۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

The Trap

آدام کِرتیس (Adam Curtis) را چند وقت پیش بصورت خیلی اتفاقی کشف کردم، با کاری به نام The Century of the Self. او یک مستند ساز شبکه بی بی سی است، و اگر لینک پایین را تماشا کنید متوجه خواهید شد که تبحر خاصی در ترکیب آرشیوهای تصویری گوناگون در کارهایش دارد.

کارهایش را دوست دارم، چه از نظر تکنیک مستندسازی چه از نظر موضوعاتی که در کارهایش به آنها می پردازد. از مایکل مور(Michael Moore) برایم یک سر و گردن بالاتر است چون شخصا اعتقاد دارم جنبه پوپولستی کارهایش کمتر است و انسجام بهتری دارد، رویکرد پرداختن به موضوعاتش هم برایم جذاب تر است.

مستندی که در پایین آورده ام بخش اول از یک مجموعه سه قسمتی است تحت عنوان The Trap: What Happened to Our Dream of Freedom به نام Fuck You Buddy که نام یکی از بازیهای طراحی شده توسط جان نش (John Nash) و پیاده شده در موسسه تحقیقاتیRAND است. ایده محوری این بخش ظهور نظریه بازیها (Game Theory) در دوران جنگ سرد و اشاعه متعاقب آن به اندیشه های اقتصادی، روانکاوی و بلااخص تعریف و مفهوم "آزادی" است، و همچنین استفاده از آن در سیستمهای اجتماعی و اثرات آن.

این کار هم مثل هر کار دیگری اشکالات خود را دارد، اما در کل کاریست که ارزش دیدن دارد. در ضمن، نباید فراموش شود که مثل هر مستند دیگری کاری است که برای یک بیننده نوعی ساخته شده و یک پژوهش علمی دقیق نیست، اما حرف های زیادی برای گفتن دارد.




۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

انتقادات و استدلالات

این نوشته بر آن است که به بررسی استدلالهایی بپردازد که غالبا از سوی طرفداران جریان غالب در علم اقتصاد در پاسخ به اکثر انتقادات به نگرشها و نسخه های شفابخش این جریان مطرح می شود. دقت در شکل این استدلالها ومقایسه آنها با اشکال مشابه حاکی از وجود شباهتی جالب میان این تفکر و برخی جریانات تمامیت خواه و مستبد مذهبی و حکومتی است. تنها تفاوت آنها شاید در این نکته نهفته باشد که گونه دوم معمولا هوشمندی و ذکاوت لازم را در تولید رضایت (manufacturing consent) و خاموش کردن صدای مخالف ندارد.

بسیاری از انتقاداتی که به برخی رویکردها در علم اقتصاد (منظور جریان غالب می باشد که گاه از این پس به قرینه معنوی حذف می گردد!) مطرح می شوند (و در آینده بیشتر در مورد آنها سخن خواهیم گفت) سعی در تخریب کامل و زیر سوال بردن تمامیت این جریان و تعویض بلافاصل آن با جریانی دیگر، که مظنونین همیشگی اش نحله های سوسیالیستی هستند، ندارد. اما به طرز عجیبی گویی هیچگونه تمایلی از سوی طرفداران جریان غالب در اقتصاد به طرح اینگونه سوالات و انتقادات وجود ندارد. نگاهی به سرفصل های درسی دانشکده های اقتصاد هوادار جریان غالب بیاندازید و خواهید دید که به ندرت ردپایی از هرگونه نگرش انتقادی به ایده های اقتصادی طرفدار سرمایه داری و نظام بازار آزاد خواهید یافت، که البته ریشه در نگرش positive به ایده های فکری دارد و نقش هرگونه کنش ورزی انتقادی در ایجاد برسازه های نیرومندتر را نفی می کند. منظور از نگرش انتقادی ایده ها و انتقادات رادیکالی نظیر مارکس نیست، که حتی نگرشهای انتقادی بسیار ملایمتر و گاه همراه با این جریان نظیر مکتب اقتصادی اتریش، اقتصاد سیاسی نهادگرا (institutionalist political economy) و نئوکینزین را نیز در بر می گیرد. حتی درسی نظیر تاریخ عقاید اقتصادی که می تواند تنها به سیر تحولات و اندیشه های اقتصادی بپردازد به دلیل رویکردی مشابه غالبا در دوره لیسانس بصورت اختیاری ارائه می شود و در دوره های بالاتر نیز اغلب از سرفصل های درسی غایب است.

ظاهرا گرایشی شدید در این جریان فکری به رادیکال کردن صورت سوالهای انتقادی و متعاقبا حذف آنها با برچسب ها و پرسش های متداول وجود دارد. یکی از این روشها، که نظیر شیوه رییس دولت کشورمان در پاسخ دادن سوال با سوال است، طرح این پرسش در مقابل هرگونه نگاه انتقادی است که "آیا شما جایگزین مناسب تری می شناسید؟" اول اینکه انتقاد به یک جریان فکری به معنای تلاش برای از بین بردن و جایگزین کردن آن نیست، اما از آنجایی که علم اقتصاد غالبا چنین رویکردی را در مورد بیشتر ایده های رقیب بکار می برد، گویی مشتبه به وجود نهان چنین قصدی در پس هرگونه اندیشه انتقادی است. دوم اینکه انتقاد از طرز فکری لزوما مستلزم داشتن جایگزینی فوری در آستین نیست. اگر نگاهی به سیر تحول و تکامل بسیاری از اندیشه های فلسفی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی بیاندازید اینگونه نیست که در پس هر انتقادی جایگزین یا راه حلی آنی وجود داشته که تفکر مقابل را از صحنه به در برده است. عرصه اندیشه، بلاخص اندیشه انتقادی، عرصه ای دیالکتیکی است که تحول و تطور در آن حاصل کنش و واکنش (و تحمل) ایده های متفاوت و گاه متضاد فکری است، چیزی که در جریان غالب در علم اقتصاد چندان مرسوم نیست*. سوم اینکه سوال از وجود جایگزین بالقوه (اگر طرف سوال کننده حاضر باشد از بالفعلی به بالقوه گی تخفیف بدهد!) به نوعی به ایده ترسیم کامل یک یتوپیا (utopia) منجر می شود که ایده ای غالبا عبث است. به گمان من به جای طرح سوال "جایگزین تو چیست؟" شایسته تر طرح این پرسش است که "با مشکل مطرح شده چه می شود کرد؟"

ترفند دیگری که معمولا از سوی شعبده بازانی که خود را یگانه متولی برحق نوعی اندیشه قلمداد می کنند پیاده می شود نمایش عامه پسند علم کردن مترسک وار اندیشه ای متضاد است که شکست خورده یا به بن بست رسیده است و یا به گونه ای ضعف هایش عیان شده اند. این نوع از استدلال شاید نمونه ای احمقانه از برهان خلف است که به این صورت عمل می کند: فرض کنیم سیستم "الف" که مورد انتقاد است و ما طرفدارش هستیم وجود نداشته باشد. خب! پس حتما منظورتان این است که سیستم "ب" باید جایگزین آن بشود. و از آنجا که بر همه گان واضح و مبرهن است که سیستم "ب" سیستمی شکست خورده و ناموفق است لذا نتیجه گیری می شود که سیستم "الف" بهترین سیستم موجود است و شما حق انتقاد از آن را ندارید چون سیستم دیگری وجود ندارد که شایستگی جایگزینی آن را داشته باشد، و سیستم فعلی هم به بهترین شیوه ممکن (که غالبا بر اساس متغیرهای یک بعدی و کمی تعریف می شود) کار می کند ( نمونه بارز و اخیر این نوع استدلال را می توانید در بحث health care در ایالات متحده سراغ بگیرید که از سوی نهادهای طرفدار بازار و مخالف مداخله دولت به گونه ای مشابه پیاده شد)**. حتی با فرض پذیرش این ادعا که سیستم فعلی به شکل خوبی کار می کند مثلا چون استاندارد زندگی در ایالات متحده در بلند مدت رو به افزایش بوده است، باز هم این مدعا سندی بر اینکه پس سیستم فعلی نباید مورد انتقاد قرار بگیرد و نیاز به هیچگونه اصلاح و دگرگونی ندارد نیست. نمونه چنین استدلالی را می توانید در جوامع برده داری نیز مشاهده کرد، جالب اینجاست که در این جوامع هم استانداردهای زندگی در طول زمان رو به بهبود رفته اند، به عنوان نمونه اگر وضعیت برده ها را در ابتدای قرن نوزدهم با ابتدای قرن هجدهم مقایسه کنید. آیا این امر دلیلی در توجیه شایسته بودن وجود سیستم برده داری است؟ آیا این امر که اتحاد جماهیر شوروی در طی حکومت استالین رشد اقتصادی بالایی را تجربه کرده، و تا قبل از 1989 بخشی از جهان دوم بوده و بازمانده اصلی آن روسیه اکنون کشوری جهای سومی است، دلیلی برای توجیه آن است؟

اشکال چنین نوع استدلالی در این است که صورت سوال را به اینکه "چه سیستمی از سیستم های موجود بهتر است؟" تقلیل می دهد. فرض کنید ما در قرن هجدهم زندگی می کنیم، آیا سوال شایسته این است که کدام نوع حکومت فئودالیستی یا سلطنتی بهتر است؟ به گمان من سوال شایسته تر این است که آیا نوع حکومت بهتری وجود دارد؟ مانند دموکراسی پارلمانی، اگرچه نمونه ای از آن بصورت بالفعل موجود نباشد ( و یا همانند آنچه در انگلستان روی داد در نطفه سرکوب شده باشد). آیا به راستی نمی توانیم ایده های مکانیسم های بهتری در جای جای سیستم اقتصاد سرمایه داری و بازار آزاد تصور کنیم؟ آیا باید بحث همیشه بصورت سیاه و سفید میان حاکمیت تام بازار یا سیستم نظارت مرکزی نظیر شوروی سابق باشد؟ یکی از مشکلات اساسی که در آینده بیشتر به آن خواهم پرداخت این است که ایده بیشینه سازی سود (که ریشه در این باور دارد که انسان ذاتا موجودی حریص (greedy) است) و یکی از موتورهای اصلی اقتصاد بازارآزاد است به بدیهی بودن پاسخ منفی به بسیاری سوالات از این نوع منتهی می شود. برای نگارنده این امر که چنین هدفی باید سرلوحه تمامی فعالیتهای اقتصادی قرار بگیرد ،به دلیل تمام اثرات منفی جانبی اش، چندان بدیهی نیست. بالواقع، و به زبان اقتصادی، چیزی که به دلیل پیچیده گی و عدم قابلیت مدل کردن و مقداری کردن و با پول سنجیدن در این میان از دید اقتصاد دان غایب است اثرات جانبی منفی اجتماعی و فرهنگی است که حاصل بیشینه سازی یک سویه سود است. شاید در پاسخ به این انتقاد که سیستمهای خود مدیریتی کارگران (workers self management) بهتر از سیستمهای مدیریت از بالا است بتوان در ادبیات سازمانهای صنعتی (industrial organization) به زعم یک اقتصاددان پاسخهای واضح و دندان شکنی یافت که نشان می دهند سود واحد تولیدی در حالت دوم بیشتر از حالت اول است، ولی آیا مقایسه سود تنها سند لازم برای صدور این حکم است؟ مجددا جالب خواهد بود اگر چنین نوع استدلالی را با استدلال طرفداران برده داری در آمریکا در قرن نوزدهم مقایسه کنید، بعنوان نمونه کارهای George Fitzhugh را که یکی از سخنگوهای اصلی برده داران در جنوب است بخوانید. او شمالیها را نژاد پرست می خواند(!) و در رد نژادپرستانه بودن سیستم برده داری ادعا می کند که چون برده ها بخشی از سرمایه تولیدی آنها هستند، مورد مراقبت و توجه خوبی واقع می شوند. او ادعا می کند که شمالیها سیاه پوستان را در ازای پرداخت حقوق اجاره می کنند در حالیکه در جنوب آنها جزئی از دارایی محسوب می شوند و در نتیجه مورد مراقبت بهتری قرار می گیرند. آیا این استدلال زاید نمونه خوبی در دفاع از برده داری است؟

حالا این نمونه دفاع از سیستم برده داری را با این نوشته *** و نوع استدلال حامد قدوسی مقایسه کنید: "اگر صنعت مالی در ایران رشد کند و بازار کار کارهای مدل سازی و کمی اقتصاد و فاینانس در ایران رونق بگیرد آن وقت کسی وقت چندانی برای بحث در مورد فروض علم اقتصاد و جنگ دون کیشوت وار با مدل های ریاضی اقتصاد را نخواهد داشت چرا که بازار به کسانی ارزش می دهد که مثلا بتوانند ساختار زمانی نرخ بهره یا ریسک اعتباری یک شرکت یا قیمت یک آپشن یا قیمت بهینه یک محصول را به تر تخمین بزنند یا یک پورت فولیوی بهتر برای سرمایه گذاری انتخاب کنند. آن وقت همه خواهند دانست که این مدل ها در عمل به خوبی کار می کند و کسانی موفق تر هستند که اتفاقا مدل های اقتصادی پیچیده تر و ریاضیات مرتبط با آن را بهتر بدانند. تفاوت دست مزدها خودش بهترین جواب برای کسانی خواهد بود که وقتشان را صرف بحث های فلسفی در این باب می کنند". یک نژاد پرست برده دار هم به شیوه ای مشابه می تواند استدلال کند که " اگر نظام برده داری در آمریکا رشد کند و بازارهای آن رونق بگیرد آن وقت کسی وقت چندانی برای بحث در مورد نژاد پرستی و جنگ دون کیشوت وار با برده داری و بحث های عبث در باب برابری انسانها نخواهد داشت، چراکه در این نظام کسی موفق تر است که برده های سالم و نیرومند را تربیت کرده و بفروشد/بخرد. تفاوت نیروی تولیدی و وضع زندگی برده داران و کسانی که خواهان برابری سیاه و سفید هستند بهترین جواب برای کسانی خواهد بود که وقتشان را صرف بحث های اخلاقی و انسانی در این باب می کنند". هر دو این نگرشها حاکی از طرز فکری قلدرانه، جزم اندیش و متعصب به یک جریان فکری دارند، و هر دو از روشی بسیار سخیف در مرخص کردن اندیشه های منتقدانه استفاده می کنند.

کوتاه سخن اینکه جریان غالب در علم اقتصاد گویی هیچگونه تمایلی برای شنیدن اندیشه های متفاوت و انتقادات وارد شده به این جریان ندارد، و اغلب آنها را بی اعتنایی و استدلالهای عامه پسند و برچسب های مرسومی که در بالا به آنها اشاره شد مرخص می کند و به حاشیه می راند. این حذف کردن و به حاشیه راندن اندیشه های انتقادی اما به گونه ای بسیار زیرکانه صورت می گیرد: برای عامه مردم که درک درستی از هیچیک از اندیشه های نقد کننده و نقد شونده ندارند و بیشتر فهمی کاریکاتور وار از آنها دارند توسل به شیوه های مرسوم و رویکردهای کلیشه ای پوپولیستی که پیشتر به آنها اشاره شد معمولا بسیار میسر می افتد. برای قشر دانشجویان اقتصاد نیز اخته کردن دیدگاههای انتقادی و کم رنگ کردن و به حاشیه راندن آنها توسط یک فرآیند فرهنگ سازی که در آن ارزش و بها تنها شامل نگاههای دیکته شده درون سیستمی است، که در آن دانشجویان در اصل تکنیسین هایی هستند که مهارتهای کمی فرا می گیرند و هیچگاه فرصت این را نمی یابند که در این بازی پر شتاب و رقابتی که قواعدش را جریان غالب تعیین می کند و تبعیت جمعی (herd behaviour) و فشار همکاران (peer pressure) آن را به پیش می برد صاحب نگرشی پخته و از-آنِ-خود-کرده شوند. نکته مهم اما در اینجاست که بر خلاف سیستمهای مشابه، هیچکس شما را مجبور به انجام این کارها نمی کند، شما به میل خود و به دست خود وارد این بازی می شوید، و از مشارکت در بازی هم مطلوبیت حاصل می کنید زیرا در نتیجه این فرهنگ سازی شما اجزای گونه گون این بازی را به عنوان ارزش به رسمیت می شناسید و از آنها تبعیت می کنید، نمونه بسیار مشابه چنین فرهنگ سازی را می توانید در مصرف گرایی غربی سراغ بگیرید.


آلبر کامو در "انسان طاغی" قطعه ای تکان دهنده دارد با این مضمون که در سیستمهای استبدادی و دیکتاتوری که اعمال زور و خواسته اربابان قدرت از راه عریان و آشکار صورت می گیرد همواره این حضور عریان قدرت و میل به یکدست کردن جامعه بر اساس قواعد دیکته شده از بالا همواره موجب ایجاد نوعی آگاهی و مقاومت در میان جامعه می شود، که همواره در طول تاریخ و در فرآیند زمان به برچیده شدن اسباب خودکامه گی انجامیده است. اما، وقتی این اهداف قدرت طلبانه و سودجویانه خود را در ردای خیر و انسان دوستی و آزاد اندیشی می پیچند، آنگاه ربودن گوی حقیقت در این میانه و حل نشدن در نبض این جنبش کاری بس دشوار می نمایاند.

* نگاهی به این مقاله جوزف استیگلیتز در مورد گالبرایت و فریدمن و کمی دقت در خوانش بین خطوط شاید نمونه ای کوچک از این مدعا به دست بدهد. براستی چقدر دانشجویان اقتصاد با اندیشه های گالبرایت آشنایی دارند؟ اصلا شاید بهتر باشد بپرسیم چند درصدشان اصلا او را می شناسند؟ اقتصاد دانی که به صرف اندیشه های انتقادی اش به قول استیگلیتز هیچگاه در صنف اقتصاددانان جریان غالب پذیرفته نشد.

** نمونه دیگری از این نوع استدلال و رویکرد که اینبار نه در مقام دفاع بلکه در جایگاه حمله (و نه انتقاد) از یک دیدگاه متفاوت فکری بکار می رود پروپاگاندایی است که افرادی نظیر Richard Dawkins و Christopher Hitchens بر ضد مذهب بالاخص اسلام و با توسل به شیوه مشابهی از استدلال به راه انداخته اند.

*** جالب اینجاست که این نوشته قبل از بحران مالی اخیر در آمریکا نوشته شده و بازخوانی آن پس از مشاهده عینی "عملکرد عملی خوب مدلهای پیچیده ریاضی" در ایجاد انواع مشتقات مالی پیچیده (derivatives) که موجب غیر شفاف شدن اطلاعات شد چندان خالی از لطف نیست.