تامِ میل در کم‌بودهای متکثرِ آینه‌سرای بی‌دیگری اند}، شکل‌های جدیِ ذوق‌ورزی معمولاً در پویایی‌های بخش‌های آینده‌نگرِ عرصه‌ی خیالیِ بُعدِ نمادینِ خیال‌پردازی هست می‌شوند، در آن جاهایی که رمزگانِ مسلط بر نگاه و ابژه به وساطتِ پردازشِ موشکافانه و جدیِ خیره‌گی خیره‌گی به منزله‌ی یکی از معدود شکل‌های باقی‌مانده از حیاتِ نظری از ریخت می‌افتد. این شکل‌های براندازنده، عمدتاً نیازمندِ تزریقِ مقدارِ مشخصی از تکانه اند: باید برانگیزانده و گروتسک باشند، مشخصاً آزار بدهند و سخت‌گوار باشند، جراح باشند، جراحت‌های زنده‌گیِ بی‌هاله را نشان کنند و با بیانِ زخم‌های‌‌اش، امرِ نازیبا را در چیزهایی که مطبوع شده‌اند آشکار و به این ترتیب خودِ طبعِ ما را دگرگون کنند دستورالعملِ هنرِ معاصر، که تا آن‌جا که دستورالعمل است محکوم است به سترون‌سازیِ امکان‌هایی که بدواً در کارِ تغییر بوده‌اند. این همان توانِ آزادی‌بخشی ست که گفته می‌شود استتیکِ آوانگارد را به اراده‌ها و کنش‌های سیاستِ رهایی‌بخش پیوند می‌زند. فارغ از این که از کارامدیِ این نگاهِ انتقادی در دورانِ ما کاسته شده {چه‌جور می‌توان با امید به دیالکتیکِ نهفته در دادوقالِ کشتار و زایشِ امرِ دیداری، به شکل‌گرفتنِ مقاومت در جهانی امید بست که یکپارچه تصویر شده؟ جهانی که هر سنخی از دیالکتیک را در ایدئولوژیِ نیک‌بودِ امرِ نو از هر نوعی از امرِ منفی، رفع و آفرینش تهی می‌کند، چه برسد به امرِ دیداری که سرراست‌ترین عمل‌کردِ رمزگان در آن به تحقق می‌رسد}، و آوانگاردیسم هم به بخشی از صنعت و نمایش تبدیل شده، شکل‌های دیگری از باشیدن هستند که دستِ کم در مقامِ توصیفِ مشارکتِ ما در تثبیتِ وضعیتِ حاکم بر بودن و جهان هنوز می‌توانند گویا و افشاگر باشند و در این بیان‌گری، نه زخم‌ها و کاستی‌ها، که امکاناتِ مدفون در فراموشیده‌گیِ سبک‌های زنده‌گیِ مطرود را هویدا کنند نوعی امکان‌مندیِ محض که در تجربه‌ی نا-کینه‌توز و ناخودنگرانه‌ی هر خاطره و یادی می‌توان از آن سراغ گرفت. طرفه این که، این باشیدن‌ها نه چندان به تمهیداتِ ارادیِ هنرورزانه ربط دارند و نه محصولِ جانبیِ تولیدِ سری‌وارِ کالاهای گرمِ کارخانه‌ی نوستالژی در جامعه‌ی منجمد اند. تألیفِ نیروهای سرزنده در این باشیدن‌ها، ازقضا، نه از سوی سوژه‌های آفریننده، که از سوی نگاهِ خیره‌ی ما صورت می‌گیرد با این پیش‌انگاشتِ بعید که ما در تجربه‌ی این باشیدن‌ها از نگاهِ خوش‌بازِ عزیزم‌گوی توریست، آن نگاهِ مهرورز و فراموشنده، فاصله بگیریم.


حتا نحوه‌ی قرارگرفتنِ دفعیِ این چهره‌ها در ترکیب‌بندی هم به خوبی نشان می‌دهد که قراریابیِ من در این عکس‌ها را باید جای‌گرفتن خواند نه جای‌دادن. من در این سلفی‌ها هیچ مرکزیتِ ادراکی‌ای ندارد، من بخشی ست از بافتی بزرگ‌تر، این من‌ها (و مخصوصاً طرزِ نگاه‌کردن‌شان) بیش از این که به نشان‌دادنِ "ببین، من چه طوری ام" مربوط باشد، به نوعی کنج‌کاویِ سرزنده، به نشان دادنِ قرارگرفتنِ من در زنده‌گی مربوط می‌شوند، زنده‌گی‌ای که بی من هم هست، و من تنها با جای‌گرفتن در آن زنده ام. در این سلفی‌ها، نه اراده-به-نمایشی هست، نه بازنمایی‌ای و نه دروغی، موضوعِ این سلفی‌ها من نیست، و دقیقاً به‌همین خاطر ذاتِ نمایش در آن‌ها عمدتاً تحویل به بیانی شده از نوعی هماهنگی با نا-من (محیط، دیگران، زیست‌بوم، خانه، حیوان، منظره، خانواده، هر چیزی که نشان از وجودِ روح در زنده‌گی می‌دهد، هر چیزی که نشان می‌دهد آن منی که عکس گرفته از آنِ گستره‌ای بزرگ‌تر، دیرپاتر و بامعناتر از فضای شخصیِ خود-اش هست همین که در اشاره به این منِ تماماً اجتماعی می‌گوییم نا-من، ثابت می‌کنیم چه حیاتِ لاغر و نازنده‌ای داریم!). فارغ از این که تا چه اندازه سلفی را، به مثابه‌ی یک فرمِ نمایشی و بیانی سمپتوماتیک زمخت بدانیم نه آن سمپتومی که از آن بشود کیف کرد، سمپتومی متعلق به دورانی بی‌روح و مانده در مرحله‌ی آینه‌ای و دست‌ِ بالا غرقه در میل-به-مادر همین که این چهره‌ها آن فیگورِ ابلهانه، آن ادای همیشه‌آزارنده‌ای که نگاهِ ارادی به لنز و نمایشِ لبخند را به ایدئولوژیِ حضور تبدیل کرده، را ندارند، می‌توان آن‌ها را راست، نابیمار و تماشایی خواند. حتا اگر دوریِ این چشم‌ها چشم‌هایی که ایستایی و پویاییِ نگاه‌کردن‌شان بیگانه‌ترین چیز است به نگاه‌کردن‌های سوژه‌مند، احساساتی و همیشه‌گرسنه‌ی ما بیگانه‌گیِ این نگاه‌های بی‌غر-و-قرِ خاطرگزین، را نشانی ندانیم از احتضارِ سبک‌های زنده‌گی‌ای که عالی‌ترین سبکِ حیاتِ برگزیده‌ی ما در حالِ فروبلعیدنِ آن است، این باشیدن‌ها، در مقامِ شیوه‌ی برخوردی خودانگیخته و صادقانه و ناحریص با معنای پرروح و نا-من‌محورِ روایتِ من از زنده‌گی، برای ما خیره‌گی‌آفرین اند. این عکس‌ها، البته اگر به برآمدنِ لحظه‌ای تأملی در تجربه‌ی تماشای‌شان رخصت دهیم، نشان می‌دهند که این خودِ ما، خودِ فرهنگِ دل‌مرده‌ اما متهاجمِ سلفی‌گرِ ما ست که در تاریخِ آینده‌ی این قاب‌های زنده به فراموشی می‌رسد.