۱۳۹۴ اسفند ۲۱, جمعه

شیئیت‌یافته‌گیِ زبان در هم‌بستریِ گفتار و نوشتار

 یادداشتی بر "دربارهی نادرستی یک ابداع در خط فارسی"



1.
بخشِ حاشیه‌ای و عموماً جوان‌پسندِ جریان‌هایی که به دست‌مایه‌هایی برای عرضِ اندام در فضای اندیشیدن به زبان در ایران تبدیل شدند، عمدتاً پیامدِ چیزی جز بی‌سوادی و ماجراجوییِ متظاهرانه نبوده است؛ جریانی که جلوه‌ی امروزیِ آن منتهی شده به مسخره‌بازی‌هایی مانندِ آن‌چه در رابطه با حذفِ واو از خواستن پیش‌نهاد شده بود (موضعی که تنها به عقیم‌‌شدنِ خواست در خاستِ نعوظِ این بازی‌ها تمام شد)، یا پروژه‌ی مترقیِ(!) تبدیلِ تنوین به اَنی بدونِ الف. فارغ از بلاهت‌های تحلیلی و لجاجت‌های مضحکِ این‌چنینی که به‌نحوی خودویران‌گرانه قصدهای جلوه‌فروشی را به‌اشتباه به عرصه‌ی پیچیده‌ی تحلیلِ زبان کشانده اند، این مواضعِ حدی و افراطی به واژه‌ها، عمدتاً در نابیناییِ محض به سرشتِ نحوی و کاربردیِ واژه و البته نقشِ اگزیستانسیالِ زبان بروز می‌کنند. خوش‌بختانه نقدِ سیاوشی به‌درستی نسبت به این مسأله آگاه است و موضعِ خود را با فاصله‌ای انتقادی از این دست ماجراجویی‌های خام پرداخته. اما ضعفِ این موضع کجا ست؟

2.
همان‌طور که سیاوشی در ابتدا اذعان می‌کند، یکی از مهم‌ترین دلیل‌های طرف‌داری از ایده‌ی جدانویسی و تفکیکِ وندها و بست‌ها، اهمیتِ شفافیت و ترانماییِ کلمه یا عبارت است؛ غایتی که درنهایت در باور به اصالتِ ریشه‌هایی که هسته‌ی معناییِ یک تِرم را شکل می‌دهند موضوعیت پیدا می‌کند. در سنجشِ دلیل‌هایی که پشتیبانِ این باور {که خود پشتیبانِ ایده‌ی جدانویسی است - } اند، به‌طورِ ویژه پس از باب‌شدنِ نگاهِ هایدگری به زبان در مطالعاتِ زبان‌شناختی، مکرر پرداخته شد. در این‌جا می‌کوشم به بیانی ساده  و به‌اجمال صرفاً در رابطه با منطقِ حاکم بر دلیل‌آوری‌های نظریِ این باور کمی بنویسم. کانونِ اصلی و مقوِمِ این نگاه، به گمانِ من، بسته‌گیِ این هسته‌های معنایی با کاربردشناسیِ هرمنوتیکی-اگزیستانسیالِ زبان است. به بیانی ساده این که، ریشه‌ها‌ی واژه‌ها، حاملِ تاریخی هستند که، ورای سوبژکتیوته‌ی فردی، راویِ چه‌گونه‌گیِ مواجهه‌ی کاربرانِ زبان با جهان است. در این‌جا بُعدی از جهان که محیطی پدیداری برای ادراکِ ماست، چیزی نیست مگر گرانی‌گاهِ سیال و بی‌ثباتی که جای-گاهِ تلاقیِ شکل‌های زیستی-وجودیِ سخن‌پردازی (در بوطیقا/ریطوریقای سیاست، علم، هنر و ...) با یکدیگر است؛ جهان، آن بخش از آن که می‌توان نامید و از امکانِ شناختِ آن حرف زد، هستی‌ای تاریخی است که به میانجیِ آگاهیِ تاریخی می‌توان به بخش‌هایی از آن آن‌چنان که روایت می‌کند/می‌شود دست یافت. زبان در این رابطه، سیستمی است باز، پیچیده و بی‌غایت؛ زبان، به بیانی ساده، هستاری نیست که ناوابسته به شکل‌های هستنِ کاربران‌اش باشد اما بی‌اعتناست به نیت‌های آن‌ها، چون این نیت‌ها دقیقه‌هایی از بودن در خودِ زبان به مثابه‌ی محیطی است که اساساً ساختارِ ذهنی و مواضعِ ما را ممکن می‌کند. این نگاه که موضعی خاص به فرهنگ، تاریخ و جهان دارد و اساساً زبان را محیطِ سوژه‌شدن تعریف می‌کند، به دلیلِ درهم‌تنیده‌شدنِ جای-گاهِ هستی‌شناختیِ زبان و جهان، با بدبینیِ دوراندیشانه‌ی ویژه‌ای به عمل‌کردِ ساختارهای موجودِ زبان آمیخته: به این که تمرکز بر این ساختارها که عمدتاً در شبکه‌ی تکاملیِ زبانِ محاوره متجلی می‌شوند، مانعِ امکان‌پذیرشدنِ رویاروییِ تاریخی (و با تعریفِ خاص از تاریخ: رویاروییِ اصیل و سازنده‌ی) ما با معنای جهان است. از این منظر، توجه به وجهِ نوشتاریِ زبان، در تحویلِ نوئتیکی که در آن زبان از کارکردِ محضی که بینِ کاربرِ موجود و جهانِ موجود میانجی‌گری می‌کند رها می‌شود، در کانونِ توجه قرار می‌گیرد. در این نگرش، که به روشن‌ترین شکل در نگاهِ پسااُمانیست‌ها به زبان پرداخت شده، هسته‌های معنایی، مونادواره‌هایی هستی‌شناختی اند که به رغمِ میرنده‌گی و بی‌ثباتی‌شان، حاملِ شکلِ نابی از تاریخِ مواجهه‌ی جانوری به نامِ انسان با هستی اند. از این نظر، جداسازی در مقامِ موضعی که طالبِ ترانماییِ هسته‌های معنایی است، در اجرای این نگرشِ ویژه به کندوکاوِ بعدِ معنایی و جهان‌‌سازِ زبان و شفاف کردنِ تاریخِ پویای زبان، اهمیتی خاص به خود می‌گیرد - چیزی که تاریخِ نگارشِ فلسفی هم آن را تأیید می‌کند.

  3.
 ضعفِ اصلیِ نقدِ سیاوشی به جدانویسی (درکل)، باورمند بودنِ آن به آرمانِ نزدیکیِ نوشتار و گفتار است. در این جا هم ناگزیر باید به ایده‌های فلسفیِ نو در رابطه‌ با نوشتار گریزی زد (اهمیتِ شعریت در زبان (که ازاساس ماهیتی نا-گفتاری، در معنای کاربردشناسانه‌ی گفتار، دارد)، اهمیتِ دال، اهمیتِ نوشتارِ نامحاوره‌ای در تقویمِ تخیل، و غیره پرداخت مسائلی کاملاً مرتبط با مبحثِ جدانویسی که پرداختن به آن‌ها از حوصله‌ی من و این نوشته خارج است)، با این همه باید گفت، در تحلیلی ساده و تحول‌نگرانه، دورشدنِ زبانِ گفتاری از سایرِ گونه‌های نوشتاری (ادبی، علمی و ...) نه تنها بد نیست، بل‌که از مقتضیاتِ طبیعیِ پویاییِ زیستیِ خودِ زبان است، این دورشدن که ذاتاً با نزدیک‌شدن‌ها، آمدورفت‌ها و هم‌جوشی‌های زبانی در تاریخِ تحولیِ آن عجین است، چیزی نیست که به بیگانه‌گیِ زبان، چه در نوشتار و چه در گفتار، منجر شود. زبان، به منزله‌ی جای‌گاهی برای هستیِ انسان، ورای مسائلِ جزئی‌نگرانه‌ای که از عوارضِ خاصِ نگاهِ تک‌ساحتیِ فلسفه‌ی تحلیلی به نحوشناسیِ زبان است، ماهیتی شناور ورای صدق و کذب دارد. اتفاقاً پر کردنِ این شکاف تنها با تبعیت از منطقِ یک‌دست‌سازانه و کلیت‌باورانه‌ای از زبان مطلوب می‌شود که پیامدِ نهاییِ آن حذفِ شکل‌های مختلفِ زنده‌گی در زبان است. این مسأله‌ی مهمی است که اهمیتِ آن در اندیشیدن به نوشتارِ داستان پررنگ می‌شود، جایی که در پردازشِ بسیاری از موقعیت‌ها، به اقتضای فرم یا درون‌مایه، گاهی شکلِ نوشتاریِ گفتارِ شخصیت از شکلِ گفتارِ محاوره‌ای پیروی می‌کند و گاهی نه. این همان‌جایی است که از قضا باید در موردِ نسبتِ آرمانِ ساده‌خوانی (چیزی که سهواً با آرمانِ نزدیکیِ نوشتار با گفتار/محاوره قرابت دارد) با آفرینشِ ادبی جداً اندیشید. شکاف بینِ نوشتار (سکوت، نااطمینانی، وسواس و دیگربوده‌گیِ آن) با محاوره، پیامدِ جانبیِ به کاربردنِ زبان در معنابخشیدن به حوزه‌های متنافر (و گه‌گاه متعارضِ) بودن است. پرکردنِ این شکاف تنها به بهای شیءسازی از نیروهای آفریننده و رهایی‌بخش در زبان تمام می‌شود. 
    فارغ از آن‌چه در اهمیتِ فلسفیِ توجه به هستیِ نوشتاریِ زبان وجود دارد (مسأله‌ی غامضی که در بخشِ 2 به یکی از ساده‌ترین ابعادِ آن اشاره‌ای شد)، و فارغ از ملاحظاتِ استتیک و فرمالیستی‌ای که اشاره به آن‌ها در حوصله‌ی این نوشته نمی‌گنجد، جداسازیِ وندها و بست‌ها، فراهم‌آورنده‌ی زمینه‌ای زایا برای واژه‌پردازی در حوزه‌های گوناگونِ مطالعاتی است؛ مهم‌ترین مزیتِ هر روی‌کردی که به تجزیه‌ی شکلِ دیداریِ ترم‌ها بینجامد، روشن‌شدنِ ریشه‌ی کلمه‌ها و فراهم‌شدنِ زمینه برای ساختنِ آمیزه‌‌های نو از واژه‌ها (و البته بازاندیشی به آمیزه‌های کهن) و غنی‌کردنِ توانِ زایاییِ خانواده‌ی معناییِ یک واژه است. چیزی که من شخصاً موضوعیت‌اش را در مطالعاتِ پدیدارشناختی و برگردانِ ترم‌های تخصصیِ آن یافتم {برای مثال، ترم‌هایی مانندِ givenness، یا aboutness. که در موردشان آوردنِ جداسازانه‌ی "گی" بعد از یک ترم در برگرداندنِ معنوی-فنی کمک می‌کنند:  داده‌گی، درباره‌گی. جداسازی‌ای که ثمربخش بودنِ آن در سطحِ تولیدِ معانیِ نیندیشیده در کلماتِ عادی را می‌توان در بازنویسیِ واژه‌ای مثلِ "زنده‌گی" دریافت این نوع از جداسازی البته مقصودِ اصلیِ نقدِ سیاوشی نیست، اما از آن‌جا که نوشته‌ی او مشخصاً در برابرِ جداسازی موضع می‌گیرد، بد نیست به فایده‌های این‌چنینیِ جداسازی هم بیندیشیم}. به جای استدلال‌های نادقیقی از این دست که مثلاً در جداسازی (در کل) از سرعت(؟) و روانیِ طبیعیِ(؟) پردازشِ دال در ذهن کاسته می‌شود {با چه مرجعی می‌توان از سرعتِ طبیعیِ سرریزِ دال در مدلول سخن گفت؟! معیارِ آماری-کاربردشناسانه‌ی استفاده‌ی کاربرانِ زبانِ محاوره را تا کجا می‌توان در سامان‌دادن به آفرینشِ زبانی به کار بست؟!، یا به تصویر کشیدنِ "وضعیتِ بدتر"ی که مدت‌هاست با آوردنِ خطِ تیره نا-بد شده (روز-ات؛ کار-اش و ...)، یا به کاربستنِ سهل‌انگارانه‌ی مفاهیمی مثلِ گفتار و نوشتار (کسی که در قرنِ بیست‌و‌یک‌ می‌زید و می‌اندیشید چه‌گونه می‌تواند نابازنمودگریِ نوشتار از گفتار را ناکارآمدیِ آن بداند؟ چه‌طور می‌توان شیئیت‌یافته‌گیِ زبان را در حصرِ آن در چارچوبِ شکننده و همیشه‌نابسنده‌ی محاوره نادیده گرفت؟ تکلیفِ زبانِ شاعرانه چه؟) و ...}  معقول‌تر، دقیق‌تر و سازنده‌تر این است که به نقدِ تحریف‌هایی بپردازیم که از سرِ هیجان یا تکبر از بعضی از شیفته‌گانِ کور به جدانویسی سر می‌زند و حقیقتاً نمی‌توان انگیزه‌ای جز بازیافتِ تصویرِ آینه‌ای‌شان در وررفتن با زبان را به آن‌ها نسبت داد.

4.
جدانویسی، مثلِ هر موضعِ دیگری در اصلاحِ نگارشِ یک زبان، آسیب‌ها و فایده‌های خود را دارد. مهم، تلاش برای دست‌یابی به میثاق‌هایی ست که از آسیب‌ها کم کنند و در تثبیتِ فرایند‌هایی که به روشن‌شدنِ این فایده‌ها در ساختارِ دائماً دگرگون‌شونده‌ی زبان می‌انجامند مؤثر باشند. با این همه همیشه باید به یاد داشته باشیم که این‌ها همه حاشیه‌پردازی پیرامونِ تطورِ گونه‌ای از هستی اند که درنهایت، در تحلیلِ نهایی، خوش‌بختانه یا بدبختانه هیچ اعتنایی به تجویزها و بایاشناسی‌های "متخصصان" ندارد. کارِ جدی در موردِ بازآراییِ زبان، در هر شکلی که به جریان می‌افتد، باید با آگاهی از این مسأله، راه‌کارها و نقدها را در فضایی میان‌ذهنی و به‌نحوی تمامیت‌نیافته، ناگفتاری، و مرکزگریز به پیش ببرد. 


۱۳۹۴ اسفند ۱۴, جمعه

معرفیِ مجموعه ‌کتاب

علمِ اقتصاد در مقامِ نظریه‌ی اجتماعی ( برخی ازکتاب‌ها / سایتِ مجموعه)



اندیشیدن به نسبتی که اپیستمه در هر دوره‌ی تاریخی با جهان دارد، از مهم‌ترین شرط‌های امکانیِ تعهدِ نظریِ برای هر ذهنی ست که دغدغه‌ی پرورشِ وجهِ انضمامیِ کارِ فکری را دارد. وظیفه‌ای که به طورِ خاص در موردِ فعالان در حوزه‌‌ی علومِ انسانی، در حکمِ آن میثاقِ نانوشته‌ای است که با اتصالِ سویه‌ی قصدیِ نظریه‌پردازی به شناختنِ سویه‌های پیشانمادینِ ابژکتیویته‌ای که در هر صورت فرای دست و چشمِ اراده‌ی منفرد قرار دارد و تنها به میانجیِ اطوارِ ایدئولوژی در دست‌رسِ کاربرانِ بازی‌های زبانی قرار می‌گیرد، زیست‌جهانِ اندیشه را به عرصه‌ای برای پرورشِ وجدان تبدیل می‌کند. شدتِ خودآگاهیِ یک دانش، توانایی‌ِ آن برای آن که به چیزی زیستنی و مؤثر در نگاشتِ زنده‌گی تبدیل شود، و، از همه مهم‌تر، اراده‌ی آن برای تأمینِ نقش‌مایه‌هایی که بتوانند به جامعه در طرح‌اندازیِ آینده‌ای شایسته‌تر از آن چه اصلِ واقعیتِ سیستمِ حاکم مقدر کرده کمک کنند، همه بازبسته اند به تأملِ جدی و توقف‌ناپذیرِ اندیشنده به جای‌گاهِ تاریخیِ اپیستمه. تألیفِ گفتارهای جدید، به منزله‌ی راهی به رستن از بستارِ گفتارهای موجودی که به شکل‌های مشخصی از ذهنیت، هویت و کنش مشروعیت می‌بخشند، تنها با غنی ساختنِ آگاهیِ تاریخی از نظریه‌ها و تحولِ محصولاتِ آن‌ها (مواضعِ عملی) امکان‌پذیر است؛ مهمی که ره‌یافت‌های انتقادیِ بابِ روز، به‌ویژه در عرصه‌‌ای که به کنش‌گریِ فعال مربوط می‌شود، عمدتاً در غفلتی ناموجه از آن شکل می‌بندند.

   در این رابطه، علمِ اقتصاد، دستِ کم از زمانِ انجمادِ فکر و عملِ اقتصادی در بستارِ غایت‌نگری‌های تاریخ‌مندِ جامعه‌ی بازار و حصرِ اندیشه-به-حیاتِ اقتصادی در چارچوبِ این تاریخِ خاص، در دادوستدِ کوریِ محضِ ابلهانه‌ای بینِ سیستم و ذهن {نابینایی‌ای که از شرایطِ امکانیِ شکلِ خاصِ پیش‌رفتِ تکنولوژیِ امروزِ ماست}، صرفاً در خدمتِ آپاراتوسِ پس‌رونده‌ی بازنماییِ (نا)دانش بوده است. علمِ اقتصاد، فارغ از این که بنا به معیارهای امروزین در فلسفه‌ی علم می‌توان آن را یک برنامه‌‌ی پژوهشیِ فروبسته، تک‌گفتار، و خودمحدودکننده نامید، به عنوانِ یک زیرسیستمِ خودآیین، به دست‌مایه‌‌ای برای تداومِ شکلِ مشخصی از کلیت، تبدیل شده است، به ابزارواره‌ای که به هر چه بیش‌تر یک‌پارچه‌شدنِ واقعیت و طردِ هر نوع و گونه‌ای از هستی که تن به آن نمی‌دهد، دامن می‌زند. از این نظر، علمِ اقتصاد به‌واقع نماینده‌ی تمام‌نمایی است برای درکِ وضعِ کنونیِ علم‌ورزیِ کور و فهمِ تأثیرِ تباهنده‌‌ای که ایدئولوژیک‌شدنِ شکلِ خاصی از اندیشیدن بر فضای اندیشه و دورنمای کارِ فکری در چارچوبِ تفکرِ علمی به همراه می‌آورد درباره‌ی این که خودِ تفکرِ علمی، خودِ علم به منزله‌ی  شکل یا نوعِ مشخصی از دانستن و دانش، از ابتدا تا چه اندازه بذرِ چنین نکبتی را در خود داشته و در چه حوزه‌هایی از مطالعات این مسأله پررنگ‌تر از سایرِ حوزه‌هاست، می‌توان به نحوی‌جدی‌تر، ورای تبارشناسی و مطالعاتِ درزمانی، به نقدِ درونیِ ساختارهای خودارجاعیِ اندیشیدن در تفکر علمی نیز اندیشید. {به هر روی، غفلت از نقدِ تفکرِ علمی و وضعیتِ علم در هر دوران، چیزی که خودِ علم بنا به ماهیتِ خود قادر به بازشناسیِ ضرورتِ آن نیست، پیامدهایی دور و نزدیک دارد که مسلماً نگاهِ سخره‌آمیزِ آینده‌گان (و یا گونه‌های دیگرِ شعور) را به خسران‌های خودساخته‌ی انسانِ کنونی، غلیظ‌تر از آن چه هست خواهد کرد.} 

در حالی که "فعالیتِ" چپ هم‌چنان در پی‌گیریِ اخبارِ زندان و اعتصاب، تظاهرات و اتحادیه خلاصه می‌شود و هنوز غایت را در تحققِ یوتوپیا در انقلاب معنا می‌کند، و "فعالیتِ" راست‌‌گرا هم‌چنان متمرکزِ پروژه‌ی شکست‌خورده‌ی تحققِ خوش‌بختی در بازار است و با جهیدن‌های شعبده‌بازانه از آسیب‌های کهکشانیِ سرمایه‌داری، توهمِ آزادی را هم‌هنگام عزیمت‌گاه و سکونت‌گاهِ فکر و عمل می‌داند، فاصله‌ی وجودیِ اندیشه با جهانِ واقع، به‌ دلیلِ قلتِ نیروهایی که امکانِ اندیشیدن به چنین فاصله‌ای را داشته باشند، به‌نحوی فزاینده بیش‌تر و بیش‌تر می‌شود. برای هر دوی این‌ها، اقتصاد، در تحلیلِ نهایی، هسته‌ی سختِ تعیین‌کننده‌ی حیاتِ انسانی است، و از این منظر، زیست‌جهانِ هر دو در قیدِ عاملیتِ فراگیری ورای هستی‌های خلاق فردی و شکل‌های بی‌غایت، ننامیده، نیندیشیده اما زنده‌ی جمعی؛ هر دو غایاتی پیشینی دارند: هر دو به‌روشنی خواهانِ شکل‌یابیِ الگوهای ذهنی و کنشی در خدمتِ یک ایدئولوژیِ پیشاپیش تعین‌یافته، همان‌گو، و تمامیت‌‌نگر اند: یکی انقلاب برای انقلاب؛ دیگری بازار برای بازار. هر دو غرقِ ناشکیبایی و بی‌اخلاقیِ ایدئولوژیک اند و قادر نیستند ورای مرزهای گفتمانی، که بسته به ضرورت‌های انضمامی شکننده، بی‌ثبات و اقتضایی اند، به بازمعنابخشی به خود، دیگران و جهان دست زنند... جالب این جاست که نوشتارِ فکری و گفتارهای علمی‌ای که به این دو هستی داده‌اند، دستِ کم در سطوحِ تحلیلی‌ای که روحِ اندیشه در طیِ زمان از آن‌ها می‌گذرد تا به فرم‌های جدیدی از اندیشیدن مجالِ بروز دهد (به‌خصوص در سطحِ معرفت‌شناختی) وجودی زاینده داشته اند و به هیچ ترتیب محصور در دایره‌ی نوعِ مشخصی از غایت‌اندیشیِ تعین‌یافته نبوده‌اند {اما چند فعالِ چپ‌گرا را می‌شناسیم که سرمایه‌ی مارکس را خوانده باشد؟ چند فعالِ لیبرالیست را می‌شناسیم که اصولِ علمِ اقتصادِ مارشال را خوانده باشد؟ - البته بی‌شک منطقِ مألوفِ اکتیویسمِ امروز به فعالیت در شبکه‌های مجازی رأی می‌دهد تا مطالعه‌ی احیاگرانه و نقادانه‌ی نظریه‌ها}.


  مجموعه‌ی علمِ اقتصاد به منزله‌ی نظریه‌ی اجتماعی، ضمنِ نشاندنِ حیاتِ فکری و عملیِ اقتصاد ذیلِ حیاتِ اجتماعی، به هدفِ بازتعریفِ نقادانه‌ی مطالعاتِ علمی در حوزه‌ی اقتصاد، دربرگیرنده‌ی طیفِ گسترده‌ای از روی‌کردهای بدیل در سطوحِ مختلف (خرد/کلان، درزمانی/هم‌زمانی، ) است. فارغ از این که چنین مطالعاتی تا چه اندازه می‌توانند به احیای اندیشه‌ی فعال و مرکزگریز (از هسته‌های گفتمانی) کمک کنند، روحِ حاکم بر این کتاب‌ها متوجهِ ترغیب به دگراندیشی در رابطه با نسبتِ اقتصاد (به عنوانِ ساختی انسانی) و حیاتِ فکری و عملی است. با توجه به شرایطِ حاکم بر شکل‌یابیِ گفتمان‌های علمی، که عمدتاً گردِ شیءواره‌گیِ فزاینده‌ی روش‌ها، مفاهیم و نظریه‌ها به قصدِ حاد"تولیدِ" کالاها و منزلت‌های فکری شکل می‌گیرند، وجودِ مجموعه‌های این‌چنینی که به فرارَویِ اندیشه ورای مرزهای مشروعیت‌یافته‌‌ی نظامِ اپیستمه انگیزه می‌بخشند، غنیمتی ست که به‌ساده‌گی نباید از آن گذشت.