به بهانهی «بازگشت به اصالت»
- رابطههای اگو-محور رابطههایی هستند که در حوزهی امرِ خیالی شکل میگیرند. اگو – حتا به خوانشِ کلاسیکِ فرویدی از
آن – شکلدهنده/شکلگرفته از اصلِ واقعیت است، و هستهی سرکوبگرِ واقعیت، ریشه در تصویروارهگیِ نظمِ خیالی دارد؛ چیزها و معنیها باید در یک قاب که برآیندِ آمدورفتِ زنجیرهای از رنگها و طرحهاست، جایگیر شوند و از شکلِ وحدتیافتهای از آنها در زمان، سیمایی ساخته شود که چهره-به-چهرهگیِ آن با اگو، رابطه را امکانمند سازد. روابطِ آینهای، روابطی که در آن اگو با اگو در غیابِ جیوه
(حدی از یک چیز/نا-نگاه که بتوان آن را در قالبِ یک دیگربودهگیِ ریشهای، شرطِ امکانیِ بازگشتِ نگاه، و خود-آگاهی
دانست) روبهرو میشوند، روابطی هستند محاط در نظمِ خیالی، فرورفته در متنِ بیشکافِ تصاویر و به دور از گفتار – روابطی که
ازقضا زیباییشان را مدیونِ همین مانیا به چهره، و بیزبانشدنِ بدنِ چهرهشدهی خود و دیگری هستند؛ روابطی بر پایهی بهت، روابطی روانپریش
و البته گهگاه بسیار زیبا و خاطرنشین.
- ایدئولوژی ساختاری فانتزماتیک دارد. نگاه، بیان و در یک کلام زبانِ
ایدئولوژی ساختی خیالی دارند و امرِ آرمانی در آن، بیش از آن که سازهای از لوگوس باشد، در هیئتِ یک بارقه، یک نا-چیز است، در حکمِ اشارهای که در تصویرسرای سوژه رنگبهرنگ عوض میکند تا نیروهای خیال را مجموع کند
و به حرکت درآورَد. رویاروییِ ساختارهای گوناگونِ آگاهی با چنین سنخی از آرمان،
مواجههایست ویرانکننده: آگاهی، که در حیاتِ ذهن اسیرِ پیشینی و پسینیِ اراده
است، ناگزیر از سرشتِ خود، استقرارِ آرمان در رمزگانِ فهم را طلب میکند؛ آگاهی با
نشانهسازی و رمزگذاری، با نشاندنِ دالها در فضایی دور از استعاره، در طلبِ تجسم
بخشیدن به بنمایههای آرمان در زمینهای از نیتها و کنشهاست؛ و در این مواجهه،
آگاهیِ موافق و آگاهیِ مخالف، هر دو، اگر نه به یک اندازه و با یک کیفیت، در
تقریرِ بسندهی سخنِ مرجعی که ذاتش تن به بستارهای نمادین نمیدهد کژخوان اند. در
گفتارِ آگاهی، برداشتها از حقیقت، برای خودِ حقیقت ناخوان اند – به همین دلیل میتوان
گفت حقیقت ریطوریقاست.
- اراده
به بازگشت به اصالت، ازاساس ارادهای ست برآمده از ناخرسندیِ برخوردِ آگاهیها با
آرمانها (به موضعِ روسو بیاندیشیم؛ جایی که ناخرسندی از چنین برخوردهایی منجر به زایشِ ساختارهایی میشود که درنهایت اصالتِ اصالت را در مقامِ یک دگم تثبیت میکنند). آرمان، ذاتی بیزمان دارد و تنها در قالبِ تعبیرهای موضعی و جای-گاهی میتوان
آن را ورای سخنِ استعلاییِ فلسفه، در چارچوبِ گفتمانها درآورد و از آن برنامه و
طرح ساخت/خواست. آرمانها حتا در حیطهی امرِ اجتماعی، استعاره اند: تعبیرهایی که
میتوان از آنها برکشید (عدالت، آزادی، حق) همهگی استعاره اند؛ به (نا)چیزهایی
اشاره دارند که در گریز از امرِ وساطتیافته، تنها در بزنگاههای نادرِ اندیشهی
شهودیِ محض آشکار میشوند. تنها به آن دسته از آرمانکهای سیاسی که در مرزهای
وراجیهای احساساتیِ روزمره شکل میگیرند و گرانیگاهِ تفکرِ روزنامهای اند
(آرمانهایی که در گسلِ امرِ اجتماعی و امرِ سیاسی واقع اند) میتوان سرشتِ کنایه
را نسبت داد، و به آنها ذیلِ یک کل اندیشید. در اراده به بازگشت، جهانبینی رو به
سوی این کل دارد. در اراده به بازگشت به اصالت، اصالت معنای این کل است: در این
تعبیر، اصالت امریست افسرده.
- در وسواس،
در حکمِ یکی از منشنماترین مواضعِ سوژهی رواننژند، رابطهی سوژه با دیگری،
رابطهایست دیگری-کاه. در وسواس (موضعِ نرینه)، در تقابل با هیستری (موضعِ
مادینه)، برای سوژه تعیُنِ دیگری تنها در امتدادِ افقهای میل/خاطرهی سوژه ممکن
میشود؛ بازیهای دیگری هماره پیشاپیش در ادامهی بیانِ قاعدههایی به اجرا درمیآیند
که از فانتزمهای سوژه صورت میبندند؛ دیگری دستاویزیست برای تداومِ جریانِ میل
در سوژه. در این جا البته دیگری برگردانِ تخطئهی قواعدِ سوژه و شکستِ اوست:
دیگری مظلوم است، و در ظلم (یا همان تجلیِ نیتها در اسارتِ حقیقت در گفتار)،
آگاهی از قربت به غایتِ خویش (خودآگاهی) وامیماند (به دیالکتیکِ ارباب-بنده
بیاندیشیم). در این معنا، آگاهی، یا همان قصدمندی، واجدِ ساختاری وسواسی است؛ رواننژندِ
وسواسی، در پیِ اصالت است، جستوجویی از میانِ چهرههای دیگری، اما معطوف به بازیافتِ
انعکاسِ نفس در آینهی بازیهایی که قواعدش را من در جهلِ مضاعف از دیگری نوشته
است.
گفتمانِ حاکم، گفتمانِ ارباب است. گفتمانی پر از
آینهها و گفتارهایی متمرکز با ترجیعبندیهای اولشخص، و اولشخصها در گفتمانِ
ارباب اولشخصهای وسواسی اند: معطوف به ورای خود (آرمانهای یک انقلاب، ایدههایی
از عشق) اما متمرکز بر تفسیرهای کنایی که به کلِ یک من برمیگردند. درکِ مفهومِ
"نمایشِ" دیگری را میتوان در چنین تفسیری پروراند: سوژهی وسواس به
بازنماییِ دیگری (که همانا نابودیِ دیگربودهگی در دیگری ست) نیاز دارد تا
استقرارِ خود در حوزهی نمادین را تثبیت کند، چرا که حضور (بودنِ پیشانمایشیِ)
دیگری درنهایت صرفاً به پیرفتِ بازیهای آرمانِ آگاهی، بازیِ رنگهای برهنه از
طرح، میساید. مراد این که، تبیینِ کوریِ حاکم، پیش از تحلیلِ فسادآمیز بودنِ
تمهیداتِ او در فضای تعفنانگیزِ عملیاتِ سرکوبِ سیاسی (سلطه) به ساختارِ میلِ
سوژهی وسواسی در بسترِ روابطِ آینهای برمیگردد. حاکم، پیش از این که دلایلِ حامیپرورش
را در ضرورتِ استقرارِ زمانمندیِ خود از متنِ قانون برای به بند کشیدنِ صدای
تغییر (سوژهی دیگری) عرضه کند، پیشاپیش محکومِ دربندبودنِ خود در مقامِ
ارباب است. در این جا صحبت از اخلاقیات چندان ساده نیست؛ هر نیتی برای
تغییرِ جایگاهِ مظلوم ناگزیر باید متوجهِ برهمریختنِ آن نوعِ خاصی از زیباییشناسی
باشد که در تفکرِ سیاسیِ اعتراضآمیز از آن بهخطا به عنوانِ موضعِ اخلاقی یاد میشود:
هستهی سلطهآمیزِ گفتمانِ ارباب را تنها با لغوِ اصالتِ تصویرِ معترض (به/برای
او) میتوان درهم شکست، با کشاندنِ ذاتِ اعتراض به عرصهی روابطِ نمادینی که شکلبخشیدن
به گفتارهای بدیل و نامده را به نشئهگی در خاطرهبازی با حجمِ تصاویر ترجیح میدهند.
بنبستِ نظری در اندیشیدن به وضعیتِ بهظاهر روشنِ حاکم و دیگری (بداهتی که از سرِ سطحیت، درنهایت، کلِ سیاست را به بروزِ میل در خیابان و اشغالِ مکانها و
انتخابِ اطوارِ خاص در بیان، و دریک کلام به هیستری تقلیل میدهد)، بنبستی که یکطرفهبودنش را توقفِ
زمان در انحلالِ حقانیتِ یکی از این دو طرف تعریف میکند، بنبستیست که تنها راهِ
رهایی از آن، شکستنِ آینه است و رفعِ باز-گشت.