پستمارکسیسم: یک تاریخِ فکری
کم پیش نمیآیند وقتهایی که در صحبتهای تحلیلی از یک موضعِ
مشخص که گمان میکنیم چه بسا طرفِ گفتوگو، از سرِ دوری یا نزدیکیِ گزافِ موضوع به
ذهناش، از نگاهی ناجور(؟) مقصودِ ما را فهم کند، با ارجاع به سرچشمههای آن موضع
یا ریشههای نگاهِ تحلیلیمان، میکوشیم تا از غلظت و درشتیِ این ناجوری بکاهیم {هر
نگاهی کژ و ناجور است، اما در این جا منظورِ مشخص همان نا-جوری با فضای همدلی در
مکالمهی جدی و فعال است: نگاهی که جورِ جریانِ کلمهها و ایدهها را پریشان میکند}.
در این وقتها، عمدتاً به "روحِ" موضوعِ مورد بحث ارجاع میکنیم؛ به این
معنا که با بازگشت به سرچشمههای هستیشناختیِ موضوع، میکوشیم تا زمینهی همفهمی
و راهِ گفتوگو را، با "یادآوریِ" بنیانهایی که به درکِ عقلِ سلیم میرسند، تا حدِ ممکن روشن و گشوده
نگه داریم. شمار و عمقِ این بازگشتها البته وابسته است به ظرفیتِ فکری، صبر و البته
غنای دانشِ تاریخیِ دو طرف؛ با این همه، عمدتاً، این حاشیهرَویها {که سروکلهی لذت و حقیقتِ گفتوگوی جدی، از فضای
گشودهی میانِ آنها پیدا میشود}، گریزهایی فلسفی اند که کلیتِ اجتماعیِ
گفتوگو، دستِ کم از نظرِ تحققِ کلمه ذیلِ معنا، مرهونِ وجودِ آنهاست. نقدِ
رهیافتهای پستمارکسیستی از "سنتِ" مارکسیسم، از جنسِ چنین بازگشتهایی
به "روحِ" مارکس است، در دورانی که زمینهی همدلی، دقیقاً به همان
دلیلِ دوری و نزدیکیِ مفرطِ زمان و ذهن به "اصلِ" کلام، بیش از پیش مات شده و زنگار گرفته..
مدتها از زمانی که مارکسیستهای سرخورده از مارکسیسمِ تعینیافته
در انترناسیونالِ دوم، گسستِ خود را از ایدههای ذاتباورانه و تعینانگارانهی
مارکسیسم اعلام کرده اند، میگذرد؛ و همچنان، نوشتارِ تولیدشده از سوی این تخطیکنندهها،
که به فاصلهگرفتن از بتِ مارکس و نقدِ موشکاف، تند و البته همدلانهی آثارِ او متعهد
اند، سرچشمهی اثربخشی برای بازیافتنِ روحِ اندیشهی انتقادیِ مارکسیستی اند. در نظریهی
اجتماعی-فرهنگیِ معاصر، کلیتِ چندپارهی چنین نوشتاری را عموماً زیرِ عنوانِ پستمارکسیسم
میشناسند. پستمارکسیسم، مکتب نیست؛ به این معنا که نه کاتبِ واحدی دارد و نه،
مهمتر از آن، نیروی خود را معطوف به کسبِ مقصدِ عملیِ از پیش تعینیافتهای میکند.
اصلاً همین بیسالاری در سطحِ ارجاعِ اندیشه را میتوان مهمترین خصلتِ این رهیافت
دانست، چیزی که مستقیماً بر شکلگیریِ طرحهای عملی و آرمانهای اجتماعیِ آن اثر
میگذارد. عبارتِ "پست یا پسا" در پستمارکسیسم، شاید به گویاترین شکلِ
ممکن، در خودِ همین "گذشتنِ" نظریههای پستمارکسیستی از سالاریِ ذاتها
و تعینهایی که محدودیتها و تناقضهای وحشتناکِ مارکسیسمِ ارتدوکس ریشه در آنها
دارد، تعبیر شود؛ گذشتنی که با بازگشتنِ مداوم و گفتوگو با "روحِ"
مارکس، "حقیقت" را از شرِ اشباحِ او خلاص میکند و همزمان "واقعیت"
را زیرِ ضربِ کلامِ بیکلمهی او میگیرد. در این رابطه، نقدِ تولیدگرایی،
ماتریالیسمِ (غیرهگلیِ) تاریخی، نظریهی انقلابِ پرولتری، تحلیلِ تعینگرایانهی
طبقات و ... که با تعیُندادن به نظریه، با پرچ کردنِ دالها در آینهی کورِ
نظریه، پیوندِ زندهی نظریه با واقعیت را بریده اند، و درنهایت از آن
"سنت" ساخته اند، در سرلوحهی نقدِ درونیِ پستمارکسیستی قرار دارد. "مارکسیسمِ"
پست-مارکسیسم، مجموعهایست از فرضیههای تعیننیافته، باز و تماماً رئالیستی که
نقدِ نظمِ اجتماعیِ حاکم را در پرتوی چنین خودنقدگریِ واسازانهای به پیش میبرَد.
مارکس در پستمارکسیسم، مشاهدهگرِ منتقدِ زمانهی ماست، کسی که پیشِ ما مینشیند،
واقعیت را میبیند، و نظریه و یوتوپیا را در عمقِ این دیدن، ورای توپولوژیِ ایده، (وا)میسازد.
حرفِ مکرر و کسالتباری است، اما باید گفت که برای مارکسیستهای
ایرانی، که اغلب بهواقع نمونههایی تمامعیار اند از
"انسانِ تکساحتی"، و
در لجاجت و مُرادبازی و عصبیت و ناآگاهی همپایِ لیبرالیستهای هممهینی اند، آشناییِ
فعالانه با این نوشتارگان، از اهمِ واجباتِ غیرکفاییِ فکری و بهویژه تنانی است. کتابِ
معرفیشده، شرحیست نسبتاً ساده (دستِ کم برای آشنایان به اندیشههای مارکس و
نظریهی انتقادیِ پساساختارگرایانه)، که با تمرکز بر ایدههای رادیکالِ لاکلائو و موفه، و تأکید بر
پروژهی پلورالیستی، آنارشیستی و عمیقاً انتقادیشان (سیاستِ دموکراسیِ رادیکال)، به
تحلیلِ مقدماتیِ مضمونهای مهمِ پستمارکسیسم میپردازد. کتاب را میتوانید به این لینک در-یابید.