به بهانهی سلفیهای فراموششدهگان
در شرایطی که معمولاً داشتنِ ذوق را با هوسرانی و ذَواقی جابهجا
میگیریم و فعالیتِ ذوقیمان شده کاشتنِ دانههای هوس و میلِ بیواسطه در صفحههای
عقیم و بیآیندهی مجازی {داشت را بخوانیم شمارشِ لایکها و برداشت را بخوانیم توهمِ
دوستی در روابطِ مردهزادهی پیشاپیش مثلهشدهای که شیئیتیافتهگیِ تامِ میل در
کمبودهای متکثرِ آینهسرای بیدیگری اند}، شکلهای جدیِ ذوقورزی معمولاً در پویاییهای
بخشهای آیندهنگرِ عرصهی خیالیِ بُعدِ نمادینِ خیالپردازی هست میشوند، در آن
جاهایی که رمزگانِ مسلط بر نگاه و ابژه به وساطتِ پردازشِ موشکافانه و جدیِ خیرهگی
– خیرهگی به منزلهی یکی
از معدود شکلهای باقیمانده از حیاتِ نظری – از ریخت میافتد. این شکلهای
براندازنده، عمدتاً نیازمندِ تزریقِ مقدارِ مشخصی از تکانه اند: باید برانگیزانده
و گروتسک باشند، مشخصاً آزار بدهند و سختگوار باشند، جراح باشند، جراحتهای زندهگیِ
بیهاله را نشان کنند و با بیانِ زخمهایاش، امرِ نازیبا را در چیزهایی که مطبوع
شدهاند آشکار و به این ترتیب خودِ طبعِ ما را دگرگون کنند – دستورالعملِ هنرِ معاصر،
که تا آنجا که دستورالعمل است محکوم است به سترونسازیِ امکانهایی که بدواً در
کارِ تغییر بودهاند. این همان توانِ آزادیبخشی ست که گفته میشود استتیکِ آوانگارد
را به ارادهها و کنشهای سیاستِ رهاییبخش پیوند میزند. فارغ از این که از
کارامدیِ این نگاهِ انتقادی در دورانِ ما کاسته شده {چهجور میتوان با امید به دیالکتیکِ
نهفته در دادوقالِ کشتار و زایشِ امرِ دیداری، به شکلگرفتنِ مقاومت در جهانی امید
بست که یکپارچه تصویر شده؟ جهانی که هر سنخی از دیالکتیک را در ایدئولوژیِ نیکبودِ
امرِ نو از هر نوعی از امرِ منفی، رفع و آفرینش تهی میکند، چه برسد به امرِ
دیداری که سرراستترین عملکردِ رمزگان در آن به تحقق میرسد}، و آوانگاردیسم هم به
بخشی از صنعت و نمایش تبدیل شده، شکلهای دیگری از باشیدن هستند که دستِ کم در
مقامِ توصیفِ مشارکتِ ما در تثبیتِ وضعیتِ حاکم بر بودن و جهان هنوز میتوانند
گویا و افشاگر باشند و در این بیانگری، نه زخمها و کاستیها، که امکاناتِ مدفون
در فراموشیدهگیِ سبکهای زندهگیِ مطرود را هویدا کنند – نوعی امکانمندیِ محض که در
تجربهی نا-کینهتوز و ناخودنگرانهی هر خاطره و یادی میتوان از آن سراغ گرفت. طرفه این که، این
باشیدنها نه چندان به تمهیداتِ ارادیِ هنرورزانه ربط دارند و نه محصولِ جانبیِ تولیدِ
سریوارِ کالاهای گرمِ کارخانهی نوستالژی در جامعهی منجمد اند. تألیفِ نیروهای سرزنده
در این باشیدنها، ازقضا، نه از سوی سوژههای آفریننده، که از سوی نگاهِ خیرهی ما
صورت میگیرد – با این پیشانگاشتِ بعید که ما در تجربهی این باشیدنها
از نگاهِ خوشبازِ عزیزمگوی توریست، آن نگاهِ مهرورز و فراموشنده، فاصله بگیریم.
حتا نحوهی قرارگرفتنِ دفعیِ این چهرهها در ترکیببندی هم
به خوبی نشان میدهد که قراریابیِ من در این عکسها را باید جایگرفتن خواند نه
جایدادن. من در این سلفیها هیچ مرکزیتِ ادراکیای ندارد، من بخشی ست از بافتی
بزرگتر، این منها (و مخصوصاً طرزِ نگاهکردنشان) بیش از این که به نشاندادنِ
"ببین، من چه طوری ام" مربوط باشد، به نوعی کنجکاویِ سرزنده، به نشان
دادنِ قرارگرفتنِ من در زندهگی مربوط میشوند، زندهگیای که بی من هم هست، و من
تنها با جایگرفتن در آن زنده ام. در این سلفیها، نه اراده-به-نمایشی هست، نه
بازنماییای و نه دروغی، موضوعِ این سلفیها من نیست، و دقیقاً بههمین خاطر ذاتِ نمایش
در آنها عمدتاً تحویل به بیانی شده از نوعی هماهنگی با نا-من (محیط، دیگران، زیستبوم،
خانه، حیوان، منظره، خانواده، هر چیزی که نشان از وجودِ روح در زندهگی میدهد، هر
چیزی که نشان میدهد آن منی که عکس گرفته از آنِ گسترهای بزرگتر، دیرپاتر و
بامعناتر از فضای شخصیِ خود-اش هست –همین که در اشاره به این منِ تماماً اجتماعی میگوییم
نا-من، ثابت میکنیم چه حیاتِ لاغر و نازندهای داریم!). فارغ از این که تا چه
اندازه سلفی را، به مثابهی یک فرمِ نمایشی و بیانی سمپتوماتیک زمخت بدانیم – نه آن سمپتومی که از آن بشود
کیف کرد، سمپتومی متعلق به دورانی بیروح و مانده در مرحلهی آینهای و دستِ بالا
غرقه در میل-به-مادر – همین که این چهرهها آن فیگورِ ابلهانه، آن ادای همیشهآزارندهای
که نگاهِ ارادی به لنز و نمایشِ لبخند را به ایدئولوژیِ حضور تبدیل کرده، را
ندارند، میتوان آنها را راست، نابیمار و تماشایی خواند. حتا اگر دوریِ این چشمها
– چشمهایی که ایستایی و
پویاییِ نگاهکردنشان بیگانهترین چیز است به نگاهکردنهای سوژهمند، احساساتی و
همیشهگرسنهی ما – بیگانهگیِ این نگاههای بیغر-و-قرِ خاطرگزین، را نشانی
ندانیم از احتضارِ سبکهای زندهگیای که عالیترین سبکِ حیاتِ برگزیدهی ما در
حالِ فروبلعیدنِ آن است، این باشیدنها، در مقامِ شیوهی برخوردی خودانگیخته و
صادقانه و ناحریص با معنای پرروح و نا-منمحورِ روایتِ من از زندهگی، برای ما خیرهگیآفرین
اند. این عکسها، البته اگر به برآمدنِ لحظهای تأملی در تجربهی تماشایشان رخصت
دهیم، نشان میدهند که این خودِ ما، خودِ فرهنگِ دلمرده اما متهاجمِ سلفیگرِ ما
ست که در تاریخِ آیندهی این قابهای زنده به فراموشی میرسد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر