علمِ اقتصاد در مقامِ نظریهی اجتماعی ( برخی ازکتابها / سایتِ مجموعه)
اندیشیدن به نسبتی که اپیستمه در هر دورهی تاریخی با جهان
دارد، از مهمترین شرطهای امکانیِ تعهدِ نظریِ برای هر ذهنی ست که دغدغهی پرورشِ
وجهِ انضمامیِ کارِ فکری را دارد. وظیفهای که به طورِ خاص در موردِ فعالان در
حوزهی علومِ انسانی، در حکمِ آن میثاقِ نانوشتهای است که با اتصالِ سویهی
قصدیِ نظریهپردازی به شناختنِ سویههای پیشانمادینِ ابژکتیویتهای که در هر صورت
فرای دست و چشمِ ارادهی منفرد قرار دارد و تنها به میانجیِ اطوارِ ایدئولوژی در
دسترسِ کاربرانِ بازیهای زبانی قرار میگیرد، زیستجهانِ اندیشه را به عرصهای
برای پرورشِ وجدان تبدیل میکند. شدتِ خودآگاهیِ یک دانش، تواناییِ آن برای آن که
به چیزی زیستنی و مؤثر در نگاشتِ زندهگی تبدیل شود، و، از همه مهمتر، ارادهی آن
برای تأمینِ نقشمایههایی که بتوانند به جامعه در طرحاندازیِ آیندهای شایستهتر
از آن چه اصلِ واقعیتِ سیستمِ حاکم مقدر کرده کمک کنند، همه بازبسته اند به تأملِ جدی
و توقفناپذیرِ اندیشنده به جایگاهِ تاریخیِ اپیستمه. تألیفِ گفتارهای جدید، به
منزلهی راهی به رستن از بستارِ گفتارهای موجودی که به شکلهای مشخصی از ذهنیت،
هویت و کنش مشروعیت میبخشند، تنها با غنی ساختنِ آگاهیِ تاریخی از نظریهها و
تحولِ محصولاتِ آنها (مواضعِ عملی) امکانپذیر است؛ مهمی که رهیافتهای انتقادیِ
بابِ روز، بهویژه در عرصهای که به کنشگریِ فعال مربوط میشود، عمدتاً در غفلتی
ناموجه از آن شکل میبندند.
در این رابطه،
علمِ اقتصاد، دستِ کم از زمانِ انجمادِ فکر و عملِ اقتصادی در بستارِ غایتنگریهای
تاریخمندِ جامعهی بازار و حصرِ اندیشه-به-حیاتِ اقتصادی در چارچوبِ این تاریخِ
خاص، در دادوستدِ کوریِ محضِ ابلهانهای بینِ سیستم و ذهن {نابیناییای که از
شرایطِ امکانیِ شکلِ خاصِ پیشرفتِ تکنولوژیِ امروزِ ماست}، صرفاً در خدمتِ
آپاراتوسِ پسروندهی بازنماییِ (نا)دانش بوده است. علمِ اقتصاد، فارغ از این که
بنا به معیارهای امروزین در فلسفهی علم میتوان آن را یک برنامهی پژوهشیِ فروبسته،
تکگفتار، و خودمحدودکننده نامید، به عنوانِ یک زیرسیستمِ خودآیین، به دستمایهای
برای تداومِ شکلِ مشخصی از کلیت، تبدیل شده است، به ابزاروارهای که به هر چه بیشتر
یکپارچهشدنِ واقعیت و طردِ هر نوع و گونهای از هستی که تن به آن نمیدهد، دامن
میزند. از این نظر، علمِ اقتصاد بهواقع نمایندهی تمامنمایی است برای درکِ وضعِ
کنونیِ علمورزیِ کور و فهمِ تأثیرِ تباهندهای که ایدئولوژیکشدنِ شکلِ خاصی از
اندیشیدن بر فضای اندیشه و دورنمای کارِ فکری در چارچوبِ تفکرِ علمی به همراه میآورد
– دربارهی این که خودِ
تفکرِ علمی، خودِ علم به منزلهی شکل یا نوعِ
مشخصی از دانستن و دانش، از ابتدا تا چه اندازه بذرِ چنین نکبتی را در خود داشته و
در چه حوزههایی از مطالعات این مسأله پررنگتر از سایرِ حوزههاست، میتوان به
نحویجدیتر، ورای تبارشناسی و مطالعاتِ درزمانی، به نقدِ درونیِ ساختارهای
خودارجاعیِ اندیشیدن در تفکر علمی نیز اندیشید. {به هر روی، غفلت از نقدِ تفکرِ
علمی و وضعیتِ علم در هر دوران، چیزی که خودِ علم بنا به ماهیتِ خود قادر به بازشناسیِ
ضرورتِ آن نیست، پیامدهایی دور و نزدیک دارد که مسلماً نگاهِ سخرهآمیزِ آیندهگان
(و یا گونههای دیگرِ شعور) را به خسرانهای خودساختهی انسانِ کنونی، غلیظتر از
آن چه هست خواهد کرد.}
در حالی که "فعالیتِ" چپ همچنان در پیگیریِ
اخبارِ زندان و اعتصاب، تظاهرات و اتحادیه خلاصه میشود و هنوز غایت را در تحققِ
یوتوپیا در انقلاب معنا میکند، و "فعالیتِ" راستگرا همچنان متمرکزِ
پروژهی شکستخوردهی تحققِ خوشبختی در بازار است و با جهیدنهای شعبدهبازانه از
آسیبهای کهکشانیِ سرمایهداری، توهمِ آزادی را همهنگام عزیمتگاه و سکونتگاهِ
فکر و عمل میداند، فاصلهی وجودیِ اندیشه با جهانِ واقع، به دلیلِ قلتِ نیروهایی
که امکانِ اندیشیدن به چنین فاصلهای را داشته باشند، بهنحوی فزاینده بیشتر و
بیشتر میشود. برای هر دوی اینها، اقتصاد، در تحلیلِ نهایی، هستهی سختِ تعیینکنندهی
حیاتِ انسانی است، و از این منظر، زیستجهانِ هر دو در قیدِ عاملیتِ فراگیری ورای
هستیهای خلاق فردی و شکلهای بیغایت، ننامیده، نیندیشیده اما زندهی جمعی؛ هر دو
غایاتی پیشینی دارند: هر دو بهروشنی خواهانِ شکلیابیِ الگوهای ذهنی و کنشی در خدمتِ
یک ایدئولوژیِ پیشاپیش تعینیافته، همانگو، و تمامیتنگر اند: یکی انقلاب برای انقلاب؛
دیگری بازار برای بازار. هر دو غرقِ ناشکیبایی و بیاخلاقیِ ایدئولوژیک اند و قادر
نیستند ورای مرزهای گفتمانی، که بسته به ضرورتهای انضمامی شکننده، بیثبات و
اقتضایی اند، به بازمعنابخشی به خود، دیگران و جهان دست زنند... جالب این جاست که
نوشتارِ فکری و گفتارهای علمیای که به این دو هستی دادهاند، دستِ کم در سطوحِ
تحلیلیای که روحِ اندیشه در طیِ زمان از آنها میگذرد تا به فرمهای جدیدی از
اندیشیدن مجالِ بروز دهد (بهخصوص در سطحِ معرفتشناختی) وجودی زاینده داشته اند و
به هیچ ترتیب محصور در دایرهی نوعِ مشخصی از غایتاندیشیِ تعینیافته نبودهاند
{اما چند فعالِ چپگرا را میشناسیم که سرمایهی مارکس را خوانده باشد؟ چند
فعالِ لیبرالیست را میشناسیم که اصولِ علمِ اقتصادِ مارشال را خوانده
باشد؟ - البته بیشک منطقِ مألوفِ اکتیویسمِ امروز به فعالیت در شبکههای مجازی رأی
میدهد تا مطالعهی احیاگرانه و نقادانهی نظریهها}.
مجموعهی علمِ
اقتصاد به منزلهی نظریهی اجتماعی، ضمنِ نشاندنِ حیاتِ فکری و عملیِ اقتصاد
ذیلِ حیاتِ اجتماعی، به هدفِ بازتعریفِ نقادانهی مطالعاتِ علمی در حوزهی اقتصاد،
دربرگیرندهی طیفِ گستردهای از رویکردهای بدیل در سطوحِ مختلف (خرد/کلان، درزمانی/همزمانی،
) است. فارغ از این که چنین مطالعاتی تا چه اندازه میتوانند به احیای اندیشهی
فعال و مرکزگریز (از هستههای گفتمانی) کمک کنند، روحِ حاکم بر این کتابها متوجهِ
ترغیب به دگراندیشی در رابطه با نسبتِ اقتصاد (به عنوانِ ساختی انسانی) و حیاتِ
فکری و عملی است. با توجه به شرایطِ حاکم بر شکلیابیِ گفتمانهای علمی، که عمدتاً
گردِ شیءوارهگیِ فزایندهی روشها، مفاهیم و نظریهها به قصدِ حاد"تولیدِ"
کالاها و منزلتهای فکری شکل میگیرند، وجودِ مجموعههای اینچنینی که به فرارَویِ
اندیشه ورای مرزهای مشروعیتیافتهی نظامِ اپیستمه انگیزه میبخشند، غنیمتی ست که
بهسادهگی نباید از آن گذشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر