۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه

آزادیِ بیانِ جهانِ من در اسارتِ جهان در من


از سمپتوم و سنتومِ خودبیان‌گری

ازخودنوشتن، هم‌زمان، سمپتوم و پیامدِ خودشیفته‌گیِ مدرنِ ماست. این که انسان جهان را گردِ هسته‌ی سخت و امن و فروبسته‌ای به نامِ من بر پا کند، و به افق‌ها و لایه‌های جهان از جای‌گاهِ (وا)مانده‌ی این‌ هسته‌ی تنگ بنگرد، و معنا و ارزشِ اندیشه و عمل را با ارجاع به محتوای ایستای آن تعبیر کند، بر خلافِ آن چه در کلیشه‌های خامِ درون‌گرایی وعده‌اش را می‌دهند، نه راهی به آزادیِ من خواهد بُرد و نه راهی به فهمِ جهان. این (وا)مانده‌گی در من، همان‌طور که اغلبِ ما دردانه‌های نارسیسوسی خوب می‌دانیم، تنها به محنت و فلاکت، به بدبختیِ زوال‌ناپذیرِ حیات می‌انجامد. من، تنها زمانی آزاد است که در تلاش برای ساختنِ وضعیت‌هایی باشد که در آن‌ها قادر است به معنای رابطه‌ی خود با جهان، بدونِ اضطرار و در رهاییِ مطلق از محتواهای ایستا (ی صادرشده از من یا جهان)، بیاندیشد. اساسِ این سنخ از اندیشه‌ی رابطه‌ای، درهم‌ریختنِ بی‌امانِ سلطه‌ی همانستی‌هاست؛ دیگر هسته یا ذاتِ متعینی وجود ندارد که اصلِ حاکم بر حُکمِ اندیشه را تعیین کند؛ امرِ نابوده در این اندیشه، همان رابطه‌ی سراپا هم‌ستیزانه‌ای است که کلامِ ذاتِ درونِ من را به کلامِ ماهیتِ متجاوزِ بیرون از من رویارو می‌کند. این هم‌ستیزیِ سارتری، که تمامِ کلیشه‌های درون‌گرایی و برون‌گراییِ مدرن (از عرفانِ رستگاری بگیرید تا ماتریالیسمِ تولید) ریشه در آن دارند، فراورده‌ی اندیشه‌ی خودشیفته‌واری است که، تا آن‌جا که جهان و رویدادها را در حکمِ طبیعت و من را در حکمِ فرهنگ می‌گیرد، اندیشه‌ای‌ست یکسره نا-آزاد (هم از قانونِ طبیعت و هم از باسمه‌های فرهنگ!). منِ انسان، تفاوتی با منِ گربه ندارد، جز این که این من (منِ انسان) بالقوه قادر است با در هم شکستنِ لاکِ خود به جهان بیاندیشد و خود را ذیلِ این اندیشه، در عمل، که همان باشیدن در راهِ بی‌انجامِ ارتباط با جهان است، آزاد کند. این بالقوه‌گی البته نه یک آکسیومِ انسان‌شناختی‌ می‌تواند باشد و نه یک رمزگانِ زیست‌شناختی؛ این بالقوه‌گی، یک توانشِ پسااومانیستی است: یک امرِ منفی.

همه‌ی ما از "جهانِ من" می‌نویسیم، و هر شکلی از جهانِ دیگر را از چشم‌اندازِ این جهان می‌خوانیم. این درست! اما تا زمانی که این جهان سیستمِ بسته‌ای باشد که بقای‌ آن، به جای مبادله‌ی شفاف با سیستم‌های دیگر، بازبسته به جذب و تحویلِ نیروهای آن‌ها در خود باشد، باید آن را جهانی مونادگونه دانست از آنِ نوعی از "من" که دور از آمدوشدِ معناها – آمدوشد و دگردیسیِ بی‌وقفه‌ای که برآمدِ ناگزیرِ جابه‌جاشدنِ مرزهای سیستم‌ها است – در خود فرومانده است. این منِ خودنگر، این آینه‌ی مات، تنها خود را بازتاب می‌دهد، و افسرده‌گیِ مطلقِ دل‌انگیزش، آن چیزی که کلیتِ روانی‌اش را بر کیفِ مازوخویستی هم‌می‌بندد، برخاسته از همین بازتابِ خود بر خود است. تأثیرِ انضمامیِ ایده‌ی لیبرالیستیِ آزادیِ بیان بر فرد، از طریقِ حکم‌فرما کردنِ همین کیف عمل می‌کند. فردِ خودشیفته‌‌ای که از این خودِ آینه‌ای می‌نویسد و جهان را بر سطحِ همین آینه می‌نگارد، در اوجِ کیف‌کردن از ماتیِ این اندیشه‌ها و نوشته‌ها، که طبیعتاً به واسطه‌ی دوری از ایماژهای "دیگر"، و فاصله از جامعه، خود را ایمن و تصویرِ خود را همان کلِ فراگیر می‌‌یابد، همان منی است که آزاد نامیده می‌شود. رضایتِ این خودشیفته‌ی آزادشده از دیگری، رضایتی‌ست سراپا بیمارگونه که مثلِ رضایت‌های دیگری که محصولِ پروژه‌ی "آزادسازی" (به‌ویژه رضایت از آزادیِ سکسوال) اند، هیچ نسبتی با شرافتِ "آزادیِ انسانی" ندارد. این آزادی نه شر است و نه خیر، نه زیباست و نه زشت، نه عقلانی‌ست و نه غیرعقلانی (و مگر نه این که آزادسازی، در حدِ نهاییِ خود، خلاص‌شدن از اخلاق و زیبایی‌شناسی و بخردانه‌گی است؟)، و دوست‌داشتنی‌بودن‌اش، باحال‌بودن‌اش، وابسته به همین وابسته‌گی به اصلِ حاکم بر تعُینِ زیست‌جهانِ امروزین است: بی‌تفاوتی. در آشوبه‌ی خیسِ این کیف، در خشکیِ سنگینِ این بی‌تفاوتی، جهان می‌میرد. بی‌شک، رضایتِ خودشیفته‌وار، اصلاً، لذتِ خودشیفته‌وار، ریشه در همین مرگ دارد. چون جهان تن به ادغام شدن نمی‌دهد، تنها مردارِ جهان، یا دستِ کم عروسکِ آن، را می‌توان در یک هسته ادغام کرد...

وقتی یکی از شاشیدنِ صبح‌گاهی پیش از رفتن به کار می‌گوید و کیفِ مهوع از خروجِ شاشِ غلیظ را با یادآوریِ طرزِ قرارگرفتنِ معشوقه‌اش در سکسِ شبِ فراغت کیف‌انگیزتر می‌کند، وقتی یکی گزارشِ روزِ ملالت‌بارِ کار را با پیشنهاد به گوشیدنِ فلان آهنگِ نوستالژیک تکمیل کند، وقتی یکی غم و غصه‌ی حیاتِ شخصی‌اش را اندوهِ جهانی می‌خواند و دیگری سرخوشی‌های بختانه‌ی روزِ خوب‌اش را به سرشتِ زنده‌گی می‌بندد، وقتی یکی چس‌ناله‌ها و دیگری چس‌بشکن‌ها‌ی‌اش را می‌نویسد، و این نحوه از بازتابِ نامتعهدانه و وقیح از روح، به مثابه‌ی آزادی در بیان به دل می‌نشیند، باید ایمان آورد که دیگر واقعاً ایده‌ی آزادیِ "من" تحقق یافته است. در این جا هیچ چیزِ عجیبی وجود ندارد! جهان، دیگری، در تحققِ آزادیِ من در تحویلِ تلویحیِ آن در اوج‌های خودنگری، فشرده می‌شود و می‌میرد؛ و قاتلانِ آن، اشرفِ مخلوقات، بر سرِ نعش‌اش می‌گوزند و از بازبلعیدنِ تنهاییِ خود – که نامِ فاخرِ خودبیان‌گری را سوارش کرده‌اند – کیفور می‌شوند.

نوشتن از جهانِ من ناگزیر نوشتن از جهانِ دیگری‌هاست. نوشتن، در مقامِ اصیل‌ترین شکلِ میل‌ورزی، تنها تا آن‌جا می‌تواند محقق شود که اصلِ من، یعنی همان شکاف‌ها، بسته‌گی‌ها، فقدان‌ها، و بی‌فرجامی‌های والا (و نه لزوماً زیبا)ی من در کش‌مکش با این منفی‌ها، را بیاندیشد. نوشتن، گزارش نیست؛ در نوشتن هیچ گزارشی وجود ندارد (شاید چون واحدِ هستی‌شناختیِ نوشتار، واحدی است غیرِ نحوی). حسِ مبتذل و کیف‌انگیزی که از خواندنِ احوالاتِ عادیِ نویسا بر ما، و اضعافِ آن بر خودِ او، عارض می‌شود، اتفاقاً به خودِ ذاتِ گزارش‌گری برمی‌گردد. دیگری را نمی‌توان گزارش داد – اصلاً چیستیِ دیگری شاید همین به بیان درنیامدنِ او/آن در گزارش باشد – جهان (جه-آن) امری‌ست همواره در حالِ جهیدن به آن‌جا، آن‌جایی که من تنها با پشتِ سر گذاشتن‌های خود می‌تواند دستی به آن بساید. نوشتن، شکلِ راستینِ همین پیشی‌جستن از نفس و اوهامِ آن است. ایده‌ی نوشتن، تنها و تنها وقتی فاعلِ نوشتن عاری از جهان باشد، حکمِ قالب/رسانه‌ی اندیشه را دارد {در این‌جا می‌شود تحشیه‌ی بلندبالایی از هم بسته‌گیِ سبک و جهان‌مندیِ ذهن نوشت...}: چیزی که می‌توان از من در آن گفت، اَن-دیشه‌ای که اَن-بارِ من است. در سوی مقابل، جهان/دیگری که باشد، نوشتن خودِ اندیشیدن است، یعنی همان زیستنی که نه تنها رو به دیگری دارد و از او می‌نویسد، بل که سراپا از آنِ دیگری‌ست.
 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

ای‌ت‌ام در پیزیِ نعشِ کتاب‌فروشی


کتاب، ارزش، و ابژه‌ی ایده‌‌ای

1
ارزش‌های پولی نه تنها بازنماینده‌ی جامعِ همه‌ی ارزش‌ها نیستند، بل‌که عموماً بنا به طبیعتِ خود (که مبتنی است بر اصلِ هم‌ارزیِ عام – این که یک عنصر به مثابه‌ی مرجعی عام برای ارزیابیِ تمامِ عناصر تعریف شود)، آن دسته از ارزش‌های غیرپولی را که معنا/تعین‌یافته‌گیِ آن‌ها در فضایی جز بازار تحقق می‌یابد در خود می‌بلعند، ذات‌شان را در حوزه‌ی معناییِ خود ادغام و درنهایت آن‌ها را تهی و توخالی می‌کنند. این که پول صرفاً بازنمودی‌ست از ارزش‌های ذاتیِ چیزها و رخدادها، توهمی نظری‌ست که خودِ ارزش را هنوز در چارچوبِ قانونِ بازاریِ ارزش معنا می‌کند؛ توهمی که، هم‌چون هر توهمِ ایدئولوژیکِ دیگری، با نادیده‌ گرفتنِ "واقعیت"ِ ارزش و سرشتِ همواره‌دگرشونده‌ی این واقعیت در زمان، سرِ خود را در زمینِ خشکیده‌ی یک "تاریخ"ِ منقضی (یا جزئی) فرومی‌برَد تا این (نا)تاریخ و مخلفاتِ معنایی‌اش را به بهای واژگون ساختنِ کلیتِ تاریخ، مستقر سازد و زنده‌گی را در سایه‌ی پُرظلم‌(ت)ِ آن مصادره کند.

2
چندی پیش وزیرِ ارشاد، در مصاحبه‌ای در پاسخ به مسأله‌ی بسته‌شدنِ کتاب‌فروشی‌های تهران گفت که در شرایطِ کنونی کتاب‌فروشی‌ها دیگر صرفه‌ی اقتصادی ندارند و به همین اعتبار این مسأله (مرگِ تدریجیِ کتاب‌فروشی‌ها) صرفاً دلیلِ اقتصادی دارد (دلالتِ ضمنی این که کاری از دستِ وزارتِ مطبوعه ساخته نیست). این استدلال، نمونه‌ای‌ست تما‌م‌عیار از منشِ آن دسته از دلیل‌آوری‌هایی که شناعتِ مسئولیت‌گریزیِ اجتماعی و بی‌اعتناییِ فرهنگی را با ارجاع به دال‌های اعظمِ جهانِ معناییِ ما (ارزش‌های پولی) غسل می‌دهند. شمول و تنوعِ این نوع از استدلال البته گسترده‌تر از این حرف‌هاست، و تا جایی که به تعیین‌کننده‌گیِ ساختِ اقتصادی در معنابخشیدن به نیت‌ها و کنش‌های عاملانِ انسانی در تمامِ عرصه‌های زنده‌گی مربوط می‌شود، دامنه‌ی آن را می‌توان از دلیل‌آوری در موردِ ازدواج و کار گرفته تا سیاست‌های اجتماعیِ کلان رصد کرد. این برهان‌ها تماماً منطقی اند و قدرتِ اقناعی‌ِ آن‌ها، درست مثلِ قدرتِ اقناعیِ الاهیات‌های قرون‌ وسطایی، مبتنی‌ست بر اصولِ منطقی‌ای که درجه‌ی بالای انسجامِ درونی‌ در آن‌ها هم‌سری می‌کند با میزانِ تک‌‌آوایی‌بوده‌گی و غلظتِ سرکوب‌گری‌شان. هنگامی که می‌پذیریم که پول، در عمومی‌ترین و آزادترین شکلِ ممکن از مبادلاتِ اجتماعی (بازار)، نماینده‌ا‌ی‌ست جامع از تمامِ ارزش‌های مبادله‌شونده، آن‌گاه منطقاً و اجتماعاً باید پذیرفت که ارزش‌ها، تمامیِ ارز‌ش‌ها، اگر می‌خواهند صبغه‌ای اجتماعی به خود بگیرند و در گردشِ مبادلات وضع‌مند گردند، باید به مخرجِ مشترکِ پول کاهیده و سنجیده شوند؛ و از این جا به بعد، تنها و تنها آن تصمیم‌هایی که بر اساسِ محاسباتِ پولی و در چارچوبِ جامعه‌‌ی بازار انجام می‌گیرند عقلانی هستند. سرکوب‌گریِ این عقلانیت، پیش و بیش از هر چیز، بر خودِ معنا وارد می‌شود. پول و ارزش‌های پولی، که بنا به تعریف وسایل و میانجی‌های مبادله‌ها هستند، در غیابِ ذات‌مندیِ ارزش‌ (که با ادغام شدن در (نا)ذاتِ سیالِ خودِ پول بی‌ذات و شناور گشته)، به نوعِ غریبی از هدف-در-خود تبدیل می‌شوند که ذاتی ندارد: به اهدافی که غایت نیستند. در گردشِ این هدف به دورِ خود، وجودِ غایت تصورناپذیر می‌شود، و درست به همین دلیل، این هدف، در بی‌غایتیِ تامی که پیامدِ ناگزیرِ مسخِ هدف در ظهورِ پیاپیِ وسیله است، راه را برای ظهورِ معنا – که هستی‌اش هم‌بسته‌ی هستیِ اهدافِ غایت‌مند است – می‌بندد.
  عرصه‌ی فرهنگ، عرصه‌ی شدنِ غایت‌ها و ذات‌هاست؛ و دقیقاً به همین اعتبار، کلیتِ فرهنگ در امروزِ ما، در جامعه‌ی غایت‌مندی‌های بی‌غایت، ازریشه یک نافرهنگ است. استدلالِ بالا در موردِ ورشکسته‌گیِ کتاب‌فروشی‌ها، تا آن جا که مبتنی بر عقلانیتِ صوری است، استدلالی‌ست که میزانِ صدقِ آن رابطه‌ی مستقیمی دارد با یکی‌ انگاشتنِ غایت/فرهنگ و وسیله/مصرف. انگاشتی که عینِ واقعیت است. {کافی‌ست به جنسِ "ساعاتِ فرهنگی"مان بیاندیشیم؛ به این که امکان‌مندیِ این ساعات تا چه حد هم‌حضورِ اصلِ مصرف شده، مصرفی که امروز مهم‌ترین بخشِ چرخه‌ی بی‌معنای تعقیبِ وسایل است. طبیعی‌خواندنِ ورشکسته‌گیِ کتاب‌فروشی‌ها به دلایلِ اقتصادی، از جنسِ طبیعی‌خواندنِ منسوخ‌شدنِ گونه‌های زیستی در کره‌ای‌ست که ارزش‌های پولی آن را از ریخت انداخته اند: با همان سبعیت، با همان وقاحت... این وقاحت، در قالبِ تحقیر، درنهایت به خودِ آدمی برمی‌گردد: وقتی که خاطره‌های معنادارِ زنده‌گی همه‌سر به دورانِ جوانی و سال‌های رهایی و باشیدن‌های آزادانه با کتاب – و عشق، که درست مثلِ کتاب، ایده است و غایت-درخود – برمی‌گردند، وقتی وسیله‌ی مبدَل به هدف، یعنی صفرهای حسابِ بانکی، دندان‌های کژریختِ دهانِ وامانده‌ای می‌شوند که کلِ زنده‌گیِ پوچِ فرد را به ریش‌خند می‌گیرد...}

3
 کتاب، روح و مادیت‌ِ آن، نشست و برخاست و گفت‌و‌گو با آن، از اندک جلوه‌ها‌ی باقی‌مانده از پیکره‌ی نحیفِ زیستِ فرهنگیِ بامعنا هستند. گرچه به لطفِ حضورِ حاضرِ تکنولوژی در ذهن و بدن و رنگ‌پریده‌گیِ روزافزونِ نیاتِ غیربازاری، روز به روز کتاب بی‌چهره‌تر و بی‌هاله‌تر می‌گردد، اگرچه کتاب‌فروشی‌ها، و حتا کتاب‌خانه‌ها، به ضربِ هژمونیِ آکادمی، دیگر کم‌تر میزبانِ کتاب‌هایی هستند که می‌توان با آن‌ها زیست و زیبا و بزرگ شد، اگرچه اصلاً کتاب‌فروشی بخشی از بدنه‌ی فرهنگِ عینی‌ای‌ست که هر روز از تأثیرِ توان‌مندسازانه‌اش بر ذهن و زنده‌گی کاسته می‌شود و در حکمِ فضایی برای سرگرمی، فرایندِ پست شدنِ سیاقِ حیات را توان می‌دهد، با این همه، باید از این بازمانده‌ی پریده‌رنگ و فضای زیست‌اش پاس‌داری کرد. برای سوبژکتیویته‌ای که لحظه‌به‌لحظه در اندیشیدن و قضاوت درباره‌ی هر چیزی که فارغ از فایده و کارکردش هستی دارد ناتوان‌تر می‌شود، اندیشیدن و داوری درباره‌ی بودن و نه‌بودنِ کتاب و فضای کتاب آزمونی‌ست سخت‌سر که طبیعتِ ستم‌کارِ عقلانیتِ مألوف را آشکار می‌سازد... کتاب یک ذات است، یک ایده‌ی مطلق، یک تنِ تام، چیزی که به حیاتِ شکننده‌ی آدمی معنا می‌دهد. شرطِ لازم برای این معنابخشی، درهم شکستنِ استیلای ارزش‌های فارغ‌ازمعنا (ارزش‌های پولی) در قلمروی اندیشه‌ها و گفتارها و عمل‌هایی‌ست که در رابطه با هستیِ کتاب به جریان می‌افتند. برای این کار باید دربرابرِ بنیادی‌ترین اصلِ حاکم بر اراده-به-زنده‌گی، که همان تصاحب و تملک است، چیره شد، و سطحِ عقلانیت را تا خودِ ذات، تا خودِ معناداریِ فارغ از فایده، فرابُرد. این به معنای پاشیدنِ بذرِ مرگ بر ایدئولوژیِ زنده‌گیِ غیرتاریخی و درخودفرومانده‌ی ماست – عجیب نیست که پاس‌دارانِ جدیِ فرهنگ، کسانی که دل‌سوزانه و خودانگیخته با/برای فرهنگ می‌زیند و می‌جنگند، چه در گفتار و چه در رفتار و چه در سیما، شمایلِ زامبی‌ها را به خود گرفته اند... زامبی‌هایی که می‌دانند از حریمِ چیزهایی که همواره هم کودک اند و هم پیر، باید تا حدِ زنده‌گیِ مرگ فداکارانه پاس‌داری کرد.