دربارهی معنای جدیدِ تسهیم
ادبیات برای انسان (بله، چرا که نه؟ میتوان گسترهی هستیِ
ادبیات را از منظری کیهانی و ناانسانی هم اندیشید)، ورای این که میانجیگری هماره
نوشونده و ملالزدا در فهمیدن و زیستنِ کیف، فضیلت و سعادت بوده و هست، فضایی ست
که در باشیدن در/با آن میشود، در روزگاری که همهچیز زیرِ ضربِ اصلِ لذت در سرعت و
همارزی از رمق افتاده، دیگربودهگیِ تجربه را تجربه کرد. سویههای مرکزگریزِ کنشِ
ادبی، در معنای گستردهی آن: از تصعیدِ جهانِ من در شعریت گرفته تا مبادلهی
نااقتصادی و روانپالای کلمه در قصهگویی، حاملِ رگههایی از آن چیزهای ازدسترفتهای
ست که در حیاتِ گذشته، در قالبِ آیینِ جشن و هدیه، تنها غایتِ ابراز را غنیسازیِ
تجربهی زندهگی-با-دیگران به میانجیِ رفعِ جهانِ مونادگونهی من در جهانمندیِ قطعیتناپذیرِ
دیگربودهگی تعریف میکردند. مدرنترین شکلِ ادبی (رمان)، به حادترین شکلِ ممکن در
پیِ تحققِ این معنا از فهمیدن و زیستنِ تجربه، تجربهی تجربه با/در/برای دیگران، و
به دنبالِ آن تلاشِ بیوقفه برای واسازیِ یأس و امید در زندهگیِ شخصیشده بوده و
هست. داستان، به منزلهی کانونِ به تجربهدرآوردن، به اشتراک گذاشتن و مبادلهکردنِ
تجربهی مرکززدوده از زندهگی، به خودیِ خود، جهانی ست بیاز من که من با آشنایی
با منطقِ تکوینِ تجربه در آن توانا میشود تا زندهگیاش را "ورای لحظههای من" (لحظه
به مثابهی جوهرِ زمانمندی در تورمِ ایدئولوژیِ زندهگی در برنامههای تحققِ
خودشیفتهگی) در قالبِ روایتهایی "برای زمان-جهان" طرحاندازی کند. از
مهمترین شرایطِ امکانیِ چنین طرحاندازیای، کنارهگرفتن از فوریتِ بیان (اضطراری
رواننژندانه برای تبدیلکردنِ من به "چیزِ" دیگری (هیستری) و تبدیلکردنِ
دیگری به چیزِ من (وسواس)) است و البته شکیبایی (در قالبِ پرهیزِ ایثارگرانه از عرضهی
شکلِ بیواسطهی حوادثی است که من از سر میگذارند و حتا تعویقِ نامیدنِ حادثه در
قالبِ رخداد): هضمِ رخدادها، فاصلهگرفتن
از بیواسطهگیهایی که من را در مقامِ شناسای حادثه (بیواسطهگیهایی که بهخطا
با خودانگیختهگی، با اسرارِ ابژهگیِ ادراک، جابهجا گرفته میشوند) نشان میزنند،
شکیبایی و ایثاری که مصرانه در کارِ امحای بداهت و تازهگی (این دو مرامِ مألوف که
در نقابِ صداقت(!)، حقارتِ همهپسندانه و دلنشینِ زندهگیمان را در قالبِ شکلِ
همجوشیِ مخلصانه با دیگران پنهان میکند) اند تا با به پیش کشیدنِ تمهیداتِ فُرمِ
داستان به تجربهی ماجرایی که زندهگی مینامیم، زمینهی هستی را برای جستوجوی
حقیقت فراهم سازند. مفهومی از تسهیم که به لطفِ برخورداریِ خلق از دادوستدِ بیواسطهی
پیامها و نشانهها در شبکههای اجتماعی جا افتاده، در حکمِ اعدامِ امکانِ شکلگیریِ
این معنا از دیگربودهگیِ تجربه است.
در تسهیمِ مجازی،
که عیار و ارزش در آن بر اساسِ سرعت، نوبودهگی، خصوصیبودن، بامزهگی و دریککلام
تأثیرِ لمسی-هیجانی به تعریف میرسد، حادثه تکهتکه میشود و در کالاییترین شکلِ
ممکن در قالبِ بستههایی از کلماتِ مشتاق و عکسهایی که استودیومشان در کمالِ
سادهگیِ وهنآمیزِ خودنمایی خودِ من است، به دیگران عرضه میشود. در حضورِ تابناکِ
منهای تنها و متورم از خواستِ بیان، رخداد در شیءوارهگیِ لحظههای من در فضای
بیمرگِ چشمچرانی، مُردهزاد میشود و یخ میزند. در اینجا دیگر صحبت از توطئهی
سیستم هیچ معنایی ندارد، این خودِ ما ایم که در صفِ مقدمِ جریانِ والایشزدایی از
حوادث و ماجراها، به سرکوبِ آزادیِ ایجابی در سایهی خوشباشی در وفورِ بیهودهی
آزادیِ منفی دامن میزنیم. این خودِ ما ایم که با فتیشیستی کردنِ آزادیِ بیان و
افسونسازی از خودبیانگری، در تولیدِ امانبریدهی داستانکهای خود و دیگران، با
محرومساختنِ زندهگی از این که داستانی شود برای تسهیم با دیگران، خود را گرمِ
ساختنِ عروسکی از زندهگی ساختهایم که هیچ سکته، روزنه و نگاهی ندارد. تجربهی
تسهیم در شبکههای مجازی، ناتجربهی وررفتن با میراییِ جاودانهگیها است. تجربه
پلاستیکی میشود: شکلپذیر (وفقِ مدهای روز، وفقِ مطالباتی که تقاضای جمعی را در
ویروسِ آبکیِ چالشهای ماهانه تحویل میکنند)، بازیافتناپذیر (محتوای این تسهیمها
همیشه در چرخهی تولیدِ وانموده تولید میشوند، هیچ مرجع و هیچ معنایی که این
محتواها را به زندهگیِ شقهشه متصل کند وجود ندارد)، برگشتناپذیر (تجربهی یک
طرفه، تجربهای که دیگری در آن صرفاً تا آنجایی جا دارد که (نا)حضورِ خود را در
فوجِ دیدنها و پسندیدنها با نشانهها و شکلکها ابراز کند)؛ تجربهی نابازتابی،
تجربهای که قادر به باززیستنِ خود نیست، تجربهی بودهگیِ محضِ من، تجربهای عاری
از هستن. تسهیمِ چنین (نا)تجربهای، تا آنجا که غریبه است با جاودانهگیِ میراییها
(مگر پیشقصدِ اولیهی هر قصهای همین نیست که با غربال کردنِ وضعیتها از
موجودیتِ من، میراییهای ناگزیرِ زندهگی را به وجودی شایسته برای به اشتراک
گذاشتن با دیگران تبدیل کند؛ شاید نه پیشقصد، دستِ کم لطفِ قصهگویی و ضرورتِ
حرمتگذاری به جایگاهِ دیگران در احیای تجربه چنین اقتضا میکند...)، تکثیرِ
انتظارِ بیمارگونهی من در بازیافتِ تصویرِ خود در سطحِ صاف و آینهوارِ روابطِ
متوهم در شبکههای اجتماعی است. تسهیم در شبکههای اجتماعی، یادآورِ واماندهگیِ
سوژه در بیسخنیِ محضِ مرحلهی آینهای است. این تسهیم، هیچ سکوتی نمیشناسد (چون
اصلاً چیزی برای گفتن ندارد که بخواهد ضرورتِ سکوت را بفهمد)، در این جا این خودِ
جوهرِ تهیشدهی اشتراکی جلاخورده از نهبودِ دیگری ست که به اشتراک گذاشته میشود.
گزارشِ دقیقهایِ خوردنِ عصرانه و نوازشِ گربه در توییتر در
اقتصادیترین/رقیقترین شکلِ ممکنِ بیان؛ عرضهی روزانهی تصویرِ ساق و سم و رختخواب
و آبوهوا در اینستاگرام در ولانگارانهترین فرمِ عکاسینه: تسهیمِ تلگرافگونهی
حوادثِ روز با عموم، حوادثی که میتوانند دستمایههایی باشند عزیز برای گفتوگو با
نزدیکان، بهانهای برای پروردنِ صمیمیت با محبوب و شب، مایههایی برای غنا بخشیدن
به داستانِ زندهگی (همان تنها چیزِ ارزشمند در این حیاتِ خاکی) – ما اما همه به ماشینهای
پرسرعت و کارای تکثیرِ خود تبدیل شدهایم. سطحِ خودشیفتهگی به جایی میرسد که تعریفِ
وضعیتهای من (و نه من در وضعیت) به سبکِ غالبِ روایت تبدیل میشود: خودشیفتهگی در
اوجِ خود همیشه به ازخودبیگانهگی پهلو میزند، من میتواند با دیدنِ چهرهی خود در
یک سلفیِ بهاشتراکگذاشته شده، یک دیگری را در این منِ تبعیدشده به گورستانِ
جاودانهگی ببیند. این اوجِ روانپریشی است، جایی که مای بههمجوشخورده در شبکه،
با بهنجارساختنِ عرضهی منِ مسطح به خیلِ مصرفکنندهگانِ نشانه، در از میان
بردنِ امکاناتِ روایی در ساختنِ واقعیت، با امحای امکانِ بازاندیشی به بالقوهگیها
در حذفِ داستان از زندهگی و تبدیلِ زندهگی به کالای بازار، همدستِ سیستم میشویم.
من با دیدنِ سلفیهایی که از خود-اش گرفته و با خواندنِ نظرهای لطف/وهنآمیزِ
دیگران، از کیفِ بازیابیِ تصویر-اش کیف میکند: ژوییسانسِ فالیک:
کیفی که از انتشارِ بیوقفه و بیدرنگِ محتوا در فضای هرکسانه میبریم، به شکلِ مسلطِ
استقرارِ سرکوبگرانهی اصلِ واقعیتِ اصلِ لذت تبدیل میشود؛ من، از خود-اش، با
خود-اش (و بهواقع موضوعیتِ این خیلِ مخاطبانِ ناشناس چه چیزی میتواند باشند جز توهمِ
تحققِ فانتزیهایی که من از بازیابیِ نعوظِ خودشهوتزای خود میبرد)، در فاصلهگرفتنِ
وسواسگونه از فاصله و غیاب، ژوییسانسِ دیگری را میکُشم. من تمناگرِ تسهیم است،
و ابژهی این تمنا نه دیگران، که خودِ من است. در این تسهیم، که باید آن را تسهیمِ
سایههای من به من نامید، کیفِ دیگری، کیف در غیابِ فتیشیسمِ مخاطب و تمنابهدیدهشدن،
کیفی اساساً خودگستر که نابترین (و شاید سادهترین) شکلِ حضورِ آن در تجربهی نوشتار
هست میشود، هیچ جایی ندارد.
شبکههای اجتماعی به خودیِ خود شوم نیستند (شومی و شرارت هم
به خودیِ خود اصلاً چیزِ بدی نیست)؛ دستِ کم در سطحِ تحلیلِ شیوههای مقاومتِ
انضمامی که منطقِ سیستم در سرعتِ تکوین و تأثیرگذاریِ هیجان را به خودِ سیستم برمیگردانند
و این گونه آن را در موقعیتهای پاسخناپذیر گرفتار میکنند، میتوان از تمهیداتی
حرف زد که، مستقیم یا نامستقیم، به واسطهی پدیدآمدنِ شکلهای جدیدِ ارتباطی در
حذفِ تعویق در فشردهگیِ زمان/مکان امکانپذیر شدهاند. با این همه، نباید/نمیتوان
از پیآمدهای تحققِ این دسترسپذیریِ عام – چیزی که در قالبِ حضورِ مجازی معنای جدیدِ بودن
و نبودن را صرف میکند – در سطحِ روابطِ اجتماعی غافل بود. معنای جدیدِ تسهیم، چیزی
که اتفاقاً دستمایهی توجیهِ بسطِ معنایِ تجربهزدوده و هرزهوارِ بسیاری از کنشهای
جمعی (از خصوصیترین فعالیتهای عاطفی گرفته تا جدیترین کردارهای سیاسی) شده،
معنایی ست سرکوبگرِ تجربهورزی، انگارهای بر ضدِ هستارِ داستانیِ زندهگی، این
نوع از تسهیم نمایندهی عمیقترین شکلِ فاحشهوارهگیِ برخوردِ ما با زندهگی ست. زندهگیای
بیاز تجربه، بیاز داستان و پُر از حضورِ نابودهی معتادانی که تحویلِ (نا)تجربه به
اخبارِ خوشگوار و تزریقِ آن در رگهای متورمِ ذهنهای بیکس اما شلوغ را زندهگیِ
اجتماعی مینامند. باید همدلانه و صادقانه از خود بپرسیم که در وفورِ امکاناتِ
ارتباطی، در دلِ جامعهی اطلاعات، انسان چهقدر باید از تنهایی یخ زده باشد که
حاضر باشد تنها رویدادهایی که به زندهگیِ هرروزهاش معنا میدهند را به پیام
تبدیل کند و در قالبی بازاریابانه از تولید-به-مصرف دفعتاً در اختیارِ دیگران قرار
دهد. بله، خودمختاری و تنهایی پا به پای هم میبالند(این تنها یکی از آن آیرونیهای
مدرنیتهی متأخر است که با مثلهکردنِ حیثِ اجتماعیِ فعال در انفعالِ زندهگیِ
مصرفی، تنهایی را همبستهی پیشرفتِ خودمختاری ساخته)، انسانِ ترسزده از تنهاییِ اجتماعاً
ریشهای، ناگزیر به حیوانی پیوندجو تبدیل میشود، به چیزی که بهحق در پیِ دستیابی
به شادی در تسهیم است. راهِ حلِ رفعِ این تنهایی اما زیستن بر اساسِ قواعدِ بازیِ سیستم
نیست (شبکههای اجتماعی تیغِ دولبه اند، و ما باید نسبت به بُرندهگیِ مقاومت و
اعتراض در امکانِ پراکنشِ رخداد به سیستم از یک طرف، و محوِ زیستهگیِ تجربه در
اضطرارِ تسهیمِ بیواسطه و اعدامِ داستان از طرفِ دیگر، حساستر باشیم). سیستم از
آن یأسی خوراک میگیرد که محصولِ نهاییِ ولانگاریِ ما از قصدِ نوشتنِ داستانِ
زندهگی است – سیستم از زندهگیِ هیجانزدهی انسانِ متلاشیشده در تولید
و مصرفِ نشانهها تغذیه میکند، انسانی که در او قصدِ زیستنِ طرحی از حیاتِ سرشار
و تسهیمپذیر به رانهی روانیِ زیستنِ تسهیمِ زندهگیِ بیطرح و حقیر تبدیل شده،
انسانی اتمیزه و عاری از راز و داستان. درنگ، فاصلهگرفتن و صبر، بیرونیساختنِ من
از رویدادِ زندهگی به قصدِ روایتِ فضایی گشوده برای دیگربودهگی، اینها شرطِ
ایثار اند؛ تسهیم یعنی ایثار، از خودگذشتنِ من از بیانِ من؛ تنها با رفعِ تجربهی
درونمانِ من (که کنشی ست اساساً نوشتاری) میتوان به حیوانی حقیقتاً تسهیمگر و
شاد تبدیل شد.